دو روز قبل کُت و شلوار نو را به همراه یک پیراهن و یک جُفت کفش ملی قهوهای رنگ که به زمینۀ کُت و شلوارم نیز میخورد، خریداری کرده بودند. کُت و شلوار خودش داستانِ جداگانهای دارد که میشود سطرهای بیپایانی راجع به آن نگارش کرد. معمولا در آن سالها همیشه کُت و شلوار ما را یک سایز بزرگتر میخریدند. دلیلش را که میپُرسیدی، میگفتند:
تو بچهای و در حالِ رُشد. فردا پس فردا ماشاله صد ماشاله دو برابر این قد کشیده و هنوز فرصت نکرده آنها را استفاده کنی، به تنت کوچک میشوند. این بخشی از ماجرا بود که توان رد آن را در آن زمان نداشتم. اما اصل داستان بر سرِ ناتوانی مالی خانواده بود که در این قالب پنهان میشد. من هم جز پذیرفتن و بر تن کردن کُت و شلوار، چارهای دیگر نداشتم. البته من تنها نبودم. همین داستان در سرتاسر فامیل و اقوام اتفاق میافتاد.
از حوالی روزهای آخر دی ماه، یک شیرِ پاک خورده، هر روز گوشۀ راست تختهسیاه آن بالا، مینوشت: چند روز به عید مانده و چند روز به فرار. حالا دیگر به روزهای پایانی اسفندماه رسیده بودیم و طرف که تا آن روز چندین و چند بار از دست شخص شخیص آقای ناظم ترکه بر کفِ دستهایش نوش جان نموده بود و از رو برو نیز نبود، نوشته بود:سه روز به عید مانده و امروز روز فرار است. نامِ این چریک فراری از مدرسه نعمت بیرالوند بود. قدی نسبتا بلندتر از متوسط همه در کلاس پنجم ابتدایی مدرسۀ بیهقی در خیابانِ وصال داشت. کمکِ پدرش در میدان شمشیرآباد کار مکانیکی میآموخت و دستهای پینهبستهاش آنچنان مقاوم در مقابل ترکههای آقای ناظم بود که بعضی وقتها همه احساس میکردند ناظم از زدنِ ترکه خسته شده و در حالِ از رو رفتن است. زنگِ اول که در حوالی ساعت نُه صبح زده شد و معلم ما خانم فردوسی برای گرفتن استراحت به طرفِ دفترِ مدرسه راهی شد، نعمت با قد بلندش از جا برخاسته و با صدای نیمه دو رگهاش گفت: بچو مه رتم. دِ خوتو دونید. (بچهها من رفتم. باقی قضایا با خودتان است). منظورش تهییج کردن بچههای کلاس برای فرار از مدرسه و به تعطیل کشاندن آن بود. در ضمن اگر تعداد فراریان از ده نفر بیشتر میشد، شاید ناظم در آینده، یعنی بعد از تعطیلات نوروز از سر گناهِ فراریان میگذشت. البته این فقط تصور ما از قضیه بود. اما در حقیقت آقای ناظم که حالا در اثر گذشت زمان نامِ نازنینش را به فراموشی سپردهام، در قصاوت و کتکزدنِ بچهها از کلاس اول گرفته تا ششم، دستِ کمی از شادروان مرحوم آدُلف هیتلر نداشته و در بعضی موارد روی آن شادروان را نیز شاد نموده بود. من و جبار که همسایه بوده و در یک کوچه زندگی میکردم، پیۀ کُتکِ بعد از عید را به تن مالیده و تصمیم خودمان را گرفته بودیم که به همراه نعمت همیشه از مدرسه فراری، از مدرسه در برویم. کتاب و دفتر و قلم را در کیفِ مدرسه نهاده، زیپِ آن را کشیده و پشت سرِ نعمت از درِ کلاس بیرون زدیم. قبل از اینکه شاهمُراد فراشِ غولپیکرِ مدرسه که فروش تنقُلات را نیز در دستِ خودش داشت بتواند خود را به دربِ اصلی رسانده و مثل یک کینک گُنگ آن را بر روی بچهها مسدود کند، ما سه نفر مثل برق از لای درب جانِ خود را به پیادهرو انداخته و پا به خیابان نهاده و با همۀ توان میدویدیم و فریاد میزیدیم: فیتیله فردا تعطیله. به فاصلۀ کمتر از یک دقیقه وارد کوچه رازی شده و برای رد گم کردن با فریاد به همه میگفتیم: مدرسه را تعطیل کردند و با تمام توان میخندیدیم.
روزِ سالِ نو مصادف شده بود با یک روزِ دوشنبه و ما روزِ شنبۀ گذشته مدرسه را ترک کرده بودیم. در این یکی دو روز من به پدربزرگم در خرید شیرینی، آجیل و مواد دیگر کمکهای شایانِ توجهای کرده بودم. جالب توجه اینکه روز یکشنبه با پُر رویی تمام از جلوی مدرسه عبور نمودیم و پدربزرگ از من پرسید: مثل اینکه مدرسه هنوز باز است؟ من در جوابش با قاطعیت گفتم: چند نفر از دانشآموزان قرار بوده کلاسهایشان را نظافت کنند. شاید آن دانشآموزان باشند. از قدیم گفتهاند، دروغ هر چه بزرگتر، قبولاندن آن راحتتر است. پیرمرد بیچاره حرف مرا باور کرده و با عجله آن محل را به طرف شیرینیفروشی پیوستی در سهراهی پایین پُلِ بزرگ ترک کردیم.
لحظۀ سالتحویل همیشه برای همه لحظۀ بزرگیست. همه معتقد بودند که انسان بایستی در لحظۀ سالتحویل حمام کرده و تمیز لباسهای نو بر تن داشته باشد. چنین نیز بود. صبحِ زود با پدربزرگ و برادرِ کوچکترم به حمامِ نزدیک منزلمان رفته و حسابی تنی شستشو کرده بودیم. اما بر تن نمودن کُت و شلوارِ کذایی به همراه پیراهن و کفشِ ملی را نیمساعتی قبل از تحویلِ سال انجام دادم. همه لباس نو و رنگارنگ بر تن داشتند بجز پدربزرگ و مادربزرگ. پدربزرگ یکی دو سالِ پیش به اصرارِ ُبزرگانِ فامیل، پس از چهار سال که از مرگِ پدرم گذشته بود، پیراهنِ سیاهاش را عوض کرد و پس از آن لباسهای خاکستری بر تن میکرد. اما مادربزرگم با خود عهد کرده بود تا نفس در سینه دارد عزادارِ پدرم باشد. جنین نیز شد. او تا لحظهای که زنده بود که در اوایل پاییزِ همان سال بود، هرگز پیراهنِ سیاه را عوض نکرد. این امرِ چندان عجیبی در لُرستانِ آن زمان نبود. امیدوارم حالا دیگر این چنین نباشد. چرا که همین موضوع باعث خرابی روحیۀ همۀ خانواده شده بود. اما کسی را جرأت بر آوردن اعتراضی در این زمینه نبود.
سال در اواسطِ روز تحویل شد و ما بچهها که ثانیهشماری میکردیم به مُراد دلهایمان رسیدیم. هر کدام به تعداد سالهای عمر یک ریالی دریافت نمودیم. اما من دو عدد پنج ریالی و دو عدد دو ریالی و یک سکۀ یک ریالی عیدی گرفتم. حسابِ این را میکردم که با این پانزده ریال و بعلاوۀ چندین ریالِ دیگر که بزودی از بقیۀ مردانِ فامیل عیدی میگیرم، می توانم به همراهِ فریدون و فریبرز پسر عموهایم به سینما آزیتا جهت تماشای فیلمِ قالیچۀ حضرتِ سُلیمان رفته و حتی توانایی مالی داشته که یک ساندویج کالباس و یک نوشابه کانادادرای نیز خریده و حسابی خوش بگذرانیم.
پس از دید و بازدیدها، در اواسطِ روز بعد، نزدیک به سه تومان و سه ریال ذخیرۀ مالی داشتم. یواشکی به همراه فریدون و فریبرز و جبار همکلاسییم به طرف سینما آزیتا روانه شدیم. سانس اول نمایش فیلم گذشته بود. تمامی بلیطها برای سانس دوازده تا دو عصر نیز فروش رفته و فقط چند بلیط یک تومانی باقی مانده بود. هر کدام بلیط خود را خریده، با تحویل آن به کنترلچی از درب ورودی از لای دست و پای بزرگترها خود را به بوفۀ سینما رساندیم. فریدون که یک سر و گردن از ما بلندتر بود سفارشِ ساندویج و نوشابه را داد. یکی یکی پولهای ما را میگرفت و یک عدد ساندویج لای روزنامهپیچیده شده و یک شیشۀ نوشابه زرد رنگِ خُنک در دستهایمان قرار میداد. چه لذتی داشت آن صحنه. ما یک گاز به ساندویج زده و یک قُلوپ نوشابه سر میکشیدیم و بلند بلند میخندیدیم. چرا؟ نمیدانم. شاید آن لحظات، خوشبختترین لحظات زندگیمان بودند. شاید هم طعم دوباره فرار نمودن از خانه و به سینما رفتن که خود نیز گناهی نسبتا بزرگ بود، آن لحظات را آنچنان با ارزش میکرد. وارد سالنِ سینما شدیم. چه عظمتی بود سینما آزیتا. سقفی به بلندای آسمان داشت. موزیکِ نسبتا آرامی از بلندگوهایی که در دیوارهای اطراف بود پخش میشد. قسمت بلیطهای یک تومانی که در جلوی سالن نزدیک پردۀ نمایش فیلم قرار داشت، شماره نداشتند و هر کس هر کجا جا گیرش میآمد مینشست. ما چهار نفر نیز چند تا جا در ردیف های نسبتا جلو که خالی بودند را نشانه کرده، شروع به دویدن به طرف صندلیها نمودیم. هر کدام با هیکلهای نسبتا کوچک، خود را در درون یک صندلی انداختیم. هنوز درست و حسابی در صندلیها جا نگرفته بودیم که دو پسرِ غولپیکر از پشت یقههای ما را گرفته و از جای خود بلندمان کردند و با صدای بلند پرسیدند: و کی پیل دیته؟ (به چه کسی پول دادهاید؟) ما وحشتزده با پاهایی معلق در هوا گفتیم: ما بلیط خریدهایم. قهقهای سر داده و گفتند: نفری یه قرو باید سی هر صندلی بی تو! (نفری یک ریال بابت هر صندلی بایستی بدهید). در واقع آقایان باجبگیران ردیف فقیرنشین یک تومانی بودند. با هزار بدبختی با جستجو در جیبهایمان نفری یک ریال کرایۀ مضاعف را پرداخته و سپس از چنگال آن عقابان بیانصاف رهایی یافتیم. از آن روز به بعد آموختیم که بهای واقعی همه چیز غیر از آن بهایی است که انسان میپندارد. این موضوع بخصوص در مورد ردیف ده ریالی سینما آزیتا صدق میکرد که در واقع یازده ریال قیمت داشت.
پس از تماشای لذت بخش فیلم و آواز دلانگیز نعمت آغاسی که در پایانِ فیلم چنین میخواند: قالیچۀ حضرتِ سلیمان، اگه داشتم منِ بی سر و سامان، پر میکشیدم …… از دربِ پشتِ سینما در ضلع جنوبی پارکِشهر رفتیم بیرون که چشمتان روزِ بد نبیند. عمویم عبدالرضا کنارِ درب چشمبهراهِ ما بود. به فریبرز و فریدون گفت که در بروند زیرا پدرشان در به در به دنبال پیدا کردنشان است. آن بیچارهها دو پا داشتند و دو پای دیگر قرض کرده به طرف دربِ دیگر پارک فرار کردند. من، عمویم عبدالرضا و جبار راه افتادیم به طرف خانه. پدربزرگ که از غیبتِ ناگهانی ما دلواپس شده بود، عبدالرضا را برای یافتن ما راهی بازار نموده بود و خود در کوچههای اطراف به دنبالمان گشته بود. اما عبدالرضا از ستار برادر بزرگترِ جبار فهمیده بود که ما به سینما رفتهایم. به همین خاطر خود را به دربِ پشت سینما رسانده و مچِ ما را گرفته بود. طعمِ شیرینِ سینما رفتن، ساندویج به همراهِ نوشابه خوردن در آن روزهای نوروزی را در منزل به کاممان تلخ کردند.
فریدون و فریبرز نیز حسابی از عمو غلامرضا کُتکِ مفصل نوشجان نموده بودند. این را فردای آن روز وقتی برای ملاقات من به درب منزلِ ما آمده بودند تعریف نمودند و هر هر میخندیدند. اثر ضربات کمربندِ چرمی عمو غلامرضا هنوز بر بدنِ بچهها باقی بود. با قول دادن به پدربزرگ که از کوچه خارج نمیشویم، از دربِ منزل بیرون زدیم. اولین فکری که به سرمان زد، جلوی درِ سینما آزیتا رفتن و تماشای عکسهای فیلم و تعریف خاطرتمان از صحنههای آن بود. بعلاوه بلندگویی نیز صدای فیلم را هنگام نمایش آن در سالن همزمان در بیرون پخش میکرد. چه کیفی داشت اگر جرأتش را میداشتیم که بدانجا رفته و ساعتی را به صدای فیلم گوش میسُپردیم. اما به بهایش که غُر و لُند پدربزرگ و کُتک مُفصل برای آن دو کودک بود بهای سنگینی به نظر آمده و به درد و سرش نمی ارزید. به همین خاطر کنار دیوار خانه در کوچه نشسته و از اول تا آخر چند بار فیلم را برای یکدیگر تعریف نمودیم.
نزدیک سیزدهبدر تازه یادمان آمده بود که مشقهای عید را ننوشتهایم. چه باک. ما که قرار است کُتکِ فرار را بخوریم حالا چند ضربه بیشتر برای ننوشتن مشق عید چه توفیری می توانست بکند. هیچ. این داستانِ تلخِ تعلیم و تربیت در شهر عزیزِ ما خرمآباد در استان لُرستان بود.
نقشآفرینان این داستان یکی منم که الان نزدیک به 26 نوروز است که از سرزمینِ مادری خود به دور هستم. جبار، فریدون و فریبرز در ایرانند. جبار و فریبرز تحصیلات دانشگاهی انجام دادند و شغلهایی خوبی دارند. اما فریدون متاسفانه تحصیل نکرد و زندگی محقری دارد.
تلخترین بخش این داستان، باقی بودن فرهنگ چوب و کُتک در روش تعلیم و تربیت بچهها چه در مدرسه و چه در خانه میباشد. به امید آن روز که فرزندان ایرانزمین از مدرسهرفتن نهراسیده و با عشق و علاقه پا به درون مدرسه و کلاس بگذارند.
کامران پیامانی گوتنبرگ – سوئد (فوریۀ 2011) هر روزتان نوروز نوروزتان پیروز
I was surprised how similar boys’ experiences are in a certain culture. Although I am the next generation who experienced a revolution and a war, I could easily identify with the story, specially the descriptive style of the school. Life was tough, but it made use to appreciate simple things, like sinking your teeth in a cheap sandwich. Talking of education, I believe our parents did their best to take care of their children, as it is shown in the story that they were concerned about the disappearance of their kids, but the education system was lagging behind. Thanks for sending us back to the mother land and childhood.
ba dorodhay garm b shoma dost geram.
hagheghatan mano b yad rozhay por neshat doran kodake hamintor doran mohasele v on ravesh hay tadris v kotak karehay moaleman azizeman . khile zeba v ba nasre sadh tavanestid ham faghrh farhange v ham moshkelat ejtemaae on doran ra tarsim konid.shad v sarafraz bashid.g
با سلام
تلخی را با شیرینی آمیختید ، چنانکه خواننده تلخی آن را با نوعی شیرینی مزه مزه کرد.
کودکی، شیطنت را ، بخوبی تجسم کردید.
مباززه کودکانه در برابر نبایدها را و ایستادن در برابر آنها . زیبا و گرم به تصویر کشیدید.
واقعیت های گاهی تلخ را با طنز آمیختید و ملایم با آن برخورد کردید. روان و ساده و کافی موفق باشید