یه روز مانده به سیزده بدر با بچه ها پشت لین کارگری روی ردیف لوله های نفت نشسته بودیم منتظر تا غلوم تِرتِر بیاید و کرکره فنری دکان را بالا بزند.
– فرض کن دوچرخه ست، فقط نمی خواد پا بزنی. محکم بنشین دسته گازِ آروم به پیچون طرف خودت، سیلِ جلوت کن و دسته ترمزِ یواش یواش ول کن، خلاص.
از روزی که اُس غلوم یه موتور گازی دست دوم از اهواز آورده بود دیگه کسی دنبال کرایه کردن دوچرخه هایش نبود. همه توی نوبت موتور یا بقول غلوم «اِنجین» بودن منتها انجین را فقط به بچه های بزرگتر کرایه میداد.
– بخدا کلاس چارمم از هرکی میخای بپرس.
چشم چپ غلوم توی کاسه می چرخید و پوزخند میزد
– دِ برو مُفوو! انجین بچه بازی نیست که.
غلوم توی بازار جمع و جور ناحیه اُس غلوم بود اما چارقدم آنطرفتر توی زمین خاکی فوتبال مدرسه میشد غلوم تِرتِر! سر هیچ و پوچ عصبانی می شد و به خار و مادر خودش فحش میداد! صورت پُر از رد پای آبله بود و چشم چپش تاب داشت، بدجور! دکان چرخی داشت اما چراغ نفتی و پریموس هم تعمیر میکرد. زمستانها حلیم هم میزد. دوچرخه هایش رالی و هرکولس دو لول و یک لول و بدنه همه را تیپ پیچی کرده بود. وقتی پنج ریالی را میگذاشتی کف دستش تا نیمساعت دو چرخه کرایه کنی، چشم لوچ می آمد اینطرف و دوباره برمیگشت سر جایش و تو میدانستی که میخواهد شرط و شروط بگذارد. دیرمیکردی خودش میآمد سر راه و دوچرخه را با فحش و فضیحت ازت میگرفت.
***
سوار موتور آمدم طرف بازار شرکتی که فرهاد آنجا دور از چشم غلوم منتظرم بود. ترکم سوار شد و راندنیم طرف بیست فوتی ها. هوا معرکه بود. بوی خوش گندمزار سرسبز کنار جاده هوش از سر آدم میبرد و موتور عین شورلت 55 مرتضی کازرونی جاده را می بلعید و میرفت. رسیده و نرسیده به درمانگاه شیرو خورشید فرهاد زد توی کمرم و چیزی گفت. باد حرفهایش را می برد. ترمز کردم و پا به اسفالت گذاشتم.
– منم میخوام برونم!
– تو! بلد نیستی که. میزنی موتور مردم درب و داغون میکنی
– تو خودت هم بلد نبودی.
– اگه غلوم بفهمه چی؟
– از کجا بفهمه؟ مگه تو بش بگی!
– عجب بدبختی!
فرهاد اولش چپ اندر قیچی میراند و خدا ساز بود که وانتی چیزی رد نمی شد. از جلو خانه های «جی تایپ» لین کارمندی که رد شدیم بوی گل شب بو معرکه بود. پیچ پشت انبار بزرگ شرکت نفت اسفالت تمام شد. دور زدیم و برگشتیم طرف بازار. نرسیده به زمین فوتبال سرم را کردم توی گوشش و گفتم ترمز بگیرد. نفهمیدم چه شد که تا آمدیم جا عوض کنیم به آنی موتور گازی مثل اسبی چموش به جلو پرید. من از پشت بُل گرفتم و پرت شدم روی اسفالت و فرهاد و موتور کشیده شدند و آنطرفتر روی هم غلطیدند و موتور خاموش شد.
بخود که آمدیم بوی بنزین می آمد. پیراهنهای پیچازی عیدمان از دو سه جا قلوه کن شده بود. پوست زانوهای فرهاد رفته بود و از دماغش خون می آمد و گریه میکرد. چشم راست خودم اصلا نمی دید و دست که گذاشتم پیشانی ام به اندازه یک گردوی درشت باد کرده بود. موتور، داغون! گلگیر جلو شکسته و سکان به عقب برگشته بود. کاسه چراغ خالی و خورده شیشه روی آسفالت برق میزد. عید پُکید! واهمه و ترس جای شادی نمیساعت پیش را پر کرد. به دکان که رسیدیم غلوم با دیدن چشم باد کرده من و صورت خونی فرهاد رنگش پرید و چشم لوچش دوسه بار در کاسه چرخید. فقط گفت بروید گورتان را گم کنید که خانه خرابم کردین.
خانه که رسیدیم پدر توی اتاق زیر پنکه سقفی سر نماز بود. مادر تا ما را دید هولکی از پای چرخ خیاطی بلند شد و با چهار انگشت زد یه طرف صورتش
– ووی ریم سیاه!
مادر بزرگ جلدی رفت از توی طاقچه شیشه مرکورکرم و پنیه آورد و شروع کرد دوا زدن روی زانوهای فرهاد و گفت
– نحسی سیزده دایه، بخیر گذشت الحمدلا.
پدر سلام نمازش را داد و نشسته برگشت و نگاه تیزش را دوخت به اینطرف. ما مثل لندوک از ترس می لرزیدیم.
– بگوین چه شده اگر نه زیر چوب سیاه …
باقی حرفش را نفهمیدیم، گریه آمد
– موتور … غلوم تِرتِر… کرایه … فرهاد گفت …
از اول تا آخرش را باید می گفتیم که گفتیم.
– بخدا گازش قفل کرد … ترمز هم عیب داشت گمونم، فرهاد شاهده!
مادر هوله گرم را گذاشت روی صورتم و زیر لب گفت
– ای مردم! بگو چپ کور به آدم نبرده، دکون چرخی و حلیمی کــًمِت بید؟
پدر که روی زانوها راست شد بند دلمان برید! اما او آرام رفت جانماز را گذاشت توی طاقچه و زیر لب غرید
– یَک غلوم ی ازش بسازم که …
آنوقت کلاه را از گل میخ برداشت، پا به حیاط گذاشت و رفت تا پدرِ پدرسگِ غلوم تِرتِر را در بیاره.
خاطره های کودکی مثل مخمل نرم اند و لطیف. چشمها را باید بست و در عالم خیال رویشان دست کشید …
پایان
نوشته : م. بختیار