مهاجرت داستان ترسناکی ست.
از آن داستان هاییست که فکر می کنم قهرمان هایش باید آدم های بی اندازه شجاعی باشند.
آنقدر شجاع که بتوانند دل از همه چیز بکنند،
چند کیلو بار ضروری بریزند توی چمدان، برای آخرین بار خانه و کوچه و شهرشان را نگاه کنند و دور شوند.
شاید برای چند سال، شاید برای همیشه.
مهاجرت از آن دسته کارهاییست که انجامش دلم را می لرزاند.
مهاجرت بزرگترین تغییر زندگی ست.
وقتی دوستان و آشنایانی را می بینم که بعد از سال ها زندگی ، بعد از ازدواج و به دنیا آوردن یکی دو تا بچه، بعد از سال ها کار کردن در این شرکت و آن سازمان، بعد از چند سال مدرسه رفتن فرزندانشان تصمیم به مهاجرت می گیرند تعجب می کنم. تعجبم از تصمیمشان نیست بلکه از عزمشان است. از اینکه چطور می توانند دست به چنین ریسکی بزنند و یک دفعه وارد دنیایی دیگر شوند و دوباره شروع کنند به یاد گرفتن چیزهایی که قبلاً یکبار آموخته بودند. یاد بگیرند مثل بچه ای نوپا حرف بزنند و الفبا را حفظ کنند و بنویسند و بخوانند.
بتوانند با آدم هایی ارتباط برقرار کنند که شبیه شان نیستند،
بگردند دنبال شغلی تازه و پولی به دست آورند که تا پیش از این برایشان پول خارجی بود و حالا اعتباری برای گذراندن زندگی. آدم هایی که دیگر سنی ازشان گذشته، چطور می توانند غمشان را به زبانی دیگر توضیح دهند،
چطور می توانند غروب های یکشنبه را در آپارتمانی کوچک و محقر حاصل فروش خانه ای پر پنجره در شهر خودشان بگذرانند و فکرشان مثل قاصدکی سبک، فرسنگ ها دورتر نرود و خودش را به جایی به نام «خانه و خاطراتش» نرساند و دلتنگی با انگشت های سرد عرق کرده اش گلویشان را فشار ندهد.
چقدر اراده می خواهد رفتن.
چقدر باید قوی بود برای رد شدن از این پل چوبی.
چقدر عجیبند آنهایی که دل از همه چیز می کنند و برای همیشه می روند.
«همیشه» واژه سنگینی ست. آنقدر سنگین که گاهی مثل بختکی چاق روی آدم می افتد و نفس کشیدن زیر تن عظیمش غیر ممکن می شود.
عجیب است. عجیب است که آدم ها یک دفعه این حجم از دل گندگی را از کجا می آورند.
بگذارید حرف انگیزه هایشان را وسط نکشیم. بگذارید این مهاجران، قهرمان های شجاع قصه ای باشند که برای جنگیدن با هر چیزی آماده اند.
قهرمان هایی با بدن های آهنی و نیروهایی خارق العاده.
اسفندیار رخشنده حصاری