روزی روزگاری (5)

tole

روز که بالا می آمد با بچه ها از «لین ها» دور میشدیم تا از تپه ای بالا بکشیم و از تَرَک زمین باران خورده قارچ دربیاوریم. یا سنگی به شاخه درخت کُناری بزنیم تا دانه های قرمز و درشت کُنار همچون باران ببارد. باد فروردین خوش می وزید. زیر پایمان فرش سبز علف تا ریشه سنگهای دویده بود. سنگهایی که وقتی برشان میگرداندی دو سه تا هزارپا از زیرشان راه می افتاد. بهار یکشبه به ناحیه کوچک نفتی ما میرسید. چشم بهم میزدی یکهووی کوهها سبز و دره ها پر آب و دشت، قیامت از گل سرخ.

– بچه ها بریم بالاتر

– هرکی نیاد از سگ ارمنی کمتره!

و حالا لوله های نفت بود که چون دسته ای مار قهوه ای درُشت زیر تابش آفتاب بهاری از بلندای کوه به سینه  تپه میخزیدند تا حاشیه اسفالت را بگیرند، دشت خوزستان را بکوبند، کارون را پشت سر بگذارند و خودشان را برسانند به پالایشگاه آبادان و بار نفت را زمین بگذارند و خستگی درکنند.

غروب ها هوا خوش بود. مادر ریشو و جارو میکرد و خرسک را می انداخت توی حیاط . مادر بزرگ منقل ورشو را می گذاشت توی سینی و میآورد. صدای پوتین های ایمنی کارگران از پشت دیوار کوتاه خانه های شرکتی یعنی که شیفت روزکار به خانه برمیگشت. پدر یکراست میرفت توی حمومچه تا دست و رویش را تازه کند. مادر از قوری روسی برایش چای می ریخت و میرفت دنبال شام. پدر چارزانو می نشست چای میخورد و پشت ش زغالهای توی منقل را با منقاش جابجا میکرد تا سیگارش را روشن کند. مادر سفره را می انداخت آنطرفتر و مادر بزرگ دسته ای نان تیری خشک را آب میزد. پدر از عید میگفت و اضافه حقوق و فرنگی پدرسگ و ایشالا سبک کردن قرض دکان و بازار. شام را که میخوردیم مادر چرخ خیاطی سینگر را میآورد تا قیچی توی پارچه بیندازد و برایمان شلوارک و پیراهن عید بدوزد.

بهار از دل زاگرس پا میگرفت و از سر ثانیه ها میگذشت و عید را میآورد. با بازشدن شکوفه ای و به صبح رسیدن شبی دنیا رنگ دیگری داشت. زندگی رنگی میشد! جنب و جوش و سر و صدا. دکانها مملو از جنس که از اهواز می رسید. رحیم سدهی میوه فروش. گرگعلی قصاب. غرش موتورسیکلت انگلیسی و عبور پرطمطراق MP شرکت نفت. صدای کشدار سوت اول، سوت دوم. حرکت پرشتاب کارگران بلیرسوت پوش به سمت کارگاهها پیش از پرکشیدن سوت سوم و بسته شدن درهای بلند آهنی. جشن کارگری، مسابقه بالش بازی و طناب کشی. آتش نشانی میبرد و تعمیرات میباخت. سینما سیار مجانی. تقدیم برای عرض تبریک، فلانی و بانو. صدای کرنا و دهل. بوته های پف کرده «توله» حاشیه جاده ها. بوق بوق ماشین ها که به مسجدسلیمان عروس می بردند.

نوروز حتی سگرمه های پدر را هم باز میکرد! پاداش عید را که میگرفت همراه با بیلرسوت نو و یک جفت پوتین ایمنی «مید این انگلند» خلق و خوی یش باز میشد. جواب سلام ما پسرها را میداد. دی بلال هم میخواند و دیگه فرنگی پدرسگ نبود! بجای پس گردنی دستی به سرمان می کشید و بوسه ای بر گونه مان که عجیب بود. خوش و بش میکرد و از مشق های عید می پرسید.

دو سه روز مانده به سال نو مادربزرگ کلوچه خرمایی می پخت. گرم گرم که میخوردیم خرمای داغ به سق دهانمان می چسبید. تقویم ی به اون شکل در کار نبود. هواشناسی هم نداشتیم. سواد هم نمیخواست! چشم بهم میزدی، نوروز میآمد و بهار را میاورد تا بانو پوران برای آنها که رادیو داشتند گل اومد بهار اومد بخواند. اصلا برای ما بچه ها عید خودش میگفت کی عید است! وقتی جیب هایمان پُر از کُنار بود و حاشیه جاده ها تا چشم کار میکرد گل سرخ. وقتی پدر ریشش را از ته میزد و ماهوت پاک کن را برمیداشت و کلاه شاپو را بعد از مدتها از توی کمد در میاورد و تمیز میکرد. وقتی سکه براق پنج ریالی کف دستمان بود و عشق کرایه دوچرخه وجودمان را می گرفت. وقتی کامیون از روی پهلوان رد میشد و مردم کف میزدند، مارگیرها و شعبده بازها پشت بازار بساط پهن میکردند و غربتی ها به زور میخواستند مهره های کهربایی رنگ مهر و محبت را به زنهای جوان بختیاری بفروشند، آنوقت عید بود.

پدر اشنو ویژه می کشید، مادر بزرگ مادری قلیان. بوی تند تنباکو همیشه براه بود. تنباکوی خوانسار را توی کاسه مسی خیس میداد تا زهرش گرفته شود. مادر دائم یا می شست یا می پخت یا جارو و خیاطی میکرد. گاهی برای دکان مجید هم می دوخت. پارچه را که میآوردند توی سایه صبح می برید و چند روز گیرش بود. هف هشتا زیرشلواری راه راه یک اندازه. مادر از کار و جمع و جور کردن خانه که خسته میشد نه بدخلقی میکرد و نه مثل بعضی زنهای همسایه نفرین. فقط میگفت کاش جای شما پسرها یه دختر داشتم که به دادم برسد. مادر بزرگ لب از نی قلیان برمیداشت و جمله تکراری اش را سر میداد

– ناشکری نکن! مردم هزار دوا درمون اکنن کُر گیرسون بیا.

نوروز لباس سیاه مادر بزرگ را هم رنگ میزد. میگفت برای سلامتی ما سیاهش را در میآورد. سالی به دوازده ماه تا میامد نفسی بکشد یکی از فامیل میمرد. فامیل های مادری ییلاق بودند و ما گرمسیر اما خبرها را برایش می آورند. پسر فلانی را آب بُرد. زن بهمانی سرزا رفت. می نشست گوشه حیاط آرام گریه میکرد. زیر لب چیزهایی هم میخواند.

– دا یه گیلاس اوو بیارم سیت؟

پدر و عمو همیشه خدا با هم قهر بودند سر هیچ! نوروز که از راه میرسید آنها هم آشتی میکردند. خودشان که محال ممکن بود. دو سه تا از کارگرهای همکار پدر میآمدند و عمو را میآورند خانه ما. پدر بزرگتر بود و عمو اینجا کوتاه می آمد. این آشتی سال نو خیلی دوام نمی آورد و تا کلاهت را میچرخاندی باز رفتن به خانه عمو ممنوع میشد.

– اگر رفتین قلم پاتونه اشکنم!

انگار ناف این دو برادر را به قهری بریده بودند. آدم نمی دانست باید به عمو سلام بکند یا نکند. اما زنها با هم قهری نداشتند. مادر که مریض میشد زن عمو بدادش میرسید و زن عمو که توی دوختن زیرشلواری بچه ها در میماند مادر می برید و می دوخت بی هیچ چشم داشتی. ادامه دارد …

محمد حسین زاده

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا