من و نوروز و سالهای دور (1)

من و نوروز و سالهای دور (2)

من و نوروز و سالهای دور (3)

خاطره های کودکی مثل مخمل نرم اند و لطیف. چشمها را باید بست و در عالم خیال رویشان دست کشید …

باد فروردین خوش می وزید و مدرسه از یک هفته مانده به عید تعطیل شده بود. صبح نون تیری با چای شیرین خوردیم و از خانه زدیم بیرون که با بچه ها برویم کوه. روز داشت بالا می آمد که از «لین ها» دور شدیم و از تپه ها بالا کشیدیم تا از تَرَک زمین باران خورده قارچ دربیاوریم. رعد و برق که به آسمان خط می کشید جای قارچ ها پیدا میشد. سینه کش کوه درختهای به بارنشسته کُنار در انتظارمان بود تا با تکاندن شاخه ای یا پرتاب سنگی دانه های قرمز ودرشت کُنار به زمین بریزد. زیر پایمان فرش سبزعلف تا ریشه سنگهای دویده بود. سنگهایی که وقتی برشان میگرداندی دو سه تا هزارپای زرد رنگ از زیرشان راه می افتاد. بهار یکشبه به ناحیه کوچک نفتخیز ما میرسید. چشم بهم میزدی یهویی کوهها سبز و دره ها پر آب و صحرا، قیامت از گل سرخ و «توله».

– بچه ها بریم بالاتر.

– خدا بکولت! کوه و کمر خرس داره.

– هرکی نیاد از سگ ارمنی کمتره!

لکه های پنبه ای ابر در آسمان باز و بلند آرام در حرکتند. از روی سینه خورشید که رد میشوند سایه ای زودگذر کوهسار را میگیرد. صدای غرش مته حفاری نفت از دور دست می آید و سربالایی کوه تمامی ندارد.

 

– تشنگی مُردیم خو!

– مگر بچه کارمندی که ئیقد سُستی؟

– پَ تشنگی بچه کارگر کارمند داره!

نفس زنان می ایستیم و رو برمیگردانیم. همه ناحیه زیر پایمان خوابیده است. ردیف مرتب خانه های کارمندی با شیروانی سفید و براق که آفتاب را می تاباند. باشگاه نفت و پرده بزرگ گچی سینمای تابستانه توی چمن. بیمارستان و آتش نشانی و دفتر کارگزینی و ماشین های «بدفورد» پارک شده توی گاراژ مرکزی. لین های «بیست فوتی» و «سی برنچ» و میدان فوتبال. خانه های کج و کوله شخصی ساز پشت بازار و جاده اسفالته که ناحیه را دور میزد و توی تپه ها گم میشد.

– بچه ها برگردیم دیگه.

– بع! کنُار نچیده تنبونِ کَنده ورگردیم خونه؟

دستمال ها پُر از قارچ سفید دکمه ای خوش بو است. گالش های لاستیکی مان بیصدا از سر سنگ و علف می جهد و  از شیب کوه بالاتر می رویم.

حالا لوله های نفت است که چون دسته ای مار دُرشت قهوه ای رنگ زیر تابش آفتاب بهاری از بلندای کوه به سینه تپه ها خزیده اند تا حاشیه جاده اسفالت را بگیرند، دشت خوزستان را بکوبند، کارون را پشت سر بگذارند، از نخلستان و بهمنشیر رد کنند و برسند پالایشگاه آبادان تا بار نفت را زمین گذاشته و خستگی درکنند.

– بچه ها آبِ بارون!

فرورفتگی بیخ سنگ چاله ای پُر آب است. ساتیار زانو میزند و با دو کف دست آب میخورد. فرهاد بالای سرش توی نوبت می ایستد. بهمن روی علفها به پشت خوابیده و عبور پرنده ها را نگاه می کند. علیمردان روی تخته سنگی نشسته و قارچ به دهن می گذارد. مهرعلی از کنُاری بالا رفته و شاخه های درخت را پُرصدا می تکاند که یکمرتبه صدای کشدار «فیدوس» از بالای ناحیه پَر می کشد و زوزه کشان به کوه میخورد و از نفس می افتد. الان است که یکمرتبه «گیت» ها باز شود تا شیفت روزکار جایش را به عصرکار بدهد.

***

مادر جارو ریشو میکند و خرسک را می آورد می اندازد توی حیاط. مادر بزرگ منقل ورشو را توی سینی روی خرسک کنار اسباب چای میگذارد. مادر تنگ آب و قندشکن بدست میرود سراغ صندوق یخی. آواز آی کاسه بشقابی حشمت سدهی از ته لین. ریتم خفه پوتین های ایمنی کارگران روی جاده نفتی که به خانه برمیگردند. خوش و بش زنها از روی دیوار کوتاه خانه های شرکتی. 

پدر جواب سلام مان را با دست داد و یکراست رفت توی حمومچه تا دست و ورویی تازه کند. همیشه خدا سگرمه هایش توهم است! مادر از قوری روسی برایش چای میریزد و میرود سر «بُخار» تا قابلمه شام را بیاورد. پدر چارزانو می نشیند روی خرسک و قند را توی استکان میزند و چای را به زیر استکان می ریزد و فوت میکند. بعد زغالهای منقل را با منقاش اینور انور میزند تا سیگارش را روشن کند. مادر سفره را می اندازد آنطرفتر بیخ دیوار و مادر بزرگ دسته ای نان تیری خشک را آب میزند.

شام را که خوردیم پدر سیگار دیگری روشن میکند. از عید می گوید و اضافه حقوق که خدا عالمه بدن یا ندن. از فرنگی پدرسگ که عین «گُنج» سرخ است! از سبک کردن قرض دکان و بازار اگر خدا بخواد. مادر چرخ خیاطی سینگر را جلو می کشد تا قیچی توی پارچه بیندازد و برایمان شلوارک و پیراهن عید بدوزد.طرفای غروب هوا رو به خنکی میرود. آفتاب دور روزانه اش را زده و حالا آخرین اشعه های نارنجی رنگش را به دیوارهای سنگی خانه های کارگری می پاشد. شب در راه رسیدن است. رختخواب ها روی تخت های سیمی پهن و پشه بندهای ململ کشیده می شود. پدر به نماز می ایستد، قد قامت الصلاة. خرخر موج کوتاه رادیو. اینجا تهران است صدای ایران. اهم اخبار… گارآگاه جانی دالر. گلهای رنگارنگ…

 

بهار از دل زاگرس پا میگرفت و از سر ثانیه ها میگذشت و عید را میآورد. با بازشدن شکوفه ای و به صبح رسیدن شبی دنیا رنگ دیگری داشت. زندگی رنگی میشد! جنب و جوش و سر و صدا. دکانها مملو از جنس بود که از اهواز می رسید. عبور پرطمطراق «ام. پی» شرکت نفت سوار بر موتورسیکلت «مَچلس» انگلیسی. صدای کشدار فیدوس. سوت اول، سوت دوم. حرکت تند کارگران بلیرسوت پوش به سمت «ورک شاپ». پرکشیدن سوت سوم و بسته شدن گیت آهنی کارگاه مرکزی. جشن کارگری و مسابقه بالش بازی و طناب کشی. آتش نشانی میبرد تعمیرات میباخت. فرنگی کلاه لگنی کوفت بیخ گوش عبدشاه شوفر! صدای کرنا و دُهل. بوق بوق ماشین ها که به مسجدسلیمان عروس می برند.

– تقدیم برای عرض تبریک، باورصاد و بانو.

– عیدت منه عیدا سالت منه سالا.

ادامه دارد …

نوشته : م. بختیار


پانویس: لین، ردیف خانه ها/ توله، گیاهی خوردنی/ بیست فوتی و سی برنچ، خانه های کارگری/ فیدوس، سوت قوی آغاز و پایان کار در شرکت نفت/ بُخار، اجاق عمومی گازسوز/ گُنج، زنبور درشت/ ام.پی، پلیس ترافیک و کنترل در شرکت نفت

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا