روزی روزگاری (4)

مدرسه که تعطیل میشد و تابستانِ زودرس نَفَس بهار را می گرفت دیگه ول بودیم توی «لین ها» (کوچه ها) تا اول مهر و باز شدن دوباره مدرسه. روزها بلند بود و گرما کافر و مسلمون نمی شناخت! پدر و مادرها نهار را که میخوردند دراز می کشیدند توی اتاق نیمه تاریک زیر پنکه سقفی. بادبزن حصیری هم کنار دستشان بود و تنگ پلاستیکی آب یخ بالای سرشان. میخوابیدند تا کمر روز بشکند و زهر گرما گرفته شود. سکوتِ در و دیوار، دین آدم را درمیآورد!

آفتاب که می چرخید و سایه به حیاط های فسقلی کارگری می ریخت انگار که ساعت را برای وقت معینی تنظیم کرده باشند، زنها می آمدند بیرون تا آب پاشی و جارو بکنند. خرسک ها را بیاورند بیندازند توی سایه بعد از ظهر و چای دم کنند. مردها بادبزن حصیری را توی سطل آب خنک میکردند تا بادی بخودشان بزنند. چای را که میخوردند بلند می شدند و از روی دیوار کوتاه خانه های شرکتی با هم گپ می زدند. از چاه های نفت ، از فرنگی پدرسگ از اضافه حقوق … مثل هر روز، مثل همیشه!

یکی روزکار بود و دیگری شبکار. خانه های کارگری شرکت نفت شبیه هم بود. دار و ندار توی خانه ها هم همین طور. تلواره رختخواب ها هم، تخت های سیمی، رادیوی ترانزیستوری، منقل های ورشو، چرخ گوشت، صندوق یخی، خرسک و قالیچه، همه یک شکل و یک قواره. انگار یکی را برداشته و بقیه را از روی آن کپی کرده بودند! چشم و همچشمی نداشتند. تنوعی در کار نبود. خانه هرکس میرفتی چیز ی سوای آنچه بقیه داشتند نمی دیدی.

اما این خواب بعدازظهر برای ما بچه ها بد کوفتی بود. از سر مجبوری بالشی می گذاشتیم زیر سرمان و دراز می کشیدیم. خور و پف ها که بلند میشد، آرام از زیر پرده گلدار جلو در اتاق رد می شدیم و پای پتی از در حیاط میزدیم بیرون. پنج شیش تایی که میشدیم فنگ بازی شروع میشد، شقی و یا وجبی. وجب کردن بین دو فنگ. اول انگشت ها را خوب می شکستیم تا وجب هایمان بلندتر شود! ناخن انگشت شست و انگشت کوچیکه که به فنگ ها ی روی زمین می رسید، فنگ حریف مال تو بود. جر زنی هم نداشتیم.

از بازی که خسته می شدیم راه می افتادیم طرف بازار توسری خورده و خلوت که سگهای چرکو دائم دور و برش پرسه میزدند و گُنج شیر (زنبور درشت) روی صندوق خرما و ظرف حلوا شکری دکانها کم نبود. سایه شکسته دکانی می نشستیم، فنگ هایمان را میشمردیم. سه تا آبی را با یه سرخ آتشی -که شانس میآورد- عوض میکردیم. اگه پولی داشتیم دو شیشه پپسی کولای خنک می خریدیم و به نوبت هر کی دو قلپ میخورد. فترمه (قرص نعنا) می خریدیم و مک میزدیم. بعضی وقتها که میوه فروش پشت ترازو چرت میزد، یکی را شیر میکردیم که سیبی، اناری یا چنگی خرما کش برود. آنوقت همه با هم مثل برق فرار میکردیم و توی خاکهای سرخ و داغ می دویدیم. گاهی هم گربه ای را دنبال میکردیم، سگی را سنگ میزدیم – تا از سایه فرار کند- ترکه های باریک را تف میزدیم و فرو میدادیم توی لانه گنجشک و میچرخاندیم تا پوشال لانه و جوجه های سرخ و کوچک بیرون بریزند. روز تمامی نداشت! اگر وانت باری رد میشد، به میله های داغ پشت وانت آویزان میشدیم و سواری مفتی میخوردیم. تا راننده بیاید توی آئینه ما را ببیند و ترمز کند و سر فحش را بکشد، ما خودمان را انداخته بودیم روی جاده نفتی و در رفته بودیم.

همه تابستان کارمان همین بود. نصیحت و کتک هم عین درد بی درمان، فایده ای نداشت! اگر شما بجای ما توی یک ناحیه کوچک دور از همه جا با آن تابستان طولانی و نفس بُر گیر کرده بودید، چه میکردید؟ برای ما بچه کارگرها کوفت هم نبود که سر دلمان بزنیم چه رسد به سرگرمی. نه جایی داشتیم که برویم و نه کسی ما را داخل آدم حساب میکرد. استخر شنا مال بچه انگلیسیا بود و بچه کارمندها. سینما و باشگاه ویژه اعضاء. جشن 4 آبان لیموناد و پپسی میخوردند و ما فقط از دور نگاه میکردیم. شکلات «مکین تاش» را دست بقیه می دیدیم. کفش فوتبال؟ خوابش را هم نمی دیدیم. زمین خاکی فوتبال دائم قرق بچه قلدرها بود. خیلی که پیله میکردی می گفتند به ایست پشت گل، اگر توپ افتاد توی دره برو بیارش! صحبت اردوی تابستانی هم بود که قرعه کشی میکردند و می بردند رامسر اما این هم مال کلاس پنجم ششم به بالا بود.

روزگارمان البته به اون بدی هم که گفتم نبود. عشق میکردیم اگر سر و صدایی بلند میشد تا سکوت سمج تابستان بشکند و آدمها با سر و روی پف کرده و چشمهای قرمز از خواب بعدازظهر بریزند بیرون. اگر دکانداری با مشتری درگیر میشد و سنگ و کیلو را توی سرهم می کوفتند! یا اگر کسی زنش را کتک میزد و جیغ و داد «لین» را برمیداشت.  قال مقال که بالا میگرفت، فنگ ها را جلدی از روی خاک جمع میکردیم و توی دویدن بی اختیار داد میزدیم: دعوا … دعوا…! از این بدترش را هم شاهد بودیم. خیلی چیزها که فقط ما می دیدیم چون کس دیگه ای بیرون نبود. چیزهایی که اگر حرفش را میزدیم خون بپا میشد. مثلا خمیرگیر نانوایی که بخیال خودش یواشکی می خزید توی خانه عبدالرضا جاروکار و زنش را مشت و مال میداد. یا حیدر راننده شیفت که پنکه دستی از شرکت نفت دزدیده بود و لای رختخواب پیچ به خانه اش میبرد. پسر جعفرقلی بالفرض، که معلوم نبود چرا مامورا دائم به کمینش بودند اما پشت دکان چرخی که دست توی جیب میکرد انگار صد سال بود که با مامورا کاکا برادر بود.

روزها بلند بود و دیوارها کوتاه و آفتاب از بالای لین ها شرکت نفتی لالی امبل تکان نمیخورد. 

بزرگ که شدیم وضع خیلی بهتر شد. خانه ها دلوازتر شد، جی تایپ و سی تایپ. دیوارها مورد و شمشاد سبز شدند. دیپلم گرفته بودیم و کراوات میزدیم. کارمند شرکت نفت بودیم. خیلی چیزها که آرزویش را داشتیم گیرمان آمد. کار کردیم و پیکان قسطی خریدیم و پنچشنبه ها فوتبال بازی میکردیم با کفش های ورزشی نو و جوراب بلند. اما دیگه هیچ وقت پپسی کولا مزه آنوقتها که توی جوش تابستان نفری دو قلپ میخوردیم و شیشه را به نفر بعد رد میکردیم، نمی داد!

محمد حسین زاده

پیمایش به بالا