داستان

سرزمینى با پوشیه هاى آبى بر بستر خاک

افغانستان سرزمین مردهاى مسلح مهربان است که با سخاوت خوشه انگور را به چشم هاى من نزدیک مى کنند و مى گویند: «تو ایرانى هستى… خواهر ما… بفرمایید.» یا سرزمین زنان برقع پوشى است که از پشت پوشیه هاى آبى و سفیدرنگ شان، با بى اعتمادى به لنز دوربین من خیره مى مانند؟ افغانستان کجا […]

سرزمینى با پوشیه هاى آبى بر بستر خاک ادامه مطلب »

موبایل گوطلا

بعد از تمرین نمایش نمی دانم چه شد که بحث به مدرن و پسامدرن کشید. آقای پناهی که اصولا ًوسط بحث هایی از این دست دهانش کف می کرد و صدایش سنگین و دورگه می شد، هزارتومانی را که با کلی زمینه سازی قرض کرده بود در جیب شلوارش چپاند و زیب شلوارش را که

موبایل گوطلا ادامه مطلب »

کوش طلا

ر ضا سقايي مُرد همين! چه بگويم هيچ! اين مطلب را آبان 86 نوشته ام سه چهار سال قبلش هم «بميرم سيت رضا سقايي» را برايش نوشتم . روزي كه بميرم سيت در روزنامه ايي محلي چاپ شد آمد و برايم گل آورد. براي «كوش طلا» او نيامد من برايش گل بردم . من و

کوش طلا ادامه مطلب »

آن صبح خنک تابستان

هنوز سپیده صبح در آن روستای دوست‌داشتنی سر نزده بود که بیدارم کردی. دلو آب را به چاه انداختی تا دست و رویی بشوییم. خروس‌ها می‌خواندند و «ملیچ‌‌ها» در میان شاخ و برگ درختان غوغا کرده بودند. یک سر قطار گوسفندها در طویله بود و سر دیگرش درمیان گله‌ای که داشت از کوچه‌های آبادی بسوی

آن صبح خنک تابستان ادامه مطلب »

«زیر درخت لیل» نوشته: هوشنگ گلشیری

شانزدهم خرداد (06 juni) مصادف با دهمین سال درگذشت هوشنگ گلشیری نویسنده توانا و استاد خلق جمله ها و ساختارهای موجز و روایت های جذاب و پرکشش است. هوشنگ گلشیری در سال ١٣١٦ دراصفهان به دنیا آمد. در سن پنج سالگی به همراه خانواده راهی آبادان شد و تا سال١٣٣٤به خاطر کار پدر از نقطه

«زیر درخت لیل» نوشته: هوشنگ گلشیری ادامه مطلب »

تلفن را برداشتم و گفتم اطلاعات لطفآ

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و

تلفن را برداشتم و گفتم اطلاعات لطفآ ادامه مطلب »

روزی روزگاری (4)

مدرسه که تعطیل میشد و تابستانِ زودرس نَفَس بهار را می گرفت دیگه ول بودیم توی «لین ها» (کوچه ها) تا اول مهر و باز شدن دوباره مدرسه. روزها بلند بود و گرما کافر و مسلمون نمی شناخت! پدر و مادرها نهار را که میخوردند دراز می کشیدند توی اتاق نیمه تاریک زیر پنکه سقفی.

روزی روزگاری (4) ادامه مطلب »

مسافر مشکی پوش

مسافر مشکی پوش بود که بخار دهانش بیست- سی سانتی متر در آن هوای سرد کش ور داشت. موقعی هم که سوار شد، چند لحظه با نگاه به چهره ی مسافر بغل دستی گیر داد و بعد گفت: « اگه بیشتر جُم بخوری و جَم تر بشینی، هفت- هشتا مثل من هم می تونن به

مسافر مشکی پوش ادامه مطلب »

پیمایش به بالا