باران میتوانست مرا از شبگردیام باز دارد. میباريد تمام پسين و سر شب را. و من مانده بودم که اگر باران بند نامد، چه کنم؟ با خواهرم که اهوازنشين است تلفنی، شنيدم و گفتم. از گرمای هوا و گر... Read more
چند روزی بهدور بودم ازين ديار. پيش از دوری بنا داشتم خانه را دستی کشم. تنبلی و “عقل” دست را نگهداشتند که برای که؟ بهبازگشت، تنبلی غالب ماند. و نمیدانم شايد هم سرخوشی سفر. تا ب... Read more
هر از گاهی که بهخيابان هستم، به ديدن مردمی که تلفن به دست بههنگام رانندگی یا عبور از خيابان، گاززدن ساندويچ و يا هرچه دم دست دارند؛ آنچنان به گپ- نه گمانم چندان حياتی- درگيرند که نگاه... Read more
دیروز از سر ظهر هوای اهواز شد، خاک! خاکی که با باد همراه بود. باد تندی که امان هیچ کاری را به تو نمی داد. در همان حال غبطه باران داشتم. بخصوص وقتی یکی از دوستانم از تهران گفت: اینجا باران اس... Read more
هفته آخر اسفند بود آنقدر تو فکر چهارشنبه سوری و عید بودم که از درس و کلاس چیز زیادی نمی فهمیدم. فکر پوشیدن لباس و کفش نو، پریدن از آتش، آش رشته، آجیل مشکل گشا، شیرینی و تنقلات خوشمزه... Read more
آن سال خواهر بزرگ من با بچه هایش از تهران و خواهر دیگرم با بچه هایش از آبادان برای گذراندن تعطیلات نوروزی به اهواز به خانۀ ما آمده بودند. روز دوم عید من و دو تا از خواهرزاده هایم را که برای... Read more
آخرین نظرات شما