آن سال خواهر بزرگ من با بچه هایش از تهران و خواهر دیگرم با بچه هایش از آبادان برای گذراندن تعطیلات نوروزی به اهواز به خانۀ ما آمده بودند. روز دوم عید من و دو تا از خواهرزاده هایم را که برای گردشی در شهر آن ها را به من سپرده بودند، از خانه بیرون زدیم. آن زمان من 16 ساله بودم و بچه های خواهرم 10 و 9 ساله. ما با پول عیدی هایمان خوشحال و خندان به سینما رفته بودیم. بعد از دیدن فیلم سری به کنار رود کارون که در آن ایام خانواده های زیادی از شهرستان های دیگر برای تفریح به آنجا می آمدند، زدیم. هر سه نفر سوار قایق شده و بر روی کارون چرخی زدیم. وقتی از قایق پیاده شدیم به طور یک حاجی فیروز خوردیم.
حاجی فیروز می زد و می رقصید و مردم هم به او پول می دادند. پسرخواهرکوچک من خیلی از دیدن حاجی فیروز خوشحال شده بود، هر جا که حاجی فیروز می رفت، ما نیز به دنبالش می رفتیم. من هر چه تلاش کردم که او را از رفتن بیشتر وا دارد نمی شد. او می گفت: من فکر می کردم که حاجی فیروز فقط در تلویزیون است.
حدودا چهار تا پنج ساعت ما به دنبال حاجی فیروز دور خوردیم. نزدیک غروب خسته و کوفته، با جیب های خالی از پول تصمیم گرفتیم به خانه یکی از اقوام که در همان نزدیکی ها بود برویم. به آنجا رفته و پس از صرف غذا و کمی استراحت، عیدی هایمان را نیز دریافت کرده و به طرف خانه خودم راهی شدیم. به خانه که رسیدیم، چشمتان روز بد نبیند، برادر بزرگم ما را به باد کتک گرفت چونکه آنها نگران شده بود.