الَنجَری

سالها قبل یعنی همان زمانی که صنعت نفت در ایران پا گرفت, شرکت نفت ایران و انگلیس که به اختصار شرکت نفت نامیده میشد اقدام به استخدام تعداد زیادی از مردان قوم بختیاری نمود. آنها که اکثرا” به دلیل کوهنوردی در هنگام کوچ ایل و طبیعت ذاتی شان, بسیار فعال و قوی بنیه بودند در قسمتهای مختلف، منجمله چاههای نفت و پالایشگاه آبادان مشغول به کار شده و بعضی ها بخاطر فراگیری سریع آموزشهایی که به آنان داده میشد، به مقام های بالایی در شرکت نفت رسیدند.

ممقلی (محمدقلی) یکی از همین بختیاریها بود که به بعنوان کارگر ساده جذب شرکت نفت شده بود. او بعد از مدتی از مسجدسلیمان به پالایشگاه آبادان منتقل شد و در گروه پی کنی مشغول به کار شد. گود کردن زمین با آنها بود و قالب بندی, پی ریزی و ساخت فوندانسیونهای بتونی با گروههای دیگر. گروه ممقلی سی نفر کارگر بودند که دو به دو با هم زیر برق آفتاب کار میکردند. یکی کلنگ میزد و دیگری خاکبرداری میکرد. خسته که میشدند جا عوض میکردند.

فورمن آنها یکنفر ارمنی بنام آقای آوانسیان بود که شکسته بسته انگلیسی بلد بود و تلاش هم میکرد تا با خارجیها انگلیسی صحبت کند. به خواندن نقشه ها هم وارد بود. گروه آوانسیان به محض اینکه کارشان در یک قسمت تمام میشد به قسمت دیگری در پالایشگاه میرفتند و بیل و کلنگ شان بکار می افتاد. این گروه, چون کارگر ساده بودند و ابزار کارشان فقط بیل و یا کلنگ بود, به گویش بختیاری خود را گروه بیل کلندی (بیل و کلنگی) مینامیدند. آوانسیان فورمن حرف اول و آخر را میزد اما انگلیسی ها که «فرنگی» نامیده میشدند گاهگاهی در محوطه قدم میزدند و با فورمن ها راجع به پیشرفت کار صحبت میکردند اما کاری به کار کارگران نداشتند.

یک روز ممقلی حال خوشی نداشت. گرما و شرجی آبادان کلافه اش کرده بود. سرگیجه داشت و جان به زانوهایش نبود. هوا هر لحظه گرمتر میشد ولی هنوز تا موقع نهار و استراحت کارگران، زمان زیادی مانده بود. آفتاب برای جابجا شدن هیچ عجله ای نداشت.

آوانسیان که مانند فرنگی ها همیشه یک کلاه لگنی به سر و شلوارکی تا بالای زانو به پا داشت، بیشتر مواقع کارهای خط کشی با گچ در محل هایی که باید کنده میشد، را با کمک کارگران انجام میداد و پس از سفارشات لازم که مبادا زمین را اشتباهی بکنند، میرفت و بعد از یکی دو ساعت دوباره سر و کله اش پیدا میشد. در این مدت هیچکس نمیدانست که او کجا بوده و چکار میکرده است. او همراه با سایر فورمن ها و کارمندان ارشد در یک آفیس جداگانه غذا میخورد و از آب سرد واترکولر استفاده میکرد. آبی که خارجیها و کارمندان ارشد ایرانی میخوردند. خدمتکار هر آفیس صبح زود بطری های شیشه ای را آب میکرد و آنها را در یک صندوق که دو جداره بود و به آن صندوق یخی میگفتند قرار میداد. یخ را هم یک ماشین مخصوص حمل یخ میآورد و تحویل میداد.

آب بطری ها که بر روی یخها و لابلای آنها قرار داده شده بود همیشه بسیار سرد بود ولی کارگران البته حق استفاده از صندوق یخی ها و آب سرد را نداشتند. آنها بجایش کیسه ای مستطیلی شکل از جنس برزنت که به آنها «دول» میگفتند و آب برای خوردن در آن نگهداری میشد در اختیار داشتند. این دول ها به چیزی یا جایی در سایه آویزان میشدند و یک سوراخ فلزی در قسمت بالای آنها قرار داشت که محل پر کردن آب بود. دول ها کلاهکی آلومینیومی داشتند که با یک زنجیری سبک به کنار آن وصل میشد. دول ها به دلیل ترشح آب از برزنت، تا حدودی دمای آب را کاهش داده و آنرا خنک میکردند. کارگران هنگام کار عرق بسیار زیادی میریختند و مقداری از این عرق همراه با گرد و خاک موجود در هوا, وارد چشمانشان میشد و سوزش بسیار شدیدی ایجاد میکرد، طوری که آنها در آن شرایط طاقت فرسا، حاضر بودند آب دول را نخورند اما مقداری از آن را به صورتشان بزنند تا هم خنک شوند و هم جلوی سوزش چشمهایشان گرفته شود.

آنروز هم طبق معمول، آوانسیان آمد سرکشی کرد و رفت و ممقلی که میدانست برگشتن او مدتی طول میکشد فرصت خوبی گیر آورد تا آبی به سر و صورتش بزند بلکه سرگیجه اش بهتر شود اما فایده ای نداشت. خستگی یکطرف و سردرد از طرف دیگر داشت او را از پا در می آورد. بخودش گفت تا آوانسیان برگردد خوبست جایی گیر بیاورد و چُرتی بزند تا شاید سردردش برطرف شود. این بود که به همکارش سفارش کرد تا هوای او را داشته باشد و اگر سر و کله فورمن پیدا شد خبرش کند. اینرا گفت و رفت در سایه دسته ای از لوله های قطور نفت روی زمین دراز کشید، دستش را زیر سر گذاشت و از شدت خستگی خیلی زود به بخواب رفت.

غرق خواب بود که ناگهان شنید

– هی ی.. بلند شو! اینجا جای خواب نیست. ممقلی چشم که باز کرد مردی کلاه لگنی را بالای سرش دید. اول فکر کرد که آوانسیان است و تا نمیخیز شد و آمد توضیح بدهد دید که نه خیر این آقای آوانسیان نیست بلکه یکی از فرنگی هاست. بند دل ممقلی پاره شد چون که قبلا” شنیده بود هر کس سر کار بخوابد، فوری اخراجش خواهند کرد. نمیدانست چه بگوید. بدتر اینکه تا به حال با یک انگلیسی رو در رو نشده بود و حالا دست پاچه و لرزان داشت فکر میکرد که چه بگوید فقط گفت

– سلام مستر!

فرنگی که بعدا” معلوم شد مستر هیل نام داشت، یک بار دیگر داد زد

– بلند شو! اسمت چیه؟

ممقلی گیج و منگ اما از ترس اخراج شدن گفت

– اَلَنجَری!

مستر هیل پرسید

– اسم پدرت چیه؟

ممقلی گفت

– بِکَش مَدِر!

(توضیح اینکه در آن موقع هنوز شناسنامه ای وجود نداشت و نام پدر را بجای فامیل بکار میبردند). فرنگی آنچه را ممقلی گفته بود در دفترچه اش یادداشت کرد و رو به او گفت برو وسایلت را بردار و بیا آفیس. خودش هم بلافاصله راهی حسابداری شد تا این کارگر بی انضباط را اخراج کند.

ممقلی هم که بر اثر دراز شدن بر روی خاکها, لباسهایش خاک خاکی شده بودند, مقدار بیشتری خاک به لباسها و سر و صورت و موهایش مالید و به آهستگی رفت و بدون اینکه جریان را به کسی بگوید لابلای کارگران رفیقش را پیدا کرد و مشغول به کار شد.

انگلیسی هایی که در شرکت نفت کار میکردند بیشترشان فارسی را یاد گرفته بودند و تقریبا راحت صحبت میکردند. بعضی ها از این هم جلوتر رفته و به گویش بختیاری جملاتی می گفتند. آنها سعی میکردند تا با همه, حتی بختیاریهایی که انگلیسی یاد گرفته بودند به زبان فارسی صحبت کنند. دلیلش هم این بود که میخواستند, همه چیز را بفهمند تا مبادا کسی گولشان بزند.

این یکی یعنی مستر هیل مهندس بود خیلی هم ادعا داشت و آدم بدعنقی هم بود. وقتی وارد حسابداری شد بلافاصله دفترچه اش را در آورد و بدون مقدمه به آقای کریمی که مسئول پرداخت حقوق و تسویه حساب با کارگران بود گفت

– این اَلَنجَری پسر بکَش مَدِر اخراج است چون هنگام کار خوابیده بود. پولش را حساب کن و او را بفرست برود. آقای کریمی که خود نیز بختیاری بود نگاهی به نوشته توی دفترچه مستر هیل کرد و با لبخند گفت

– میشود لطفا” یکبار دیگر اسم کارگر را بگوئید؟

مستر هیل دفترچه را گرفت و خواند

– اَلَنجَری پسر بِکَش مَدِر.

کریمی که بیشتر از این نمیتوانست جلو خنده اش را بگیرد زد زیر خنده و رو به مستر هیل گفت

– این اسمها که تو میگویی اسم دو نوع پارچه در بازار هستند!

هیل گفت

– نه خیر, این ممکن نیست. اون کارگر خودش بمن گفت که اسمش اَلَنجَری هست.

آقای کریمی توضیح داد که این کارگر هر کی بوده خواسته شما را دست بیندازد و به شما دروغ گفته است. هیل با ناراحتی جملاتی را به انگلیسی زیر لب گفت که آقای کریمی و سایر کارمندانی که در اتاق بودند چیزی از آن سر در نیاوردند. مستر هیل یکراست بطرف سایت رفت و به گروه کارگران پی کن نزدیک شد و بلند داد زد: اَلَنجَری! ولی کسی جواب نداد. دو باره فریاد زد: اَلَنجَری نام پدر بکَش مَدِر! ولی کسی سر بلند نکرد.

حالا آقای آوانسیان هم برگشته بود و داشت می شنید. به انگلیسی گفت: در گروه ما هیچکس به اسم اَلَنجَری وجود ندارد. مستر هیل عصبانی جلو آمد و توی صورت تک تک کارگران نگاه کرد اما نتوانست ممقلی را شناسایی کند.

مستر هیل تا مدتها به همه کارگران با شک و تردید نگاه میکرد و دنبال پرس و جو بود بلکه ممقلی یا همان َلَنجَری کذایی را گیر بیاورد ولی هیچگاه موفق نشد. او بیشتر از این ناراحت بود که چطور یک کارگر ساده توانسته دستش بیندازد و او را گول بزند! اما آقای کریمی از همان اول فهمید که این کارگر زرنگ باید یک بختیاری باشد و چون از مستر هیل هم خوشش نمی آمد موضوع را به بیرون از حسابداری درز داد و یواش یواش در تمام پالایشگاه پیچید که یک کارگر ساده توانسته است مستر هیل را گول بزند! علیرغم جایزه ای که مستر هیل برای پیدا کردن ممقلی تعیین کرده بود هیچکس نتوانست او را شناسایی کند.

سالها بعد که ممقلی بازنشسته شده بود، هروقت میرفت حسابداری مستمری بازنشستگی را بگیرد این خاطره را با آب و تاب برای همه آنهایی که پشت پنجره آفیس حسابداری جمع شده بودند تعریف میکرد و میگفت که چطوری «فرنگی پدرسگ» را گول زد! آنموقع بود که همه فهمیدند پس آن کارگر ساده بختیاری که توانست یک فرنگی سرخ و سفید را گول بزند کسی جز ممقلی فرزند راه قلی نبوده است.

دانش عالی پور

————————————————————-

پا نوشت:

اسم پارچه اَلَنجَری احتمالا” از یک اسم خارجی مثلا” “آلن جری” یا “اِل اند جری” گرفته شده بود که بختیاریها به آن میگفتند اَلَنجَری. و بکَش مَدِر هم یکنوع پارچه نایلونی بود که زنان جوان بختیاری با نوع گل گلی اش لباس میدوختند. این پارجه چون بسیار مقاوم بود و به سادگی با دست پاره نمیشد بزبان بختیاری به آن میگفتند بِکَش مَدِر, یعنی هر چقدر بکشی, پاره نخواهد شد!

8 دیدگاه دربارهٔ «الَنجَری»

  1. آذر جان, من با آن خاطره ها زنده ام. به من انرژی لازم برای ادامه حیات میدهند. به من چسبیده اند و مرا لحظه ای ترک نمیکنند. با تشویق آقای حسین زاده, نویسنده کتاب “زیر پل بهمنشیر” که معرف حضور هست, قصد دارم آن خاطرات را قلمی کنم. ممنون که برایم کامنت گذاشتی.

  2. آذر عالي‌پور

    دانش عزيز،

    من هم از شنيدن اين خاطره لذت بردم، البته لذتي توأم با حسرت، خشم و چند احساس ديگر كه نامي برايشان ندارم. پدر اين خاطره را براي من تعريف نكرده بود، شايد هم گفته بود و من يادم رفته. به هر حال ممنون كه دوباره مرا به ياد آن روزها و ياد همان صبح‌هاي رساندن خود به ماشين يخي انداختي. هنوز هم گاهي سرماي يخي را كه از توي گوني كف دستم را بي حس مي كرد احساس مي‌كنم!
    خواهرت

  3. آقای یوسفی نژاد عزیز, از اینکه راجع به مطلب من, اظهار نظر فرموده اید, بسیار سپاسگزارم. با شرمندگی باید عرض کنم, من که هر قدر فکر کردم, شما را بجا نیاوردم و نتوانستم بفهمم کجا ما با هم در یک محله زندگی میکرده ایم, چون من در شهر های زیادی زندگی کرده ام.

    به هر حال, ما با خاطرات پدرانمان چه تلخ و چه شیرین, زندگی و رشد کرده ایم. بازخوانی این خاطرات – که قسمتی از زندگی ما را هم تشکیل داده اند – باعث خواهد شد تا هیچگاه پدرانمان را فراموش نکنیم و به یاد بیاوریم که همان ربع قالب یخ را هم, با چه مکافاتی برایمان تهیه میکرده اند.

    وقتی یاد خوابهای نوشین صبحگاهی خودمان می افتیم که مجبور بودیم با چشمهای خواب آلود, و زمانی که هنوز هوا تاریک بود, خود را به ماشین یخی برسانیم تا مبادا این دیر رسیدن باعث شود همان ربع قالب یخ را هم از دست بدهیم, تا مبادا آنروز را تا آخر شب, مجبور باشیم آب ولرم “حبانه” بخوریم, آنوقت است که این خاطراتِ تلخ سحرگاهی, با قطره ای اشک, شیرین میشوند و جلوه ای زیبا پیدا میکنند تا یاد پدر, از خاطرمان نرود.

  4. آقای مهندس درویش عزیز, ممنون که این خاطره مورد لطف شما قرار گرفته و یادی هم از بختیاریها کرده اید. بله بنیان گذار حقیقی و پایه ی اصلی راه اندازی صنعت نفت در ایران, همان بختیاریهایی بودند که توسط انگلیسی ها, به خدمت گرفته شدند و از سادگی شان نهایت استفاده شد. آنها نه در آن زمان و نه در این زمان, هیچگاه آنطور که باید و شاید, مورد لطف و عنایت حاکمان قرار نگرفتند. موفق و پیروز باشی.

  5. هومان جان, این خاطره مربوط به سالهای خیلی دور است که پدرم برایم تعریف کرده بود. آن موقع او در پالایشگاه کار میکرد, و ممقلی را از نزدیک میشناخت. امیدوارم از آن خوشت آمده باشد.

  6. محمدمراد يوسفي نژاد

    درود آقاي عاليپور
    هم محله اي عزيز
    ياد آوري خاطرات ممكن است ابتدا ما را بخنداند و مشعوف كند اما وقتي دقيقتر به اين خاطرات نگاه ميكنيم در مي يابيم زندگي تراژيك پدران ما آنقدر ها هم خنده دار نيست كه بايد بي محابا اشك ريخت ، انگليسي ها زيرك بودند كه هستيمان را بردند و ما را به ربع قالب يخ و رشن فريفتند.
    بهرحال از اينكه براي لحظاتي ما را بردي به سالهاي دور ممنونم

  7. چه روزهایی بود آن روزها … افسوس که مردمان مسجد سلیمان و آبادان و اغلب آن بختیاری های سختکوش و زیرک حقیقتاً بخت یارشان نشد! شد؟
    درود بر دانش عالی پور عزیز

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا