«زیر درخت لیل» نوشته: هوشنگ گلشیری

شانزدهم خرداد (06 juni) مصادف با دهمین سال درگذشت هوشنگ گلشیری نویسنده توانا و استاد خلق جمله ها و ساختارهای موجز و روایت های جذاب و پرکشش است. هوشنگ گلشیری در سال ١٣١٦ دراصفهان به دنیا آمد. در سن پنج سالگی به همراه خانواده راهی آبادان شد و تا سال١٣٣٤به خاطر کار پدر از نقطه ای به نقطه ای دیگر در حرکت بود. از١٣٣٤ تا ١٣٥٢را در اصفهان سپری کرد. به گفتۀ خودش، تا سال ١٣٣٧ را صرف آموختن ، خواندن و آشنائی از درون با سنت های ریشه دار کرد.

———————————————————————————————————————-

درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شكل ریشه، رشته رشته، در خاك فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه‌ی گره خورده مثل كنده‌ای یا تخته سنگی از تنه‌ی آن آویخته‌اند. برگ‌هاش پهن و گوشت دارند و میوه‌اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار این توهم كه درخت هم ما را می‌بیند، آدم را می‌لرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تك و توك بود، اما در كیش، در محله‌ی عربها دو طرف دهكده سی‌چهل تایی لیل داشت. زمین را برای لوله كشی كنده بودند و ما تا به درخت‌ها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی كانال‌های عمیق بپریم. …..

….. چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یكی از محمدعلی‌ها شاعر بود و آن یكی داستان هم می‌نویسد.

حالا شاعر لیل شده‌ است.

من داستان‌نویسم، اما این‌كه می‌نویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست.

شرح دیدار با درخت لیل است، انگار كه اگر لیل هم می‌نوشت كه چه شد كه ما را دید، همین طورها می‌نوشت.

ما به دعوت احمد رفته بودیم كیش. دو روز هم خریدی كردیم. بیشتر خرده‌ریز بود: چند جفت جوراب و یكی دو شلوار لی و مثلا دو سه پیرهن و چند نوع اسباب بزك زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محله‌ی عرب‌ها. كنار ساحل در انبوه پوسته‌های بازمانده از غواص‌ها چند پوسته‌ی بزرگ صدف پیدا كردیم و یكی دو تا حلزون كه از یكیش، وقتی به گوشمان می‌گذاشتیم، صدای دریا می‌شنیدیم.

یكی از حلزون‌ها را من هنوز دارم. كنار دریا كه آدم كاسه‌ی حلزون را به گوش می‌گذارد، فكر می‌كند كه انعكاس صدای دریاست، اما اینجا چی كه می‌توان این همه دور از دریا همچنان صدای هم‌همه‌ی آن را شنید؟ می‌دانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فكر می‌كنم پوسته‌ی خشك و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطه‌ور در وهم دریایی است كه خواب می‌بیند، مثلا شاعر كه وهم لیل، لیلش كرده ‌است.

خود لیل هم همین‌طورهاست. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار كه اولش هشت‌پایی به ساحل افتاده و ریشه‌ دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یكی از شاخك‌هاش را دراز كرده و درختی دیگر در خاك نشانده. بعد یك‌دفعه فكر كردم نكند لیل‌ها هم دارند ما را به خاطر می‌سپارند، ما چهارتا را كه داشتیم از كنارشان رد می‌شدیم و سراغ رستورانی را می‌گرفتیم كه خوراك كوسه داشت؟

جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یك پر از كباب كوسه بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فكر اینكه این كوسه‌ای كه ما می‌خوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب می‌كرد كه باز خود به خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فكر نكنید! اولش بد نیست، آدم گذشته‌ها، همه، یادش می‌رود؛ اما بعد خودش دیگر ول كن آدم نیست. من كه نزدیك بود دیوانه بشود.

اصفهانی بود. دو سال بود كه آمده بود كیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه می‌شدی؟

– همه‌اش از لیل حرف می‌زدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری می‌دادم، یاد این لیل‌ها می‌افتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.

اسمش مرتضی بود. محمدعلی كه داستان هم می‌نویسد پاپی شد كه چرا گذارش به كیش افتاده.

گفت: عشق، آقا، عشق!

و خندید، بلند. تازه فهمیدیم كه وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه می‌آورده هر به چند دقیقه‌ای می‌خندیده، خنده‌ای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله كرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یكی از همین مسافرها كه به قصد خرید می‌آیند؟ گفت: ای آقا، دخترخاله‌مان بود، اسم ما روش بود. چی می‌گویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم داده‌اندش به یكی دیگر. ما هم آمدیم اینجا كه مثلا از آنجاها كه با هم رفته بودیم یا كسانی كه دیده بودیم دور باشیم.

باز خندید، همان طور با خود و در خود.

چند مشتری كه آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همه‌اش از لیل حرف زدیم. هركس به چیزی تشبیهش می‌كرد. مرتضی كه سر میز ما برگشت گفت: من كه عرض كردم، آدم را سحر می‌كند، نمی‌گذارد به چیز دیگری فكر كند.

باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خنده‌اش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینكه: «دخترخاله حالا….؟» یا «حالا كه دیگر….؟» كه مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت كرد. راستش پسرخاله صادق‌مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. می‌گفت: «لیل معجزه می‌كند، زیرش كه چند روز صبح زود بنشینی یادت می‌رود.» ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان می‌آمد. حالا الحمدالله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.

بیرون كه آمدیم دیدیم دو تخت دوقلو جلو رستوران در سایه‌ی یك درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ كه رستوران را زیر شاخه‌هاش ساخته بودند و حالا ریشه‌های معلقش مثل تریشه‌های دست یا پای تركش خورده بر بام رستوران آویخته بود.

غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح بی‌تلاطم دریا نشسته بود. شب باران بارید و ما در همان اتاق هتل ماندیم و هركس از عشق‌هاش گفت، تجربه‌های دور و یا بهتر زخم‌های ناسوری كه حالا دیگر زیر پوست بودند و چرك و خونی نداشتند، اما اگر به جایی می‌گرفتند داد آدم را در می‌آوردند.

فرداش من صبح زود تنها بیرون آمدم. یادداشتی گذاشته بودم كه می‌روم قدم بزنم. با تاكسی تا نزدیك یكی از كانال ها رفتم. هوا ابری بود و لطافت هوا را می‌شد به دست حتی لمس كرد. رستوران بسته بود. بقیه‌ی لیل‌ها پشت خانه‌های ده بود. فكر می‌كردم كه اگر با دخترخاله‌اش هم ازدواج كرده بود، باز بهتر بود می‌آمد و زیر یكی از این درخت‌ها می‌نشست.

زیر یكی از درخت‌ها نشستم. به غیر از مجموعه‌ی ریشه‌هایی كه در خاك داشت، یكی دو ریشه هم گره در گره مثل كنده‌ی زانو یا دست مشت كرده‌ای كه زیر چانه بگذاریم در هوا معلق بود.

حالا كه این را می‌نویسم می‌دانم كه میوه‌ی لیل چرا سرخ جگری است. برای همین هم می‌نویسم تا اگر كسی گرفتار رفته‌هاست، پیش از آنكه زخم به چرك بنشیند خودش را، پیش از طلوع یا غروب، به سایه‌ی لیلی برساند.

محمدعلی، فكر می‌كنم، زیاد ماند كه حالا فقط لیل می‌بیند و لیل می‌نویسد. زیر درخت لیل مربع نشستم و گذاشتم هوا كم‌كم ریه‌هام را پر كند. هوای زیر درخت سنگین بود نه از مه یا شرجی و یا حتی كربنی كه درخت‌ها از غروب تا طلوع افتاب پس می‌دهند، بلكه از همه‌ی قصه‌هایی كه از قرن‌ها پیش معلق زیر درخت مانده‌بود:

زنی بود كه می‌خواست صورت و دو دست غوطه‌ور در آب مردش را فراموش كند. فریادش مثل صدای دور دریا معلق زیر درخت مانده‌بود. غواصی را دیدم كه آمده بود تا درخت كمكش كند كه یادش برود بالاخره مرواریدی به بزرگی شست خودش از میان گوشت صدف درآورد و با اولین لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه‌ی مختار دوید كه این‌هم شیربهای دخترتان. ناخدایی كه سر پیری عاشق كنیزی سیاه شده بود، و از شرم دامادهاش دست به دامن درخت شده‌بود كه صدای خلخال هاش نمی‌گذارند بخوابم. صدای زنی را شنیدم كه زیر همین لیل گفته بود: «دخیلتم لیل، این دفعه آمده‌ام جهیزیه‌‌ی دختر دومم، بدری، را بخرم؛ اما چه كنم كه بار دلم پیش نوه ی عمو است كه حالا فقط صدایش را از تلفن می‌شنوم؟» دختری هم می‌خواست كه لیل كمكش كند تا یاد صورت پدرش را كه در قاب كفن دیده بود از ذهنش پاك كند، كه شوهرش گفته بود: «من دیگر خسته شدم از بس گریه می‌كنی.» زنی هم بود كه خواهر خوانده‌اش هر شب به خوابش می‌آمد كه: «مگر نگفتی كه مردها صفت ندارند؟»

جانبازی بود كه ناله‌ی دوست زخمیش نمی‌گذاشت بخوابد. پزشكیاری بود كه تخصصش زدن آمپول هوا بود یا الكل.

سنگین بود، گفتم: لیل، رحم كن! من نمی‌توانم. این‌ها را نمی‌شود نوشت.

نرمه بادی وزید و هوا را جابه‌جا كرد. باز هم دیدم، پرده در پرده كه تا بارم را سبك كنم یكی‌یكی گفتم. به یاد می‌آوردم و می‌گفتم. یادم نیست. حالا دیگر سبك شده‌ام. آدم‌ها را باید بخشید، حتی آن‌ كه از پس هر پنج شش شلاق تكه ی آینه‌ای شكسته را به دامن پیراهنش پاك می‌كرد، بعد هم خم می‌شد جلو دهان قربانی می‌گرفت كه ببیند هنوز نفس می‌كشد یا نه.

حالا من دیگر به صلح با جهان رسیده‌ام. همه‌ی گوشه و كنار یادهام را، زشت و زیبا یا تلخ و شیرین با لیل‌های كوچك و بزرگ آراسته‌ام. حالا در سه كنج اتاق نشیمنی با آن همه مهمان یك درخت لیل زینتی هست. با همین لیل بود كه از گذشته‌ام گفتم. فرداش از تلفن صدای دور دریا را شنیدم. یك ساعتی فقط صدای دریا می‌آمد. شبش لیل در اتاقم بود، خفته بر نیم‌تختی. یادم هست كه صبح كه بیدار شدم نبودش، اما دست و بازوم بوی صمغ لیل گرفته‌بود. حالا گاهی روزها هم با یادم می‌آید. سنگین است با بار همه‌ی آن رفته‌ها، قصه‌ی همه‌ی مسافرانی كه پیش از طلوع و یا غروب زیرش نشسته‌اند. گاهی هم دست دور گردنم می‌اندازد. ترد است و میوة گسش سرخ جگری است. دیشب آمد و شاخکی را دور گردنم پیچاند و به قعر آبم كشاند. خفه‌ام می‌كند، می‌دانم. با این همه سبك شده‌ام. بخشیده‌ام، شما هم اگر بخواهید می‌توانید ببخشیدم. آدم زمین نیست كه بتواند بار اینهمه تلخی را به دوش بكشد.

حالا بار همه‌ی تلخی‌های من زیر یكی از آن لیل‌های كیش است. دیگر خودش می‌داند. می‌تواند بر هركس كه بخواهد سایه بیاندازد، ساعت‌ها به قصه‌ی هر كس كه بخواهد گوش بدهد، یا حتی درخت زینتی خوابش بشود، سر بر بالینش به خواب رود.

وقتی بلند شدم دیدم كه مرتضی همان روبرو بر پشته‌ی خاك كانال نشسته است. من هم خندیدم. وقتی بغلش كردم، گفت: «دیدید آقا، من چه می‌كشیدم؟»

نپرسیدم تا باز بار دوشش نشود. صدای دوست زخمی كه جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به یاد آدم بیاید، طعم طلوع را حتی تلخ می‌كند.

گفتم: شرمنده‌ام، مرتضی.

گفت: دشمنتان شرمنده باشد.

و هر دو خندیدیم.

تا جلو رستوران همپاش رفتم. همه‌اش از صاحب رستوران برایم گفت، از زن‌هایی كه در همین محل داشت و یكی دو تای دیگر كه توی این یا آن بندر. من هم گفتم كه فردا می‌رویم.

گفت: از من می‌شنوید برنگردید. درست نیست كه آدم همه ی گذشته‌اش فقط لیل باشد.

در رستوران را كه باز می‌كرد، گفت: ما قانع شده‌ایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری كه تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاك‌پشت و كوسه كبابی می‌دهیم. هر كس باید همان كاری را بكند كه سهمش شده‌است. بیشترش بار آدم زیاد می‌شود.

با نوك جارو از هر گوشه‌ای خرده‌های خس و خاك را جمع می‌كرد. تعارف كرد كه با هم یك پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره كردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟

خندید، آزاد و رها، مثل كودكی كه بی‌هیچ بار خاطری می‌خندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه می‌خوردند. محمدعلی گفت: كاش مرا هم بیدار كرده بودی.

در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازه‌ای می‌رفت كه می‌گفت تقلیدی‌ است از معماری هخامنشی‌ها. قرار شد ساعت یك رستوران میر مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند می‌رفتند طرف بازار عرب ها. ظهر سر قرار محمدعلی‌ها نیامدند. شب فقط محمدعلی كه داستان هم می‌نویسد پیداش شد. گفت: گمش كردم.

احمد گفت: اینجا اگر كسی هم بخواهد نمی‌تواند گم بشود.

شام را ساندویچی خوردیم و یكی هم برای محمدعلی گرفتیم. چند ساعتی كنار دریا قدم زدیم و صدف جمع كردیم یا ستاره‌ی دریایی. ساعت یك بعداز نصف شب بود كه رسیدیم به هتل. كلید را محمدعلی گرفته‌ بود. وقتی چراغ اتاق را روشن كردیم دیدم خواب است. ساكش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامه‌اش را هم روی ساكش گذاشته بود. بلیطش را عوض كرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته‌بود كه من چند روز دیگر برمی‌گردم. شما بروید.

بی‌سر و صدا ساك‌هامان را بستیم و خوابیدیم.

شب خواب دیدم كه حالا لیل آمده تا قصه ی خودش را بگوید. وقتی خواست همان‌ها را بگوید كه برایش گفته‌بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه‌ی تختش نشسته و نگاهم می‌كند. گفتم: چی شده؟

خندید، همان‌طور كه مرتضی می‌خندید با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است كه یك مرگی هم در انتهاش هست.

گفتم: اگر هم آدم بخواهد می تواند از هر جا قطعش كند.

گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا كنم.

باز خندید.

گفت: تهران می‌بینمت.

گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.

گفت: چی؟

و باز خندید. بعد هم دراز كشید. صبحش نبود.

محمدعلی بالاخره برگشت، یك هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری كار می‌كرد. می‌گفت: بعضی كلمات تازگی‌ها یادم می‌رود، آن‌وقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.

از میان صفحاتی كه جلوش بود چند صفحه را جدا كرد، گفت: فرض كن یكی فقط یك كلمه یادش مانده باشد.

مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، تركیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا كه گاهی فعل می‌شدند و گاهی جای فاعل می نشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.

گفت: می‌فهمی كه. من حق ندارم بار آدم‌ها را دوباره بگذارم روی دوششان.

و من فكر می‌كنم گاهی می نویسیم تا فراموش كنیم كه در ماست، مثل همین لیل كه مربع نشسته‌بود و یادش نبود كه سی‌چهل لیلی هم جایی دیده‌است.

پیمایش به بالا