چهارشنبه سوری، عید و کودکی

 

هفته آخر اسفند بود آنقدر تو فکر چهارشنبه سوری و عید بودم که از درس و کلاس چیز زیادی نمی فهمیدم. فکر پوشیدن لباس و کفش نو، پریدن از آتش، آش رشته، آجیل مشکل گشا، شیرینی و تنقلات خوشمزه ی روزهای عید، سفره هفت سین و سبزی پلو ماهی، اسکناسهای نو عیدی، تخم مرغ های رنگی و لحظه ی تحویل سال، دید و بازدید های عید، رفتن به دشت و صحرا در سیزده بدر، چنان مرا مشغول خودش میکرد که وقتی سر کلاس معلم سوالی داشت از جا می پریدم و با دست پاچگی سعی می کردم نشان بدهم که حواسم به درس و کلاس است. ولی وقتی جواب درست نمی دادم خانم معلم که خیلی هم مهربان بود می گفت باز رفتی تو عالم رویا؟ خوب تعریف کن ببینم کجا ها بودی ؟ بعضی از بچه ها می خندیدند و من با گونه هایی سرخ از خجالت جواب می دادم هیچ جا خانم هیچ جا . ولی آخرین باری که این مسئله تکرار شد خانم معلم گفت:

– اگر انشاءی خوبی درباره ی چهارشنبه سوری و عید بنویسی می بخشمت و گرنه جریمه می گیری، شوخی هم نمی کنم.

من که می دانستم خانم آموزگار از انشاءهای من خوشش می آید با خوشحالی قول دادم که حتما این کار را خواهم کرد. یکی از همکلاسیها با صدای بلند از ته کلاس فریاد زد:

– آفرین میرزایی، منهم انشاهای تو را دوست دارم، پس یک انشای خوب بنویس.

با گفتن این حرف بقیه بچه های کلاس با صدای بلند خندیدند، خانم معلم هم نرسید حرفی بزند چون زنگ مدرسه به صدا در آمد.

از روز اول تعطیلی من شروع به نوشتن کردم . تصمیم داشتم از همه ی سیزده روز تعطیلی بنویسم ۱۳ روزی که بیش از ۱۱ ماه برایش انتظار کشیده بودم. صبح روز چهارشنبه سوری با عطر آش خوشمزه ای که مادر بار گداشته بود بیدار شدم. خانه از تمیزی برق می زد. مادر و خواهر و برادرام همه تو آشپز خانه جمع شده بودند و هرکدام سرگرم کاری، فقط پدر بود که بعد از صبحانه برای تکمیل لیست خرید مادر از خانه بیرون رفته بود. کمی شاکی شدم که چرا مرا هم مثل آنهای دیگر صبح اول وقت بیدار نکرده اند ولی کسی جوابم را نداد . همه مشغول بودند و ضمن کار با هم درباره ی چهارشنبه سوری و عید و مسایل دیگر گفتگو می کردند . بعد از خوردن صبحانه با صدا یی کمی بلندتر از معمول پرسیدم:

– من چه کاری می توانم انجام بدهم تا کمکی باشم؟

خواهر بزرگم زودتر از بقیه گفت:

– اگه بخواهی می توانی در پاک کردن سبزی به من کمک کنی.

من که شوق بودن و همکاری کردن برای این روز جشن و شادی تمام وجودم را پر کرده بود با خوشحالی گفتم آره چرا که نه. هنوز نصف سبزی ها را پاک نکرده بودیم که پدر با چند بوته هیزم برای شب چهارشنبه سوری و مقداری خرید دیگر وارد شد و از برادر کوچکمان خواست که بوته ها را در گوشه ای از حیاط بگذارد. فکر پریدن از روی آتش و خواندن شعر آ ی بوته بوته و سرخی تو از من و زردی من از تو همینطور توی سرم پیچیده بود که زنگ در به صدا در آمد، دوست همکلاسی ام که همسایه ما هم بود آمده بود تا چند عدد تخم مرغ قرض کند .می گفت :مامانم گفته بپرسم اگر تکه پارچه های رنگی یا گلدار قشنگ هم دارید چند تکه بگیرم تا تخم مرغ ها را در آن ها بپیچیم و بگذاریم خوب بجوشد تا هم بپزد و هم رنگ بگیرد. مادر هم به او تخم مرغ و تکه پارچه های رنگی داد گفت به مادرت سلام برسان تا عصری که همدیگر را در کوچه ببینیم. دخترک با شوقی وصف نشدنی گفت باشه چشم.

عصر چهارشنبه سوری همه همسایه ها تو کوچه جمع شده بودند، هر کسی چند تا بوته گذاشته بود، تقریبا تمام کوچه پراز بوته های هیزمی بود که به فاصله های خاصی از هم چیده شده بود . همه از کوچک و بزرگ با لباس های قشنگ و سر و صورتی مرتب با خنده و شادی منتظر روشن شدن آتش بودند. وقتی دو نفر از بزرگترها نفت روی بوته ها ریختند و کبریت کشیدند و آتش روشن شد دیگر دل توی دل ما بچه ها نبود که هر چه زودتر از روی آتش بپریم و با صدای بلند بخوانیم:

«زردی من از تو سرخی تو از من/سرخی تو از من زردی من از تو»

بعضی از بچه ها که کوچکتر بودند برای پریدن از روی آتش از بزرگترها کمک می گرفتند. ترقه بازی بیشتر کار پسرها بود. من و دختربچه های دیگر فقط گوشهایمان را میگرفتیم و می خندیدم . وقتی آتش به خاکستر بدل شد همه به هم تبریک چهارشنبه سوری گفتند و به خانه هایشان رفتند. مادر کمی زودتر از بقیه به خانه رفته بود تا غذا ها را گرم و آماده کند . همه کمک کردند و سفره شام چیده شد . عطر غذاهای خوشمزه مادر در فضای خانه پیچیده بود . هنوز وقتی بهش فکر می کنم عطرش را حس می کنم.

آخ که اون روزها چه روزهای خوبی بود شادی و شور چهارشنبه سوری و عید ، حال و هوای کوچه و خیابان و میدان شهر و بازار، شیرینی فروشی ها ، ماهی فروشیها ، فروشگاه های کفش و لباس ، عطر سبزی های تازه ، طلا فروشیها و چهره های شاد و خندان خانواده هایی که همراه عروس و داماد برای خرید طلا وآیینه و شمعدان از فروشگاهی به فروشگاهی دیگر سرک می کشیدند ، همه و همه چه صفایی داشت . وای که چقدر خوب بود اون روزها ، روزهای کودکی ، روزهای بی غصه ، روزهایی که میدیدی هر کسی اگر غمی هم دارد سعی می کند در روزهای آخر سال ، روزهای نو شدن سال فراموش کند . دارا و ندار لااقل برای چند روزی کم یا زیاد خوش بودند و سعی میکردند سال را با شادی آغاز کنند.

شب عید کنار سفره هفت سین که می نشستیم پدر برایمان کتاب حافظ می خواند و ماهی کوچولوی قرمز توی تنگ بالا وپایین می پرید. عطر نارنج و سمنو و سنبل با عطر سبزی پلو و ماهی و شیرینی و آجیل آدم را مست میکرد . تلویزیون برنامه های شاد نوروزی داشت و من اصلا دلم نمی خواست موقع سال تحویل که بعضی وقتها نیمه های شب بود خواب بمانم که متاسفانه با همه تلاشی که می کردم پلک چشمهام سنگین می شد و وقتی بازش می کردم روز بود. ولی من در عوض صبح زودتر از همه با دست و روی شسته و کفش و لباس نو بالا سر بابا و مامان می نشستم که هر چه زودتر عیدی ام را بگیرم و بعد به عید دیدنی برویم .

نیکی میرزایی اسفند ۸۹

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا