نوروز حتی سگرمه های پدر را هم باز میکرد. پاداش عید را که میگرفت همراه با بیلرسوت نو و یک جفت پوتین ایمنی «مید این انگلند» خلق و خوی ش باز میشد. جواب سلام ما پسرها را با لبخند میداد. پاها را روی خرسک دراز میکرد و تکیه به بالش دی بلال میخواند. دیگه فرنگی پدرسگ نبود! بجای پس گردنی دستی به سرمان می کشید خوش و بش میکرد و از مدرسه و آقای امیری می پرسید. بوسه ای بر گونه مان میزد که عجیب بود!
– مشقاته نَهِل سی شو سیزده بدر!
دو سه روز مانده به سال نو مادربزرگ کلوچه خرمایی می پخت و با مُهرچوبی نقش میداد. گرم گرم که میخوردیم خرمای داغ به سق دهانمان می چسبید. مادر تخم مرغ پخته توی کاسه رنگ قل میداد. آبی و زرشکی پررنگ. بخود که می آمدیم انگشت هایمان رنگ رنگی بود. تقویمی در کار نبود. هواشناسی نداشتیم. سواد هم نمیخواست! چشم بهم میزدی، نوروز میآمد و بهار را میاورد تا بانو پوران برای آنها که رادیو داشتند «گل اومد بهار اومد» بخواند. برای ما بچه ها عید خودش میگفت کی عید است! وقتی جیب هایمان پُر از کُنار شیرین بود و حاشیه جاده ها تا چشم کار میکرد «توله» بود و گل سرخ. وقتی پدر ریشش را از ته میزد و کلاه شاپو را از توی کمد در میاورد، با ماهوت پاک کن تمیز میکرد و جلو آئینه بسرش میگذاشت. وقتی سکه براق پنج ریالی کف دستمان بود و عشق کرایه دوچرخه هرکولس بیهوش مان میکرد. وقتی کامیون از روی پهلوان رد میشد و مردم کف میزدند، مارگیرها و شعبده بازها پشت بازار بساط پهن میکردند و غربتی ها به زور میخواستند مهره های کهربایی رنگ مهر و محبت را به زنهای جوان بختیاری بفروشند. آنوقت عید بود.
– خدا به کولت! سیزده رسید پَ مشقانه کی بنویسیم؟
– بد بختی مو هم ننوشتم.
– شمبه صبح آقای امیری زیر ترکه سیاه مون ایکُنه!
پدر اشنو ویژه می کشید، مادر بزرگ قلیان. بوی تند تنباکو همیشه براه بود. تنباکوی خوانسار را توی کاسه مسی از شب پیش خیس میداد تا زهرش گرفته شود. مادر دائم یا می شست یا می پخت یا جارو و خیاطی میکرد. برای دکان مجید هم می دوخت. پارچه را میآوردند و او توی سایه صبح می برید و چند روز گیرش بود. هف هشتا زیرشلواری یک اندازه راه راه آبی یا قرمز. آنها را کش می انداخت و میداد به ما ببریم دکان مجید تا دستمزدش را از حسابمان کم کند. مادر از کار و جمع و جور کردن خانه که خسته میشد نه بدخلقی درمیآورد و نه مثل گل افروز زن همسایه نفرین و الله میکرد. فقط میگفت کاش جای شما دوتا یه دختر داشتم که به دادم برسد. مادر بزرگ همانطور که نشسته بود، لب از نی قلیان برمیداشت و جمله تکراری اش را سر میداد
– دا عزیزم ناشکری مکن! مردم آرزوی پسر دارند.
مادر بزرگ همیشه چند تا سکه یه ریالی دوریالی بال دستمال سرش گره زده داشت. کتک که میخوردیم گره دستمال را باز میکرد. به آنی دم دکون کرمعلی سبز می شدیم تا آب نبات و «فترمه» بخریم.
– نُنُرشون مکن «دالو!» کتک یعنی ادب بچه.
نوروز لباس سیاه مادر بزرگ را هم رنگ میزد. تمام سال سیاه پوش بود الا عید نوروز. میگفت برای سلامتی ما سیاهش را در میآورد.
– دا عزیزم لباس سیاه شوِ عید شگون نداره.
سالی به دوازده ماه تا میامد نفسی بکشد یکی از فامیل میمرد. فامیل های مادری ییلاق بودند و ما گرمسیر اما خبرها را برایش می آورند
– پسر علیداد را آب بُرد.
– زن جونمراد سرِ زا رفت.
– منه کل و گاله عروسی تیر کمانه کرد و مم حسین عمرش داد به شما. خاله سرت سلامت.
می نشست گوشه حیاط کنار تخت های سیمی، دستمال را از سر برمیداشت و آرام گریه میکرد. زیر لب چیزی هم میخواند و با کف دست روی رانش می کوبید. موقع گریه خالکوبی سبز چانه و امتداد ابروهایش پر رنگ تر میشدند.
– خدا هی خدا! شابگم با دو بچه کوچیر بَعدِ مم حسین …
نگاهش که میکردیم. پوست صورتش سفید بود و موی سرش توی آفتاب قرمز میزد.
– ننه یه »گیلاس آوو» سیت بیارم ؟
***
پدر و عمو همیشه خدا با هم قهر بودند سر هیچ! اما نوروز که از راه میرسید آنها هم آشتی میکردند. خودشان که محال ممکن بود. آ صیدال و مرداس و دو سه تا از همکاران پدر میآمدند و عمو را میآورند خانه ما. چون پدر بزرگتر بود عمو کوتاه می آمد.
– تف به دل سیاه شیطون کنین.
دست و رو می بوسیدند و مجلس گرم میشد. منقل ورشو و چای سرنیزه و شکلات مینو و یکی دو بست تریاک محض ایکه عید بود. این آشتی سال نو خیلی دوام نمی آورد و تا کلاهت را میچرخاندی باز رفتن به خانه عمو ممنوع میشد.
– اگر رفتین قلم پاتون ه ایشکنم!
انگار ناف این دو برادر را به قهری بریده بودند. آدم نمی دانست بالاخره باید به عمو سلام بکند یا نکند. اما زنها با هم قهری نداشتند. مادر که مریض میشد زن عمو برایمان نون تیری می پخت و میآورد و زن عمو که توی دوختن زیرشلواری بچه ها در میماند مادر می برید و می دوخت بی هیچ چشم داشتی.
ادامه دارد …
نوشته : م. بختیار
پانویس: توله، گیاهی خوردنی است/ فترمه، قرص نعنا/ دالو، پیرزن/ گیلاس اوو، لیوان آب