ر ضا سقايي مُرد همين!
چه بگويم هيچ!
اين مطلب را آبان 86 نوشته ام سه چهار سال قبلش هم «بميرم سيت رضا سقايي» را برايش نوشتم . روزي كه بميرم سيت در روزنامه ايي محلي چاپ شد آمد و برايم گل آورد. براي «كوش طلا» او نيامد من برايش گل بردم . من و او با بميرم و كوش طلا، هاي هاي گريسته ايم. برعكس الان كه انگار گريه كردن هم از يادم رفته. نميدانم، شايد ديگر اشك برايم رازی نيست
خرم آباد: بهرام سلاحورزي
—————————————————————————-
آرنجش را لبه ميز خياطي تكيه داد.گفت: روپوشش بلند است. ميخواست ده سانتي كوتاهتر باشد. روپوش را روي ميز گذاشت. با غمزه رفت. تاب مستوري نداشت.خودش اين را مي دانست!
سرش پائين بود.روپوش را وارسي ميكرد.رازي را كه به گنگي در گلويش گره خورده بود زمزمه كرد.چه ميخواند نميدانم؟ صدايش زدم.سرش را برگرداند. خواستم بگويم كمي بلندتر بخوان. كه….
سوزن تا نزديكي نخ در انگشتش فرو رفت.
آخ!
چشم هايم را بستم.دستپاچه شدم.سوزن را بيرون كشيدم.عصبي گفتم: حواست كجا است؟
به تلخي لبخندي زد.گفت:
ندانستم كه اين درياچه موج خون فشان دارد.
خوشحال بود از اينكه،خون روي روپوش نريخته است.كمي مركور كرم و پنبه و يكي دو روز گذشت زمان.انگشتش ورم كرد. آرنجش را لبه ميز خياطي تكيه داد.روپوش را روي ميز ورانداز كرد.راضي بود.دلبرانه موهايش را زير كلاهش جمع كرد. داشت ميرفت.گفتم انگشتش را ديدي؟نتوانستم ساكت بمانم!
گفت: چي شده؟
گفتم: آن روز…توجهاي نشان نداد.تنها از من خواست همراهش بروم تا مقداري دارو بدهد…
برگشتم،پشت چرخ خياطي نشسته بود.پايش كنار پدال چرخ بود.داروها را روي ميز گذاشتم.
پرسيد چيزي نگفت؟
گفتم: اينها را داد!؟
گفت: چي گفت؟
هيچ!
فقط اينها را داد.آهي كشيد،گفت: مرا اميد وصلش زنده ميدارد.و بعد خواست تا شب را با او باشم.بيآنكه فرصتم بدهد،گفت:«ايمشو ساعت نُه ته خيابُن…لو گلال…»
***
روي چمن دراز كشيده بود.حرفهايمان در فراز و فرود سمفوني قورباغهها گم ميشد.ماه در آب«گلال» تن ميشست. آسمان بيدريغ آبي بود.و درختان از بوسههاي نسيم بيقرار.
ببين تو براي نيستي هيچ چيز را از خودت دريغ نكردهاي.به قول خواهرم فروغ،ميترسم باد تو را با خودش ببرد.باور كن با اين دريغ مطول هيچ گلي بسرت نخواهي زد. اين ابر سياه كه در چشمانت نشسته،جز دلهره چيزي نخواهد باريد.تو پيش نرفتهاي.فرورفتهاي. اينها را من به او گفتم! و اوبا صدايش كه ماه و آب و نسيم و درخت را به هم گره ميزد. شروع به خواندن كرد.
آرزويم
هميشه با تو بودن است.
توكه؛
چون بچه آهويي سرگردانم كردهاي
كوشطلا!
همه قورباغهها به احترام صدايش يك نيمه شب سكوت اعلام كردند.
آرام،آرام راز گنگي را كه در گلويش گره بسته بود واگشود.بيخودانه خواند.همانگونه كه در تنهايي.خودش را فرياد ميزد.انگار از عمق دلش كه خانه ی جنون بود!گياه وار به جستجوي نور سر از خاك به آسمان مي كشيد. ميرفت تا بالاترين ستاره،تا ماه. درد هجر ميكشيد به اميد وصل.درويشي ميكرد . ميگريخت از خانه عادت و در لانه ماندن.پرستوي دلش با هيچ لانهاي جز در بهار،عهد ماندگاري نميبست.ماندن و بودن برايش دشوار نه!كه مصيبت بود.براي رفتن راهي ميجست.
شايد در خيال به او برسد.
بخت مرا به هر چه ميخواهي گره بزن
اما،بدان
كه آنقدر تكه تكه خيالت را
به درو ديوار كوبيدهام
كه خدا هم فرصت جمع كردنش را ندارد.
و آنقدر
در تنهايي لبانت را خواندهام
كه باغهاي گيلاس
حتي يك شب
دست از سر خوابهاي من بر نميدارند.
از عاقبت بيهودگي هراس داشت.ميخواست در قلمرو چشمانش كسي را پشت تاريكي گم كند.وقتي گفت: همه پنچرههائي كه رو به تاريكي بازند را ميبندد.به سپيده رسيديم.هوا كه روشن شد دلش بر اين تصميم قرص شد.انگار هنگامه رفتن را درك كرده بود.انگيزه كوچيدن از نگرانيها در دلش جان گرفت.به دورها كه زيبا مينمودند انديشيد.ميخواست تهمانده خودش را كه خيلي از آن را منها كرده بود براي روز مبادا نگه دارد.
از هيچ شدن ميترسيد.گفت از اين رخوت مردابي خودش را خلاص ميكند.دلش هواي كوچ داشت بار سفر بست.رفت… اين آخرين شبي بود كه در«لو گلال» مرا تا آخر دشت گرگرفته از شقايق دلش با خود ميبرد.
در تهران به زندگي رسيد و تا آسمان رفت.چونان روشني گسترده گشت .مزد صبر و تحمل آن همه دلتنگي،اتفاقي بزرگ برايش در پي داشت.آشنايي با مرحوم مجتبيميرزاده.رخدادي براي انجام آن كار كارستان و تا هميشه ماندگار!
تقدير اما؛دست از سرش بر نداشت.گرگان جنگ و نفرت،زوزهكشان در قربانگاه جنايتشان او را به سلاخي نشستند. مرگ آفرينان ماجراجو،اينبار به گونهاي تراژيك صدايش را كه ميتوانست ماندنيترين باشد به خاموشي كشانده و براي هميشه همه ی او را از خودش منها كردند. دردي كه من بلد نيستم بنويسمش!
***
كنار پنجره ی پر از آشوب شبنم،ايستادهام.پرستار انژيوكت را در وريدش فرو ميكند.در تست انژيوكت مقداري خون روي دستش ريخت.با ناله تلخي گفت:
آخ!
هول كردم برگشتم، ليوان روي ميز به زمين افتاد.اطاق پر شد از صداي شكستن،چشمانش را باز و بسته كرد.
چيبود؟
ميگويم…
گفت: دلت نشكند.
مويه كنان ميگويم: مي ش كـ ني- شيشه د ل م قدرش ن و ني…
نگاهم سُر خورد روي دستانش.حس كردم انگشتش هنوز هم ورم دارد.دستش را فشار دادم.بدنش داغ بود.چشمهايش را باز كرد انگار داشت هذيان ميگفت.از روزي كه سوزن تا نزديكي نخ در انگشتش فرو رفت.از دل تنگياش گفت و از كوش طلا!
پرسيد، چيزي نگفت؟
گفتم: اينها را داد.
گفت چي گفت؟
هيچ!
اشك امانم را ميبرد.پرستار توصيه ميكند از اطاق بيرون بروم.پشت شيشه سير دلم نگاهش ميكنم.آرام آرام فرو ميريزم . دلواپس فردا هستم و سنگيني غيبت چشمانش.در <كشمات> راهرو بيمارستان دلم مي خواهد هوار بكشم و بگويم: بميرم سيت رضا سقائي!
بهرام سلاحورزی
—————————————————————————-
كوش طلا: KoshTaLa ترانهاي لري در مقام سه پا.
گلال: GELAL رودخانهايكه از وسط شهر خرمآباد ميگذرد.
عروس كاشي آبي،دفتر چقدر… نصرتاله مسعودي
رضا سقايي در جريان بمباران شهرها مجروح و براي هميشه صدايش را از دست داد.
ترانه زندگي يكي از زيباترين كارهاي سقائي.
كشمات: سكوت
بميرم سيت Bamirem يكي ديگر از زيباترين كارهاي سقائي و عنوان مقالهاي كه دو سال پيش برايش نوشتم