بهار و تابستان هفته ای یکی دو روز در جاده شنی توی جنگل میدوم و هر بار یه مسیر هف هشت کیلومتری را طی میکنم. جاده از همان جا که شروع میشود دوری پیچ واپیچ بین درختها میزند و برمیگردد سرجایش. بیشتر ساعات روز هم خلوت است.
این جاده شنی که به سوئدی به آن motionsspår میگویند علاوه بر تیکه های صاف، سربالایی و سرازیری هم دارد. آنها که هنوز نفس شان چاق و دوران چلچلی شان است «نان استاپ» هشت کیلومتر را میدوند اما شما که غریبه نیستید، من آنجاها که صاف و سرازیری است میدوم و به سربالایی ها که میرسم راستش نمی کشم، راه میروم تا برسم بالا که بعدش نفسی تازه کنم و دور بگیرم.
دیروز بعد از دو سه کیلومتری که خوب پیش رفت داشتم به یکی از سربالایی های ناجور میرسیدم که یکمرتبه دوتا زن جوان، فرز و چابک آمدند از کنارم گذشتند و مثل قرقی شیب را بالا کشیدند و در چشم بهمزدنی توی جنگل گم شدند. تا بجنبم صدای پای دوسه تیزپای دیگر از پشت سرم داشت میآمد. گفتم لابد اینها هم الان میایند و مرا جا میگذارند که دیگه خیلی ضایع است. یک لحظه لر به غیرت شدم و یهو از جا کندم و شیب جاده را پرگاز بالا رفتم. اما چشمتان روز بد نبیند، به رسیدن، نفسم بند آمد و دنیا جلو چشمم تیره و تار شد. انگار درختها هی میرفتند و هی می آمدند. توی جنگل به آن سرسبزی اکسیژن قحط شده بود! نشستم روی زمین و حالا نفس نفس نزن پس کی بزن. یه حالی که انگار جونم داشت از حلقم می آمد بیرون!
البته غیر لرها حق دارن لر به غیرت نشوند اما من؟ خدا اون روز را نیاره که راه و رسم آباء اجدای ام را جلو چارتا سوئدی رنگ پریده زیر پا بگذارم. حالا هرچی هم میخواد از توش دربیاد.
محمد حسین زاده