مسافر مشکی پوش

مسافر مشکی پوش بود که بخار دهانش بیست- سی سانتی متر در آن هوای سرد کش ور داشت. موقعی هم که سوار شد، چند لحظه با نگاه به چهره ی مسافر بغل دستی گیر داد و بعد گفت: « اگه بیشتر جُم بخوری و جَم تر بشینی، هفت- هشتا مثل من هم می تونن به مقصد برسن.» مسافر بغل دستی که لاغر بود و از روز ازل جمع شده ، ران هایش را بیشتر به هم چسباند و با خنده ای که از زیر سبیل های بلندش کمتر پیدا بود به شوخی گفت: « کم لطفی نفرما، هفت- هشتا چیه، صندلی عقب پیکان علی الخصوص از مدل پنجاه ش، هفتصد- هشتصد تا رو با باروبندیل جا می ده. البته اونم نه از نوع قلمی و مادر مرده ای مث من بلکه از جنس مرغوبی مث جنابعالی و …» می خواست بگوید و آقای راننده، اما دید خارج از نزاکت است که بی جهت با راننده ی ساکتی که عمری ازش گذشته و سر پیری هم با یک تاکسی بی بخاری کنار آمده شوخی کند. و ادامه داد« مث جنابعالی والکسیف »* …. یهویی روی زبانش آمده بود. بعدها هم به اقتضا ، هر گاه در جایی و جمعی این خاطره یادش می افتاد به طنز می گفت: « لعنت و اف و تف بر دهانی که بی موقع به اف گشوده شود.»

مسافر مشکی پوش که می دانست این اسم ، خوب روی زبانش جفت و جور نمی شود، تنها به « اف » آخرش اکتفا کرد و گفت: « سلطان سبیل ممکنه تکلیف این افو که به دم ما چسبوندی معلوم کنی؟!» مسافر بغل دستی که دید به سه راه رسیده است، گفت: «خیلی ممنون، همین بغل ها پیاده می شم. » و بقیه ی پنجاه تومن را از راننده گرفت. راننده تعجب کرد که چرا مسافر مشکی پوش پایین نمی رود تا مسافر بغل دستی پیاده شود. راننده سعی کرد با لبخندی مسافر مشکی پوش را که کلاه کشی تا ابرو پایین کشیده اش او را ترسناک و مصمم نشان میداد، نرم کند. اما مشکی پوش مثل کسی که قهر کرده باشد سر برگرداند و نگاه راننده به پس سرش خورد. «اگه اجازه بفرمایین می خواد پیاده بشه.» مسافر مشکی پوش که مشت گره کرده اش را روی عضله ی سفت شده ی رانش فشار می داد گفت: «حقیقتاً اگه جواب نگیرم ، این سلطان سبیل پاشو از این ماشین پایین نمی ذاره.» مسافری که در صندلی جلویی بغل دست راننده نشسته بود و توی اون سرما کت نداشت یا کت نپوشیده بود گفت: « حاجی جان اجازه بده پیاده شه به کارمون برسیم.» مسافر مشکی پوش گفت: « اگه جواب نگیرم ، حقیقتاً پاش به آسفالت نمی رسه. تو هم اگه تعجیلی مشکل خودته، می تونی با یه چیز دیگه بری.»

کسی از کنار ساعت میدان که یک ربع به شش را نشان می داد به طرف ماشین دوید. یخه پالتواش را با دو دست به گوش هایش چسبانده بود. دهنش را به شیشه ماشین که فقط چهار پنج سانتی پایین بود نزدیک کرد و گفت: « آقا شقایق؟» و قبل از این که راننده واکنشی نشان بدهد، مسافر مشکی پوش گفت: « جایی نمی ریم» و شیشه را بالا آورد. راننده که یکی- دو ساعتی جز مبلغ کرایه کلمه ی دیگری به زبانش نیامده بود، گفت: « بزرگوار اجازه بده بره پایین.» مسافری که کت نداشت دو تومن گذاشت روی داشبرد و موقعی که پنجه ی پای راستش روی آسفالت بود گفت: « حالا خر بیار و معرکه بار کن.» و در را محکم بست. مسافر مشکی پوش داد کشید: « پس نرو تا بارت کنم.» اما مسافر بی کت که با عجله دور شده بود، نشنید و شاید هم شنید اما چون خیلی بی کار نبود جواب نداد.

مسافر بغل دستی که با مورد خالصی از شر بی رضای خدا برخورده بود گفت: « ببینید، شما شوخی کردید، خب من هم فقط قصد شوخی داشتم. حالا که به دل گرفتی ازت عذر می خوام.» « ما با کسی شوخی نداریم.» مسافر مشکی پوش گفت و طوری موهای مسافر بغل دستی را چنگ زد که چشم های بغل دستی نم ور داشت. « اگه جواب نگیرم از تاکسی تلگرافی می فرستمت تو آمبولانس.» بغل دستی که دید بدبختی خیلی سرعت گرفته و راننده هم از فرط حیرت تنها نگاهی ازش مونده با یک پیشانی پر از چین، بدون اینکه بتواند برای موهای گرفتار و گردنی که تیر می کشید کاری بکند با صدای کسی که با پوتین روی شکمش رفته باشند گفت: « خب سئوال بفرمایین، جواب می دم.» مسافر مشکی پوش با کندی و با تردید، انگشت هایش را فاصله دار کرد تا موهای مسافر بغل دستی رها شود. بین آن دو انگشتی که گاه با علامت پیروزی بلند می کنند چند تار مو جا مانده بود. مسافر مشکی پوش گفت: « حالا داری یاد می گیری. کاش کسی غیرت کرده بود و زودتر یادت می داد.» راننده که چشم هایش قرمز شده بود گفت: «آقا ساعت ششه و من هنوز پول پنج لیتر بنزین کار نکردم. خواهش می کنم بفرمایین پایین مسأله تونو حل کنین.» « اتفاقاً یه کار کوچولو هم با شما دارم.» مسافر مشکی پوش بود که گفت بدجوری هم گفت. یعنی براق گفت و با گردن کلفتی. راننده که تمام بدنش شده بود نبض، گفت: پسرم محاسن جنابعالی معلوم می کنه که الحمدالله اهل دیانتی. پس سرصبی از خر شیطون بیا پایین…» « نه من از خر شیطون میام پایین و نه این بدل عکس استالین با این شارب نجس از این ابوقراضه پاش به اسفالت می رسه. البته گفتم یک عرض کوچولو هم با خودتون دارم.» کلمه ی دارم را خیلی کشدار ادا کرد. راننده که جز رانندگی کار دیگری نکرده بود، برای آن عرض کوچولو فکرش به جایی نرسید. اما از قرائن دریافته بود که آن « دارم» کشدار عاقبت خوبی نمی تواند داشته باشد. مشکی پوش گفت: « خب این آقای “اف” که فرمودی و منو هم بغل دستش به جوخه بستی چیکاره اس.» بغل دستی با لبخندی که نم چشم هایش را نمایان می کرد، گفت: « بنده، خدای ناکرده قصد بدی نداشتم. ایشون هالتریسن، وزنه بردار و مدت ها قهرمان جهان بودن.» و ترسید بگوید روسی ست. چون چند لحظه پیش مشکی پوش او را به استالین تشبیه کرده بود. (سبیل بلند بغل دستی برای پوشاندن لثه ای بود که دو دندان جلویی اش در شلوغی در سینما شهناز وقتی که دوازده ساله بود بر اثر برخورد با میله ی جلوی گیشه افتاده بود. و بی سبیل، جای خالی دندان ها خیلی توی ذوق می زد.

مسافر بغل دستی هر گاه میله ای را می دید و بیاد جلوی گیشه ی سینما می افتاد این جمله به یادش می افتاد: « دیدن این فیلم برای افراد زیر هیجده سال ممنوع است.) راننده سرش را روی فرمان گذاشته بود و مسافر مشکی پوش هم منتظر که بشنود آقای « اف » کجایی ست. اما ترس سبب شد که مسافر دوباره بگوید: «عرض کردم وزنه بردار بود و قهرمان جهان.» راننده که کمی عرق کرده بود بدون این که سرش را از فرمان بلند کند، گفت: « به سئوال جنابعالی هم که جواب داده شد. حالا اجازه بفرما بره دنبال کارش.» مسافر مشکی پوش گفت: « اگه بگه کجایی بود مرخصه.» مسافر بغل دستی هم بدون معطلی گفت: « روسی بود آقا جان روسی ، حالا دیگه از کول ما بیا پایین بذار به زندگیمون برسیم.» مشکی پوش از حدسی که زده بود و فکر می کرد کار هر کسی نیست. پراز شادی زیرپوستی شد. اما سعی کرد بروز ندهد و گفت: « برا همین تا منو دیدی ترش کردی و جم نخوردی اما نمی دونستی ما دارودسته ی استالین رو از شصت فرسخی هم می شناسیم.» و بعد رو کرد به راننده و بعد به بغل دستی و گفت: «اگه بهش گیر دادم می خواستم با زبون خودش اعتراف کنه. خب دیگه مرخصی می تونی گورتو گم کنی. فقط می خواستم بگم ما حرکات شماهارو فوت آبیم.» و بعد پیاده شد و انگار مسافر بغل دستی تازه طاعون گرفته باشد، دو سه متری از او دورتر ایستاد تا رد شود. مسافر بغلی هنوز پایش به پیاده رو نرسیده بود که مشکی پوش دوباره صدایش زد. یخه اش را گرفت و او را به درخت چناری چسباند. راننده ماشین را به سرعت روشن کرد و آن چنان از جا کند که در عقب ماشین با صدا بسته شد. بدجوری عرق کرده بود. دست هایش می لرزید و گردنش تیر می کشید، و تا به خانه برسد و یک دانه قرص پروپرانولول 40 بخورد، شیشه های بغل را تا آخرپایین کشید.

نصرت مسعودی

توضیح نویسنده: این قصه برگزیده اول جشنواره سراسری قصه نویسی طنز بود که توسط کانون پرورش فکری ایران برگزارگردید و نیز درجشنواره سراسری قصه نویسی طنز در بم جایزه سوم را کسب کرد.

—————————————————

* قهرمان اسبق سنگین وزن وزنه برداری جهان

پیمایش به بالا