افغانستان سرزمین مردهاى مسلح مهربان است که با سخاوت خوشه انگور را به چشم هاى من نزدیک مى کنند و مى گویند: «تو ایرانى هستى… خواهر ما… بفرمایید.» یا سرزمین زنان برقع پوشى است که از... Read more
بعد از تمرین نمایش نمی دانم چه شد که بحث به مدرن و پسامدرن کشید. آقای پناهی که اصولا ًوسط بحث هایی از این دست دهانش کف می کرد و صدایش سنگین و دورگه می شد، هزارتومانی را که با کلی زمینه سازی... Read more
هنوز سپیده صبح در آن روستای دوستداشتنی سر نزده بود که بیدارم کردی. دلو آب را به چاه انداختی تا دست و رویی بشوییم. خروسها میخواندند و «ملیچها» در میان شاخ و برگ درختان غوغا کرده بودند. ی... Read more
شانزدهم خرداد (06 juni) مصادف با دهمین سال درگذشت هوشنگ گلشیری نویسنده توانا و استاد خلق جمله ها و ساختارهای موجز و روایت های جذاب و پرکشش است. هوشنگ گلشیری در سال ١٣١٦ دراصفهان به دنیا آمد.... Read more
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن ن... Read more
مدرسه که تعطیل میشد و تابستانِ زودرس نَفَس بهار را می گرفت دیگه ول بودیم توی «لین ها» (کوچه ها) تا اول مهر و باز شدن دوباره مدرسه. روزها بلند بود و گرما کافر و مسلمون نمی شناخت! پدر و مادرها... Read more
مسافر مشکی پوش بود که بخار دهانش بیست- سی سانتی متر در آن هوای سرد کش ور داشت. موقعی هم که سوار شد، چند لحظه با نگاه به چهره ی مسافر بغل دستی گیر داد و بعد گفت: « اگه بیشتر جُم بخوری و جَم ت... Read more
آخرین نظرات شما