روز بیست وهشتم مرداد برای مردم ما روزیست غم انگیز زیرکودتایی را به خاطر می آورد که جنبش مردم میهنم را گرفتار دیکتاتوری خون باری کرد که حاصل آن از دست رفتن همه ی آن آرمان های انسانی بود که درراهشان جانفشانی کرده بود. اما برای من یادآور زخمی روحی است که مدام از آن خون می چکد شامگاه بیست وهشتم مرداد 1353 آدم ربایان سازمان اطلاعات وامنیت کشور به خانه ی مادر بزرگم در کوچه ی نارون اصفهان هجوم آوردند و من و دو برادرم را ربودند. درحالی که برادر کوچکم نوجوانی بیش نبود.
از همان لحظه ای که به ساواک اصفهان وارد شدم آدم ربایان با بی رحمی دست به کار انجام وظیفه جهنمی خود شدند. منوچهری و صانعی و نادری با چند آدم خوار دیگر جسمم را در هم کوبیدند. سرانجام ساعت دو بامداد بدن خون آلود و درهم کوفته ام را- که کف اتاق افتاده بود – به پیکانی بردند و راهی تهران شدند. در بین راه نیز از تحقیر و توهین خود داری نمی کردند. می خندیدند وظاهرا از این کار خود لذت می بر دند. فردای آن روز وارد جهنمی شدم که تا سه ماه بعد نفهمیدم کجاست. جهنمی که هر ثانیه اش قرنی بود. گویی زمان منجمد شده بود وشکنجه پایانی نداشت. راه نمی توانستم بروم. خون ادرار می کردم، سربازها بغلم می کردند و به مسلخ می بردند. بوی عفونت سوختگی سینه ام آمیخته به بوی خون و عرق وادار سلول را انباشته بود. شده بودم لاشه ای متعفن نمی دانستم چه هستم. مرزی میان آدم وحیوان این جا وجود ندارد. مثل کرم کف اتاق شکنجه یا سلول می خزیدم. روزهایی که باز جویی نداشتم کف سلول می افتادم ومنتظر می ماندم انتظاری درد آور.
فرامزی و داد رس با کابل می زدن. یکی کف پایم می زد ودیگری روی پایم. کابلی که روی پا می خورد . دردش را نمی توانم توصیف کنم. کاهی آیرم (دادرس) می آمد .هیچ سلولی را بی نصیب نمی گذاشت تا به سلول من می رسید.اولین حرفش این بود همه ی خانواده ی تو خائن هستند دشنام می داد پایش را به نوبت روی پاهای شلاق خورده ام می گذاشت نفسم در نمی آمد. ناله هم نمی کردم.یعنی نای ناله کردن هم نداشتم.خون از جای ناخون های کشیده شده ام جاری می شد.آنوقت رهایم می کرد.
روزی به سلولم آمد اسلحه اش رادرآورد روی پیشانی ام گذاشت گفت کارت تمام است.قند توی دلم آب شد چشمانم را بستم. چیزی مثل رهایی در دلم به پرواز درآمد. .گفت: وصیت کن .چیزی نگفتم . ماشه را چکاند .گلوله ای درکا نبود .ناگهان به جانم افتاد .نفهمیدم چرا بعد ها اردشیر که در سلول کناری بود .گفت .فریادت را شنیدم که فحش دادی.فحش داده بودم .برای آن که …..
پس از سه ماه که از جهنمی به نام انفرادی رهاشدم فهمیدم که در اوین هستم .چند روز بعد مادر به ملاقات آمد .بیچاره مادرم……
هفت ماهی که درآن جهنم دره بودم .دوبارمادرم به ملاقاتم آمد .
سرانجام با پرونده ای ساختگی درحالی که پایم برهنه بود وزیر پوشی رکابی به تن داشتم. روانه ی قصر شدم .
مآموری که درزندان قصر تحویلمان می گرفت با دیدن این وضعیت لب به اعتراض گشود وبه ساواکی ها گفت:بابا توی این سرمای زمستون یه دمپایی پای این بد بخت می کردید.
سرانجام در یک دادگاه چند دقیقه ای در حالی که آقایان داشتند صبحانه میل می فرمودند به سه سال زندان محکوم شدم .امروز از زخم های تنم تنها آثار مختصری به جای مانده است اما از آن زخم درونی ام مدام خون می چکد.
شاید یک روزی آدم هایی چون منوچهری،دادرس،فرا مرزی وصانعی وبد بخت هایی دیگر چون ایشان را ببخشم .اما دیکتاتوری را هرگز هرگز نخواهم بخشید .
امیربختیار