تابش خورشید، جاغ و جیغ مرغان دریایی بر شیروانی قرمز خانه ها و گذر اولین قایق از رودخانه نشانی از پایان «نوو» روز و آغاز نوروز و بهار باید باشد.
بی اغراق شش ماه آزگار همه اش شب بوده و سیاهی و دیگر هیچ. همین طور سرانگشتی هم که حساب کنیم، از ماه اکتبر تا همین اواخر باد بود و بوران بود و شبهای بلند و روزهای کوتاه که نفس مان را در این نقطه دنیا که غرب سوئد باشد بند آورده بود. نه اینکه این آب و هوا تازگی داشته باشد برای ما قطب نشینان اما امسال دیگه تخته گاز را گرفته بود و از آسمان سرمه می بارید! اصلا روزی درکار نبود. آنچه را در این مدت روزش گفتم «نَه روز» بود. ساعاتی کوتاه پس از شب بود که به قدرتی خداوند دست کمی از شب نداشت با آسمانی خاکستری و ساکت و بی رنگ که انگار به زور آن بالا نگه ش باشند و بی حوصله منتظر است تا ساعات کارش تمام شود، کارت حضور و غیابش را بزند و برود بخوابد. توی یک همچون بند و بساطی آدم با خودش هم قهر است. این که جای خود، امسال حتی برف هم نیامد تا لااقل خیابان را سفیدی بزند و پشت پنجره دائم ظلمات نباشد. خوب که شبکور نشدیم امسال!
اما این نیز بگذشت و قطار بهار با قدری تاخیر به ایستگاه ما هم رسید و خورشید سینه آسمان را درید و به به از آفتاب عالمتاب.
صبح با تابش نور خورشید که از لای کرکره به اتاق خزیده و از تخت بالا آمده و رختخواب را هاشور زده بود بیدار شدم. چه لذتی! نور از پشت پنجره فشار میآورد. کرکره را بالا کشیدم. چمن و خورشید و رودخانه و آسمان بلند و آبی و مرغان دریایی همنوازی میکردند و بهار رهبر ارکستر بود . صدای قایقی آمد. دوربین را برداشتم تا روز را به ثبت برسانم که «No – روز» رفته و حالا «نوروز» نشسته بر شانه های بهار آمده است.
محمد حسین زاده