زیر باران در غبار خاطره ها

باران می‌توانست مرا از شبگردی‌ام‌ باز دارد. می‌باريد تمام پسين و سر شب را.

و من مانده بودم که اگر باران بند نامد، چه کنم؟ با خواهرم که اهواز‌نشين است تلفنی، ‌شنيدم و ‌گفتم. از گرمای هوا و گرد و خاک هر از چند گفت و از هوای اين‌جا که اروپا باشد پرسيد.

گفتمش می‌بارد باران. چه جور هم. و گفتمش تو گويی که از آن بالا شير آب خانه‌ای را باز کرده‌ اند. تند گفته‌ام را درست کردم. يادم آمد که اهواز آب ندارد. نه اين‌که ندارد. آب دارد اما آن آب رمقی ندارد.

می‌گويند همه‌ی اهوازی‌ها به‌اين اميد که شب رسد و ديگران به‌خواب روند تا تنی بشويند، روز را به‌سر می‌کنند. چه خيال خامی.! در چنين شهری که همه به‌اين اميد نشسته‌اند، کس نمی‌خوابد. و البت آب بی‌رمق می‌ماند. آسمان هم که میگویند همیشه بخیل است.

باران سد شبگردی‌ام نشد. به‌تاريکی، ساعت بيست و يک؛ دست و روی شهر را خوب شست و بند آمد.

به‌خيابان زدم. شهر خلوتتر از ديشب بود. باران بسياری را رانده بود به‌خانه‌ها.

و چون هميشه به‌ گذشته رسيدم، به دوردورها، به مسجدسلیمان… و به “گوُو زِلا” همکلاسی دوران دبستان‌ام.

“گوُو زِلا” درس‌نخوان بود. سرکلاس می‌آمد و نمی آمد. شرور بود و تُخس. دبستان را همه خواهی نخواهی می‌رفتیم. به‌زور خانواده حتی! و شايد برای دريافت کمک هزينه‌ای که شامل بچه‌های مدرسه‌رو می‌شد.

خانواده‌ی پر نفری داشت “گوُو زِلا”. چون بسيار خانواده‌های آن روزگار. پنج برادر داشت و يک خواهر. و او برادرهاش همه غلام بودند. يکی غلام ِ محمد بود، يکی غلام علی، يکی غلام حسن، يکی غلام حسين، يکی غلام عباس و “گوُو زِلا” هم غلام رضا.

چرا اما “گوُو زِلا”يش می‌خواندند، به‌ياد ندارم. و به‌يادم هم نمانده است نام خواهرشان.

يک چند هم آموزگار و مدير مدرسه، مرا به‌کمک او نشاندند. او تنها “شاگرد خصوصی” من نبود و هم ازين‌رو پدر “گوُو زِلا” اصرار داشت که خارج از مدرسه هم او را به‌درس‌خواندن کمک کنم. او تا کلاس هشتم با من بالا آمد. ماند در آن کلاس و يک‌ سال پستر هم من از آن شهر رفتم …

بالای محله‌ی ما يک پاسگاه ژندارمری بود. ما را با پاسگاه کاری نبود. خانه‌ای را هم اگر دزد می‌زد و می‌برد، کاری از ژندارمری و ژندارم‌ها برنمی‌آمد. نشنيدم و نديدم که دزدی را ژندارمری گرفته باشد. ژاندارم‌ها ميان آن مردم چندان جايی هم نداشتند. مامور دولت بودند و دولت هم نه‌چندان مقبول. مردم  هنوز يک پا عشايری بودند و آن دولت با آن عشاير خوب تا نکرده بود …

شنيدم يک روزی “گوُو زِلا” ژندارمی را کتک زده است! در چهارده‌سالگی! و ناگهان “نامدار” شد …

ژاندارمری نتوانست، و يا نخواست؛ “گوُو زِلا” را دستگير کند. “گوُو زِلا” را من از چهارده‌سالگی به‌اين سوی، هرگز نديدم …

به‌خانه بازگشتم. چراغ‌ها را که روشن کردم مگسی از خواب پريد … حتمن از آن باران به‌اين خانه پناه آورده بود …

خواندم، در سايت فارسی بی بی سی؛ که آقای مکارم شيرازی از مسئولان خواسته است تا آنانی را که طلبه‌ای را کتک زده‌اند، اعدام کنند. نوشته شده بود از زبان آقای مکارم شيرازی که آن طلبه فقط امر به‌معروف داده و نهی از منکر کرده بود …

همه‌ی پنجره‌ها را گشوده‌ام مگر مگس راه به‌بيرون يابد. بيهوده. خود به‌هر ديوار می‌زند مگس، خوابزده …

وزن خواب آن‌چنان سنگين هست که پلک‌های مرا به‌هم آورد …

چراغ را هم خاموش بايد کرد مگر مگس آرام گيرد …

بیژن رحمانیان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا