فيلم شگفتانگيز “علف” را براى اولين بار نزديك به ٤٥ سال پيش وقتى دانشجوى “مدرسه عالى تلويزيزن و سينما” بودم ديدم و از همان روز دو صحنه از آن در ذهنم حك شد: عبور ايل بختيارى از رودخانهى خروشان كارون، و گذر از گردنههاى صعبالعبور زردكوه برفپوش.
صحنه هایی کوتاه از فیلم مستند «علف»
حدود دهسال پيش دوست فيلمشناسم “آران” فيلم “علف” را به همراه چند فيلم ناياب ديگر مثل “باد صبا” از ايران برايم آورد و من همان دو صحنه از فيلم علف كه نام بردم را در برنامه تدريسم در مدارس سينمائى گنجاندم.
اين مقدمه را آوردم تا بگويم ديرگاهى است با اين مستند چشمگير كه نبرد سهمگين انسان با طبيعت را بشكلى شاعرانه/حماسى ثبت كرده است آشنايم، ولى تا وقتى كتاب ارزشمند بهمن مقصودلو با عنوان “علف، داستانهاى شگفت انگيز و ناگفته” را نخواندم نفهميدم چقدر كم از اين اثر بزرگ و سازندگان آن مىدانم.
مقصودلو در اين كتاب ٤٨٠ صفحهاى چيزى در مورد فيلم علف و سازندگانش نيست كه ناگفته گذاشته باشد. او در پژوهشى همه جانبه كه ششسال صرف آن شده تمام منابع موجود را بررسيده، با بسيارى از آشنايان و صاحبنظران گفتگو كرده، و حتى شرائط سياسى و اجتماعى زمانهى ساخت فيلم را نيز از نظر دور نداشته است. خودش در پيشگفتار مىنويسد: “سعى كردهام تمام حوادث و وقايع مهمى را كه در شكلگيرى شخصيتها و حوادث زندگى آنها اثرگذار بودهاند با جزئيات كامل در كتاب بياورم تا هم خواننده كتاب بيشتر به زواياى پيچيده و اوضاع سياسى اجتماعى آن دوره آشنا شود و هم در صورت تبديل كتاب به فيلمنامه، سناريست دستمايه كافى داشته باشد.”
به همين دليل است كه نيمهى اول كتاب به شناخت “مارگريت هريسن”، “مريان كوپر”، و “ارنست شودساك”، سه ماجراجوى امريكائى اختصاص يافته كه بر مبناى تصديقنامهاى كه به امضاى اميرجنگ، ايلبيگى بختيارى و حيدرخان، رئيس طايفه بابااحمدى در حضور معاون كنسول امريكا در ايران رسيده “نخستين خارجیهائى هستند كه به مدت ٢٦ روز همراه با طايفه بابااحمدى از ايل بختيارى از منطقهى جهانگيرى در عربستان (=خوزستان) تا دره چهارمحال در منطقه اهلك و از ارتقاعات زردكوه كوچ كردهاند.” ص ٣٨٨
فقط كافى است عناوينى كه مقصودلو بهدرستى به دو تن از اين سه نفر داده نگاهى بكنيد تا بدانيد با چه موجودات پيچيدهاى روبرو هستيد:
“مارگرت هريسن: نويسنده، روزنامهنگار، جاسوس، كاشف و تهيهكننده فيلم” ص ١٢
“مريان كوپر: نويسنده، مخترع، خبرنگار، خلبان، كاشف، كارگردان و تهيهكننده” ص ٤١
سومى، ارنست شودساك، كه در ماجراجوئى دستكمى از دو رفيقش نداشته فيلمبردارى بوده كه قبل از پيوستن به آندو براى ساختن فيلم علف، تجربه عكاسى خبرى براى روزنامهها، فيلمبردارى جنگى در جبهههاى مختلف، فيلمبردارى هوائى، و فيلمبردارى اختصاصى براى صليب سرخ را داشته است.
كتاب تا فصل ششم به موضوع مركزى، يعنى فيلم علف، نمىرسد. مقصودلو در پيشگفتار در مورد نسخه انگليسى كتاب مىنويسد: “ناشر، متن انگليسى را خيلى مفصل ارزيابى كرد و در نتيجه يك سوم كتاب، به ويژه پنج فصل اول آن، از متن انگليسى حذف شد.” خوب شد كه ناشر ايرانى همين كار را نكرد چون اطلاعات ضرورى و ذيقيمتى در اين فصول آمده. ولى كاش مقصودلو پنج فصل اول را كمى مختصر مىكرد تا خواننده زودتر به ماجراهاى واقعا خواندنىِ ساختن فيلم علف مىرسيد. بويژه آنكه زبان و قلم مقصودلو در باقى كتاب، و نقل قولهائی که از دیگران میآورد بهقدرى شيرين و دلچسب مىشود كه بهسختى مىتوان كتاب را زمين گذاشت.
كاملا پيداست كه مقصودلو با دقت تمام نوشتههاى مرتبط با موضوع كارش را بررسى كرده است. اين سه جستجوگر هر كدام به شكل مستقل نه تنها مقالات يا حتى كتاب در مورد همين فيلم نوشته و منتشر كرده اند، بلكه مصاحبههاى مفصل و نامهنگاريهاى بسيارى هم از آنان باقى مانده است. مقصودلو خواندنىترين فرازها را گردآورده و جابجا بر تناقض در روايتهاى آنان نيز انگشت گذاشته است.
يكى از معتبرترين و شايد شيرينترينِ اين منابع، كتاب مريان كوپر با همان عنوان علف است كه يادداشتهاى روزانهى او را نيز دربردارد؛ يادداشتهائى كه در طول ساختن اين فيلم در منطقه بختيارى و در جريان كوچ حماسى ايل بابااحمدى نوشته شده است و فقط بايد كتاب را خواند تا به عظمت كوچ بختيارى به شكلى كه نود سال پيش انجام مىگرفت و در فيلم علف تا ابديت زنده خواهد ماند پىبرد (البته به شرط اينكه فيلم را هم ديده باشيد!)
مقصودلو شكلگيرى ايدهى ساختهشدن فيلم علف را از نطفه دنبال مىكند. ارنست شودساك مىگويد: من فلاهرتى را كم و بيش مىشناختم. او كارش را با نانوك شمالى شروع كرد و اين فيلم بهترين كار او از آب درآمد.” ص ٢٨٨
بىدليل نيست كه تمامى مستندشناسان جهان “نانوك شمالى” و “علف” را نمونههاى درخشان ثبت مبارزه انسان با طبيعت بر نوار فيلم در شاعرانهترين شكل آن مىشناسند. با پيوستن مارگريت هريسن به كوپر و شودساك بهعنوان تهيهكننده حالا كار آن دو راه افتاده بود، هرچند هنوز نمىدانستند فيلمشان را با چه موضوعى و در كجا خواهند ساخت. شودساك مىگويد: “ولى مطمئن بوديم اين كار شدنى است چرا كه دوربين، پنجاه هزار فوت فيلم گرانقيمت، و ده هزار دلار پول همراه داشتيم.” ص ٢٩٤
آنها پس از سفر به تركيه و حتى فيلمبردارى از صحنه هائى كه بعدا دور ريخته شد “عاقبت وقتى از جستن آنچه در پىاش بودند نااميد شدند، تصميم گرفتند به ايران بروند.” ص ٣١٢
كتاب تمام اين سفر دراز را روز به روز و حادثه به حادثه دنبال مىكند تا بالاخره آنان آنچه در پىاش بودند را مىيابند؛ كوچ ايل بختيارى، نمونهاى درخشان از نبرد ابدى انسان با مادرش، طبيعت. آشنائى با رحيمخان، يكى از خانهاى بختيارى كه مدتى در غرب زندگى كرده بود راهشان را باز كرد. در كتاب از قول مريان كوپر آمده: “رحيم مىگفت من دوست دارم در خيابان برادوى با آن همه تئاتر و دانسينگ و دختران زيبا بگردم. حاضرم جاى خودم را با شما عوض كنم؛ شما بيائيد رئيس ايل بختيارى بشويد، من هم مىروم در برادوى مىگردم.” ص ٣٢٥
از طريق همين رحيمخان است كه آنان به حيدرخان، رئيس ايل بابااحمدى معرفى مىشوند و مقدمات همراهيشان با اين ايل در كوچ سالانهشان فراهم مىآيد.
از اينجا كتاب لحظات حساس فيلمبردارى را شرح مىدهد كه موجب مىشود آدم پس از ده بار ديدن باز هم بخواهد فيلم را ببيند. مقصودلو در اين بخش تنها به نوشتهها و مصاحبههاى اين سه آمريكائى اكتفا نكرده و به اسناد ديگر هم اشاره كرده است، از جمله به گفتگوى “لطفى” پسر حيدرخان كه در زمان كوچ ايلشان فقط هشت سال داشت. او شش دهه بعد در مقابل دوربين مردمشناس و مستندساز آگاه ما، فرهاد ورهرام، ظاهر شد و خاطراتش از آن سفر، و سه آمريكائى همراهشان را در فیلم مستند او با عنوان “تاراز” بازگو كرد.
برخى صحنهها هم هست که در كتاب مىآيد كه در فيلم يا حذف شده يا اصلا بهدليلى فيلمبردارى نشده است. يكى از آنها صحنهى ترياككشى اين سه آمريكائى است بر قايقى كه از خيكهاى پوستِ بُز ساخته شده بود و چند قايقران آن را بر رودخانهى كارون مىرانند. مقصودلو، ذهنيت مارگريت هريسنِ نشئه از ترياك را از كتاب خود او با عنوان “هميشه فردائى هست” نقل مىكند:
“آفتاب داغى بود، اما نسيم فرحبخشى هم مىوزيد. ما از منطقهاى كوهستانى مىگذشتيم كه آب سنگهایش را به اشكالى حيرتانگيز و رنگهاى نارنجى و سرخ درآورده بود. مرغان دريائى سپيدبال بر فراز سرمان حركت مىكردند و قايقرانها ترانهاى با ضرباهنگى روشن و شيرين مىخواندند و با ضرب پارو مىزدند و قايق را به جلو مىرانند. ترياك اعصابم را آرامش داده و عضلاتم را رها كرده بود…” ص ٣٢٦
حيف! اگر اين صحنه فيلمبردارى شده و در فيلم مىآمد دستكمى از صحنههاى چشمگير عبور از كارون و گذر از زردكوه نمىداشت!
بالاخره اين سه آمريكائىِ همهفنحريف، پس از نزديك به يك ماه فيلمبردارى در كوههاى بختيارى با دست پر و ماجراهاى بسيار به تهران مىرسند جائی كه يكى از آنها، مارگريت هريسن، “زندانى شماره ٢٩٦١، كه نخستين زن آمريكائىاى محسوب مىشد كه بلشويكها او را زندانى كرده بودند” و خود بعدها اعتراف كرد جاسوس ارتش آمريكا نيز بوده است، موفق مىشود با قدرتمندترين مرد ايران در آن روزها، رضاخان سردار سپه، مصاحبهاى اختصاصى كند. او در تاريخ بيست و دوم تيرماه ١٣٠٣ با رضاخان و پسر خردسالش محمدرضا ديدار كرد و خاطرهاش از اين ديدار استثنائى را سال بعد وقتى آوازهى رضاخان به آنسوى اقيانوسها هم رسيد به شكل مقالهاى خواندنى در مجله نيويورك تايمز به چاپ سپرد. او مقالهاش را با اين پيشبينى دقیق به پايان برده است:
“در حال حاضر رضاخان تعيين كننده بلافصل سرنوشت ايران است. و اگرچه هنوز نوع حكومت آينده تعيين نشده است، اما احتمال فراوان مىرود كه شكل فعلى حكومت يعنى پادشاهى مشروطه به صورت پادشاهى انتخابى يا موروثى باقى بماند. منطقا مىتوان فرض كرد كه اگر حوادثى غيرقابل پيشبينى اتفاق نيفتد، رضاخان جانشين احمد شاه مخلوع خواهد شد.” ص ٣٨٨
از ديگر قصههاى شگفتِ مقصودلو در اين كتاب ماجراى دوستى مريان كوپر، كه مىتوان او را كارگردان فيلم علف دانست با “رابرت ايمبرى”، كنسول آمريكا در تهران است. ايمبرى همان سیاستمدار آمريكائى است كه در توطئهاى كه بالاخره معلوم نشد چه دستى پشت آن پنهان بود در تهران به ظاهر به دست عدهاى ضدبهائى كشته شد. آنچه مريان كوپر در كتاب ديگرش با عنوان “آنچه مردان به خاطرش مىميرند” در اين مورد نوشته، در كتاب مقصودلو نقل شده است:
“سه هفته پس از اين كه من تهران را ترك كردم اتفاق افتاد. آن موقع تحركاتى عليه بهائىها صورت مىگرفت، و در تهران هم دو مبلّغ آمريكائى بهائى حضور داشتند. ايمبرى كه شنيد قرار است مردم به آنها حمله كنند يكى از روساى پليس را وادار كرد آنها را تحت حمايت خود بگيرد. روز بعد اجتماعى از مردم تشكيل شد. آنها اعتقاد داشتند بهائىها آب سقاخانهاى را مسموم كردهاند… ايمبرى با كالسكه به آنجا رفت. ناگهان يك روحانى كه مشغول سخنرانى براى مردم بود او را ديد و فرياد زد: اين همان كسى است كه در سقاخانه سم ريخته است. اين بهائى را بكشيد.” ص ٣٩٨
و ايمبرى در اين توطئه كه بسيارى دست انگليس را پشت آن ديدهاند به قتل رسيد.
زبان مقصودلو در اين كتاب روان و شيوا و در بسيارى موارد بسيار شيرين است، گرچه گاهى حسى از خواندن يك ترجمه به خواننده دست مىدهد، شايد به اين دليل ساده كه كتاب در اصل به انگليسى نوشته شده است. و يا گاهى از دستش در مىرود و مثلا “بزغاله” را “بچهبز” مىنامد! ص ٤٤٦
فصل پايانى كتاب به بازتاب اين فيلم پس از نمايش آن اختصاص دارد كه از هر زاويه به آن پرداخته شده است. در حاليكه منتقدين سينمائى فيلم علف را ستوده و همپاى نانوك شمالى آن را تحسين كردند “كشيشى از كاليفرنياى جنوبى مدعى شد كه كل اين فيلم ساختگى است و تمام آن در كوههاى سن برنادينو در شرق لسآنجلس ساخته شده است.” ص ٤١١
از كشيسها اينگونه حرفها بعيد نيست اما از آن جالبتر نظر دانشجويان دانشگاه پرينستون بود كه “اين فيلم را به عنوان بدترين فيلم سال انتخاب كردند” و با اين اظهار نظر نامشان در تاريخ سينما ثبت شد!
اگر بخواهم به نكات جالبى كه در كتاب آمده اشارهاى هرچند گذرا بكنم اين نوشته به سادگى پايان نخواهد گرفت. فقط به همين بسنده مىكنم كه شنيدهام در نقدى بر اين كتاب آمده است كه هر دانشجوى سينما بايد اين كتاب را بخواند. من اما گمان مىكنم نه تنها دانشجويان كه هيچ علاقمند به سينما نيست كه از خواندن اين كتاب بىنياز باشد.
رضا علامه زاده – برگرفته از: خبرنامه گویا