پوست کلفت

به احترام همه ی کسانی که ازشکنجه آزاردیده اند- به مناسبت 26 ماه جون روز جهانی مبارزه با شکنجه

روزهای 28 و 29 و30 مرداد 1353 دردآورترین روزهای زندگی من بودند .خاطره ی تلخ آن روزها مانند ماری زهر آگین در جانم از گوشه ای به گوشه ای می خزد وذهنم را پریشان می کند.هروقت بیادآن روزها می افتم .تمام وجودم ازخشم لبریز می شود.بیاد می آورم که چگونه ذهنم فروریخته بود. درمانده و ناتوان به معنی واقعی واژه به جلو خیره شده بودم وبه سربازی که دراتاق بالای سرم ایستاده بود .ووظیفه اش این بود که نگذارد بخوابم .نگاه می کردم. بدون این که درکی از وضعیت موجود داشته باشم.حتا نمی توانستم احساس کنم .که مغزم کار می کند یانه تمام بدنم منکوب ضربات تازیانه شده بود.زخم های پا وسینه ام را می دیدم اما دردی احساس نمی کردم.نه زمانرا می شناختم ونه مکان را تنها سرباز را می دیدم ورنگی بر دیوار که ذهنم توان شناسایی آن را نداشت.بی اختیار پلک هایم روی هم می خوابید.وسرباز که پابه زمین می کوبید.ناگهان از خواب می پریدم چشمانم را می گشودم. همه چیز محوبود سرباز، دیوار ها وصدای سرباز که برایم نامفهوم بود.

کسانی دررا می گشودند .به اتاق سر می کشیدند.می دیدمشان پرهیبی از آن هادراتفاقات چند روزاخیر درذهنم در خاکستر جاگرفته بود اما نمی توانستم دیده هایم را با خاکستر نشین های ذهنم پیوند بدهم. نمی دانستم زمان می گذرد یا نه تنها چیزی را که حس می کردم تغییر چهره سرباز نگهبان بودولی درک نمی کردم که جهره اش چند بار تغییر کرده است.

همچنان دربرزخ بودم .بعد احساس کردم همان سربازاولی بالای سرم ایستاده است.تنها صدایش را می شنیدم.بعد آب سردی که برسرم ریخته شد .چشمانم رابازکردم .حالا دیگر ذهنم قفل شده بود.تنها بیاد می آوردم که روی زمین پهن شدام .وتاساعاتی بعد چشمانم را باز نکردم.

چشمانم را که باز گشودم..گونه ام به زمین چسبیده بود .زمین خیس بود .هرچه آب ریخته بودند چشمانم راباز نکرده بودم. .دردرا احساس کردم .همه ی بدنم دردمی کرد.چهره هارابیادآوردم. کسانی که به اتاق سرک کشیده بودند.همان هایی بودن که دراتاق شکنجه دیده بودم.صدای پای سرباز را شنیدم .حالا پوتین هایش برابر چشمانم بود.به پوتین ها نگاه کردم .واکس زده و تمیزبودند،ترسیدم با پوتین به صورتم به زند.آرام چشمانم را بستم ومنتظر ماندم.بعد صدای پایش را شنیدم که دور شد.از لابلای پلک هایم نگاه کردم .کنار دیوار ایستاده بود.و با دست به رانش می زد. چشمانم رابستم وهمچنان روی زمین ما ندم. سرباز را رها کردم وبیاد آوردم که چه برسرم آورده اند.نفسم بالا نمی آمد .همه ی پیش آمدها به سرعت از جلوی چشمانم گذشتند.آدم ها ،اتاق شکنجه ، منهدس فنر،ئادرس ،منوچهری،فرامرزی وکابل هایی که بی رحمانه کف پایم فرود می آمد.دشنام های پی در پی ، فریاد وناله هایم دوباره درذهنم پیچید.از همه مضحک تر کریمی پزشک یاری که پس از شکنجه باتشت وآب گرم به اتاق آمد.بلندم کرد. پاهایم را در تشت گذاشت وتشت را پر ازآب کرد.چندشم شدودرپی اش سوزشی دردآور. با دیدن پاهایم که به شکلی حیرت آورتغییرشکل داده بودند. خنده ام گرفت .لحظه ای دیگر خنده ای عصبی وجودم را لرزاند. باصدایی صدای بلند می خندیدم .مردشگفت زده نگاهم می کرد. .صدا دراتاق شکنجه می چرخید.ناگهان مرد بر سرم فریاد زد همچنان می خندیدم.سربازی راصدازد سرباز بدرون آمد هردو متحیر به من نگاه می کردند.کم کم خنده فرونشت واشکهایم سرازیر شد.سرباز ازاتاق بیرون رفت.مردهمچنان که بتادون در آب می ریخت گفت:واقعا آدم پوست گلفتی هستی این همه کتک خوردی حالا می خندی؟

پوست کلفت، پوست کلفت،چندبارواژه را زیر لب زمزمه کردم .غمگین شدم .گونه ام را به موزائیک فشردم. و زمانی همچنان ماندم. واژه همچنان درذهنم می چرخید وآزارم می داد.

حسین امیربختیار

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا