برای رضا و کوچ غریبانه اش

درست یک سال پیش بود.باغچه خلوت بود.با رفتن رضا خلوت تر شد. درست مثل گاه رفتنش که باغچه کوچک تالار وحدت ،خلوت بود و خیابان استاد شهریار یکی از خلوت ترین روز هایش را می گذراند. خلوت تر از آن که بتوانی تصورش را بکنی،بی هیچ نشانی از ازدحام جمعیت برای بدرقه حنجره ی طلایی زاگرس. تنها صدای جادویی رضا بود که رفتنش را خبر می داد و تو را به سوی خود فرا می خواند:

“زین و برگم بونید و او مادیونم – خورمه بوریت سی هالوونم”

خبر کوتاه بود: “خواننده ی ترانه دایه دایه وقت جنگه خاموش شد”. رضا خیلی وقت بود که خاموش شده بود.و کسی به فکر خاموشی اش نبود.و کسی به فکر باغچه خلوت موسیقی لرستان نبود. و کسی به فکر گل های نا به هنگام پرپر شده اش، نبود.

خبر کوتاه بود، درست مثل سال هایی که رضا در خور نام وهنر و حنجره ی جادوئیش زیست و باقی فقر بود و تلخ کامی و غربت. درست مثل رفتنش که غریبانه بود.

رضا سالها بود که خاموش شده بود. از همان روزی که ترکش بمبی نا جوانمردانه حنجره ی طلائیش را نشانه رفت، تا داغی بر سینه ها مان بنشاند تا ابد، داغ مظلومیت رضا. داغ ننگی بر پیشانی آن ها که باید پاسش می داشتند پیش از رفتن و نداشتند.

سخن از رفتن جسم آلوده به درد رضا است ،از خاموشی فیزیکی اش، ورنه:

“که می می ره ونه که صداش د طلا بی”

هوشنگ کامکار آمده بود،مسعود رایگان،درویش رضا منظمی،فرید قاسمی و…. شاید 200 نفر دیگر.

خیلی ها نیامده بودند، که باید می آمدند، شکارچی تنها به ارسال پیامی بسنده کرد، پیامی کوتاه اما زیبا. رحمانپور در خرم آباد بود و درتلاش برای اختصاص قطعه ای برای هنر مندان در بهشت رضای خرم آباد.

اشک می ریزم، اشک می ریزم بر مظلومیت رضای زاگرس وغریبانه رفتنش و در دلم گله می کنم از همه ی آنها یی که باید می آمدند و نیامدند، از همه ی آن ها یی که باید اطلاع رسانی می کردند و نکردند، از رسانه ها، از انجمن لرهای مقیم مرکز، از خودم که چرا از تلفن همراهم به عنوان یک رسانه ی کوچک استفاده نکردم تا رضای ما چنین غریبانه نرود.

گلایه هایم تبدیل به خشم می شود وقتی که جمعیت می خواهد پیکر نحیف سقایی عزیز، با طنین صدای حماسی اش، با دایه دایه اش که اینک دیگر یک ترانه ی محلی نیست و جزء ترانه های ملی و ماندگار 100 سال اخیر است،بدرقه شود، ولی برگزار کنندگان مراسم وقعی به این خواست نمی نهند و تنها وقتی پیکر استاد از محوطه تالار خارج می شود، دایه دایه پخش می شود. انگار دایه دایه، رضا نیست، انگار بخشی از هویت و فرهنگ مردم این دیار نیست. انگار تاریخ مصرف آن دوره 8 ساله جنگ بود و تمام.

به خانه که آمدم، در زیر مطلبی که در سایت سیمره از رفتن حنجره طلایی زاگرس خبر می داد،نوشتم:

با صدایش رقصیدیم،عشق ورزیدیم، گریستیم، جنگیدیم و در یک کلام : زیستیم.

شهناز خسروی

 

1 دیدگاه دربارهٔ «برای رضا و کوچ غریبانه اش»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا