افغانستان سرزمین مردهاى مسلح مهربان است که با سخاوت خوشه انگور را به چشم هاى من نزدیک مى کنند و مى گویند: «تو ایرانى هستى… خواهر ما… بفرمایید.» یا سرزمین زنان برقع پوشى است که از پشت پوشیه هاى آبى و سفیدرنگ شان، با بى اعتمادى به لنز دوربین من خیره مى مانند؟ افغانستان کجا است؟ پایتخت هروئین؟
جزیره زنان تنهاى خانه نشین و کودکان آفتاب سوخته پابرهنه که کتاب و مداد به دست در مسیر طولانى و باریک کوهستانى مى دوند تا چادرهاى سازمان ملل؟ یا شاید افغانستان کوهستان وحشى مردان خاک آلودى است که با عمیق ترین نگاه، اسلحه هایشان را به سمت من نشانه مى روند و مى گویند: «ببین! در خانه هر پنج شیرى سه تا از اینها هست. ما پنج شیرى ها هنوز شیر هستیم! غیرت داریم!» سفر سه ماهه من و تنها همسفرم، ربکا استینگل، دختر آمریکایى از روستاهاى ایالت یوتا که ده ماه در موسسه دهخداى تهران، زبان و ادبیات فارسى خوانده بود از افغانستان شروع شد: دقیقاً از مرز زمینى تایباد- هرات.
۱۲/۴/ ۱۳۸۴. در کمتر از سه دیدار طرح سفر ریخته شد. قرار این بود: «ما از طریق مرز زمینى تایباد- هرات وارد افغانستان مى شویم. بعد از افغانستان به روش «اتو استاپ» از تاجیکستان به قرقیزستان، چین و تبت مى رویم. بعد از طریق ترکمنستان از مرز زمینى استان گلستان دوباره وارد خاک ایران مى شویم.» سفر طورى طراحى شد که ما مى توانستیم روز اول مهرماه، دوباره وارد خاک ایران شویم. همه چیز روبه راه بود جز اینکه هیچ کدام چندان مطمئن نبودیم که آیا ربکا مى تواند در زمان معین ویزاى مجددى براى ورود به خاک ایران بگیرد و اینکه آیا ما تا پایان سفر، همراه یکدیگر باقى مى ماندیم یا نه؟
• مرز
از ناشیگرى ما بود که کوله پشتى هایمان را تا آن حد سنگین کرده بودیم. هر کدام چیزى حدود سى کیلو! ربکا با قد بلند و صورت سفید و من با قد متوسط و صورت سبزه با آن کوله پشتى هاى بزرگ، در مرز افغانستان، کاملاً جلب توجه مى کردیم. هر چقدر هم که روسرى هایمان را جلو مى دادیم، فایده نداشت. درست بلافاصله وقتى از در ورودى مرز افغانستان به خاک آنجا وارد شدیم، ده ها، نه؛ صدها مرد و نوجوان و پسر بچه در کمتر از پنج دقیقه ما را دوره کردند. همه یا راننده بودند یا مسافر و صراف. صراف ها دوره مان مى کردند: «دلار دارى یا تومن؟ هر دلار ۵۰ افغانى!» جالب بود. پول افغانستان ارزش بیشترى از پول ایران داشت! لهجه ناب آنها را مى شنیدم؛ فارسى درى. وقتى دیدم که ناخودآگاه همه واژه هاى آنها را که اغلب فارسى قرن ۱۱ و ۱۲ هجرى بود، مى فهمم براى اولین بار خوشحال شدم که در دانشگاه رشته ادبیات فارسى خوانده ام. آنها به زبان ناصرالدین شاه حرف مى زنند!
ترمینال شامل ده ها اتومبیل- اغلب تویوتا و هیوندا کورولا- با شیشه هاى اغلب ترک خورده بود که به صورت آشفته و درهم و برهم در یک محوطه ۷۰۰ مترى پارک شده بود. فرمان بعضى از ماشین ها سمت راست بود و فرمان بعضى دیگر سمت چپ. قرار بر این بود که نترسیم. پس از هیچ چیز هراسى نداشتیم.صورت هاى سیاه، صورت هاى سفید. دست هاى بزرگ، دست هاى کوچک. چهره هاى معصوم، چهره هاى خشن و نگاه هایى که مشترکاً به یک اندازه کنجکاو بودند: «چى؟ دختر ایرانى! تنها! بى مرد! اینجا، در خاک افغانستان؟!» به ربکا گفته بودم: «حواست باشه! تو اینجا، ایرانى هستى. هیچ اسمى از آمریکا نبر… ممکنه تو ترک یا رشتى باشى چون هم با لهجه حرف مى زنى و هم بلوندى!» با آنکه دوستان افغانى ام در ایران به من گفته بودند که افغانى ها با آمریکایى ها دشمنى ندارند، با این حال، یک حس غریزى به من مى گفت که همه مردم دنیا از هر نوع حضور اجبارى بیگانگان در خاکشان، بیزارند؛ چه این حضور به نام آزادى باشد چه…
حس کردن این موضوع کار دشوارى نبود. فقط کافى بود که خودم را جاى آنها بگذارم.توى یک تویوتاى مدل جدید اما با شیشه هاى ترک خورده، سر مرز افغانستان نشسته بودیم و مردها و مردها و مردها و مردها- آخر افغانستان حقیقتاً سرزمین مردها است- خودشان را پهن کرده بودند روى ماشین ما! ده ها صورت و دست، با قمیزهاى بلند و خاک آلود و صورت هاى عرق کرده، خودشان را به شیشه هاى ماشین چسبانده بودند؛ هوا داغ داغ بود و من شیشه ها را بالا داده بودم. هنوز حسرت مى خورم که چرا از آن صحنه عکس نگرفتم؛ از صورت هاى کنجکاو، خشم آلود، ساده لوح یا تهدیدآمیز چسبیده به شیشه! یاد شعر دوستى مى افتم که او پیش از سفر براى من نوشته بود. او نوشته بود که این شعر را به «مسافر ناشى» تقدیم مى کند. راست مى گفت… مرد پاسبانى که اول با نگاه تهدیدآمیز، بعد با خشونت و سر آخر با احساس مسئولیت و مهربانى هر چه تمام تر با من حرف زد، تقریباً داشت خودش را به آب و آتش مى زد تا مردها را از کنار ماشین ما پراکنده کند. البته بى فایده بود و مردها هر کدام از پشت شیشه چیزى از ما مى پرسیدند. ما با همان پوششى که در ایران هستیم، یعنى مانتو، شلوار و روسرى به آنجا رفتیم. حتى ربکا مقنعه به سر داشت. با این حال یکى از آنها گفت: «این سیاه سرها چرا لخت هستند!»… سئوال ها تمامى نداشت: «تو ایرانى هستى؟ کجاى ایران؟ قرچک؟ مشهد؟ ورامین؟ ساوه؟ تهران؟ اصفهان؟ چى؟! تهران؟ من خودم تهران بودم… ده سال… پنج سال… دو سال… تهران به آن خوبى را رها کردى آمدى اینجا که چه؟ مرد تو کجا است؟ بچه هم دارى؟ چند تا؟ دو تا بچه دارى؟ مرد تو چرا نیامد؟…» سئوال ها تمامى نداشت. در آنجا اقتضا مى کرد که من شوهر داشته باشم و دو بچه. ربکا هم همین طور. بعدها در کشورهاى دیگر هم زیاد پیش آمد: هم من و هم ربکا شوهر و بچه اى داشتیم که در شهر یا در کشور بعدى منتظر ما بودند!
قرار بر این بود که ما در طول سفر به ارزان ترین روش ممکن سفر کنیم اما در همان شروع سفر، زیر قرارمان زدیم. ما مى خواستیم با تویوتاهاى بزرگ ترى که حکم مینى بوس را در افغانستان دارد به هرات برویم اما مرد پاسبان براى حفظ ما، تقریباً ما را به داخل آن تویوتاى سوارى هل داد و به ما التماس کرد که پول یک مسافر دیگر را هم بدهیم تا ماشین حرکت کند! آخر مردهاى افغانى اگر سرشان را هم بزنى، کنار یک زن در ماشین نمى نشینند… اوضاع جداً تهدید آمیز شده بود. به راننده گفتیم زودتر حرکت کند.
• هرات
از مرز تا هرات ۲۰۰ کیلومتر راه آسفالته عالى است. این شروع خوبى بود براى کشورى که به ما گفته بودند در آن خبرى از جاده نیست! راننده به ما گفت که این جاده اخیراً به وسیله دولت ایران ساخته شده است. به هرات رسیدیم. شهرى که با چهار مناره عظیم تاریخى ولى محاصره شده در زباله و دود و مغازه ها و خانه هاى توسرى خورده و ازدحام آدم ها و دوچرخه ها و گارى ها، گم شده بود. وقتى به هرات رسیدیم، به راننده گفتیم ما را به یک مسافرخانه خیلى خیلى ارزان ببر. باورش نمى شد. اصرار داشت که بهترین هتل شهرش را به ما معرفى کند. مسافرخانه ما یک توالت و حمام داشت براى بیش از ده اتاق و دوش حمام را هم برداشته بودند تا مبادا مسافران در آن حمام کنند! از قرار شبى ۴۵۰۰ تومان به پول ما. صاحب مسافرخانه ایرانى بود. او تا فهمید ما از ایران آمده ایم، چشم هایش برقى زد و باد به غبغب انداخت و گفت: «من هم ایرانى هستم. اهل تایباد!» با خودم فکر کردم؛ اصلاً تا پیش از این سفر مى دانستم که در ایران جایى به نام تایباد وجود دارد. جایى که مردمانش به ایرانى بودن خود فخر مى کنند؟! دو شب در آن مسافرخانه بودیم و هر دو شب تا صبح از گرما بال بال زدیم.
من و ربکا در هر دو شب با لباس زیر لوله آب سرد مى رفتیم- گفتم که دوش را برداشته بودند تا مبادا مردم حمام کنند- و با همان لباس خیس خیس زیر پنکه دراز مى کشیدیم به این امید که خنک شویم و خوابمان ببرد اما غافل از اینکه بعد از دقایقى اتاق به یک سوناى تمام عیار تبدیل مى شد. بخار لباس هاى ما در اتاق باقى مى ماند و ما باز هم تا صبح زیر پنکه کوچک ساخت پاکستان بال بال مى زدیم و به وضعیت موجود مى خندیدیم… هرات شهر کوچکى است با یک خیابان عریض در وسط، بدون چراغ راهنما و خطوط راهنمایى که نیمى از آن آسفالت است و نیمى خاکى. و گرد و غبارى که در هر ساعت از شبانه روز تا ارتفاع سه مترى از سطح زمین، در هوا معلق است و بو و بو و بو. هوا آمیخته است به بوى ادرار و زیره و عرق تن و کباب افغانى! افغانى ها عاشق زیره و کباب افغانى هستند… تاکسى هاى آبى و زرد تویوتا و هیوندا با شیشه هاى اغلب ترک خورده، گارى با خر و اسب، دوچرخه و تک و توک موتور، تنها وسایل حمل و نقل شهرى هستند.
ماشین ها با آرامش تمام از لاین هاى راست و چپ یکدیگر عبور مى کردند بى آنکه تصادف کنند.بازار در همین بخش از شهر واقع است و از میدان اصلى شهر شروع مى شود. مغازه ها به شکل حجره هاى قدیم بازار تهران است و مغازه داران و خریدارن یا روى سکوى مغازه ها مى نشینند یا کفش هایشان را درمى آورند و مى روند تو، چهارزانو مى نشینند و معامله مى کنند. درست در فاصله اى کمتر از یک متر جلوى مغازه ها در پیاده رو، چادرها و گارى هاى کوچک دست فروش ها به راه است. اگر گارى ها کمى بزرگ باشند، فروشنده همان تو دراز مى کشد یا مى نشیند و جنس هایش را مى فروشد. در بازار بیشتر از هر چیز گارى هاى میوه، صندوق چوبى، خنزرپنزر و قابلمه هاى رویى دیده مى شد و مردهایى که از چپ و راست ما را صدا مى کردند و به ما که دوربین دستمان بود مى گفتند: «مادام، پیکچر، پیکچر.» بعد جلوى دوربین ژست مى گرفتند و با مهربان ترین لبخند دنیا، چشم از لنز دوربین بر نمى داشتند. به قول خودشان آنها فکر مى کردند که ما خارجى هستیم، نه ایرانى! کمى بالاتر از بازار، چیزى شبیه یک بلوار با بوته گل هاى آشفته و پلاسیده و دو کتابفروشى و موزه ملى هرات واقع است. به کتابفروشى رفتم و دیدم که حدود شصت درصد کتاب ها، کتاب هاى ایرانى هستند. کتاب هایى که در تهران یا مشهد چاپ شده اند: پله پله تا ملاقات خدا، مثنوى معنوى، دیوان شمس، هشت کتاب سهراب سپهرى، دیوان پروین اعتصامى، فروغ فرخزاد، صورخیال در شعر فارسى… کتاب فروش به من گفت: «در سراسر افغانستان فقط دو شرکت انتشاراتى هست که آنها هم دولتى هستند. هیچ شاعر و نویسنده اى نمى تواند کتاب هایش را در افغانستان به راحتى چاپ کند.
در افغانستان جمله «من ایرانى هستم» مثل اجى مجى لاترجى است. یکهو همه به سمتت مى آیند و از چپ و راست به تو لبخند مى زنند و تو را به صرف یک فنجان چاى سبز یا غذاى معروفشان «آش» دعوت مى کنند یا از تو مى خواهند که اخبار جدید ایران و انتخابات یا نظر شخصى ات را در مورد ریاست جمهورى جدید ایران بگویى. یکى از بازارى ها که من به دعوت او در مغازه فرش فروشى اش نشسته بودم- او هم پانزده سالى را در ساوه گذرانده بود- با آنکه مى دانست من قصد خرید ندارم، یکى یکى قالى هاى خوش آب و رنگش را باز و بسته مى کرد و با صورت برافروخته از هیجان، مى گفت: «اگر شما مى دانستید که وقتى مسابقات تیم ملى فوتبال ایران برگزار مى شود، در هرات چه خبر مى شود، آن وقت مى فهمیدید که ما افغانى ها تا چه حد خودمان را ایرانى مى دانیم.» او گفت: «روزهاى فوتبال همه مغازه ها تعطیل مى شود و همه کسبه جمع مى شوند در مغازه آنهایى که تلویزیون دارند. این روزها، مثل روز عید، مردم در کوچه و خیابان شادى مى کنند.»مرد دیگرى که من به دعوت او در مغازه اش چاى سبز مى نوشیدم، گفت: «ما مردم افغانستان، اصلا ًافغانى نیستیم. ما ایرانى هستیم. کشور ما چهارصد، پانصد سال پیش از خاک ایران جدا شد.» بعد مکثى کرد و ادامه داد: «اصلاً به نظر شما نباید مرز هرات را بردارند و خاک ما با خاک کشور ایران یکى شود؟» تصور این موضوع دشوار بود اما گفتم: «راست مى گویید واقعاً ایده عالى اى است.»
من در موزه هرات با وزیر سابق فرهنگ افغانستان، آقاى خوشبین و آقاى بهاء الدین، مرد فرهنگ دوست هراتى و مسئول آرشیو موزه آشنا شدم. حدود دو ساعت با آنها در مورد ادبیات و تاریخ مشترک افغانستان و ایران حرف زدیم و با آنها عکس گرفتیم و آنها در کمال مهربانى شماره هایشان را به ما دادند. آنها هم مثل بقیه مردم این شهر، بارها به ایران آمده بودند. یکى از خاطره هاى جالبم در افغانستان شماره دادن و شماره گرفتن بود. تا با کسى هم کلام مى شدى یا شماره تلفن خودش را با اصرار و مهربانى مى داد یا شماره تو را با اصرار و مهربانى مى خواست.
شكوفه آذر
برگرفته از: ایرانشناسی و فرهنگ ( anthropology.ir)