درهمة طول و عرض تاریخ، با پدیده نقل و انتقال انسان از نقطه ای به نقطه ای دیگر روبرو بوده ایم. گاه این نقل و انتقال اختیاری است و در اغلب موارد، اجباری، یعنی ترجمان خشونت عریانی است كه بر علیه دسته و گروه خاصی اعمال می شود. نقل و انتقال اختیاری، مهاجرت، گاه خود نمود غیر مستقیمی است از خشونت و از تنگناهائی كه بر سر راه روال عادی زندگی به جریان می افتد و مهاجر را به مهاجرت وا می دارد. ولی نقل و انتقال اجباری، تبعید و پناه جوئی، همیشه انعكاسی است از خشونتی كه اعمال می شود. پناه جو اگر چه جانش را در چمدانی نهاده و به سرزمینی دیگر می گریزد ولی این گریز عكس العملی طبیعی و بدیهی است به وضعیتی كه در آن قرار گرفته است. اگرچه واقعیت دارد كه هیچكس روی هوا و هوس پناه جو نمی شود ولی در تحلیل نهائی، این پناه جو است كه در عكس العمل به شرایط نامساعد خود را به مخاطره انداخته و از سرزمین خویش می گریزد. تبعیدی ولی این حداقل «آزادی» را هم ندارد كه خودش تصمیم بگیرد و بعلاوه، از وضعیتی نمی گریزد. دیگران، یعنی همان كسانی كه وقتی منطق شان می لنگد اعمال خشونت می كنند، تبعیدی را از سرزمینش می گریزانند و به سرزمینی دیگر پرتاب می كنند. در مقام مقایسه، وضعیت یك مهاجر با یك تبعیدی و پناه جو، اگر چه به ظاهر به هم می ماند ولی از زمین تا آسمان تفاوت دارد. مهاجر خود تصمیم می گیرد كه از كجا به كجا برود ولی پناه جو و تبعیدی حق انتخاب ندارد باید به هر جائی برود كه به او پناه می دهند و یا خشونت گران می خواهند.
تا آنجا كه به ناسازگاری فكری و فیزیكی جامعة میزبان با «مهمانان ناخوانده» مربوط می شود، مهاجر و تبعیدی و پناه جو تفاوتی ندارند. ولی تفاوت اساسی در این است كه برای یك مهاجر این ناسازگاری«خودخواسته» است و برای تبعیدی و پناه جو تحمیلی و اجباری. و همین تحمیل و اجبار است كه زندگی یك تبعیدی را دو صد چندان سخت و طاقت فرسا می كند. كسی كه در یك جامعة دیگر با فرهنگی دیگر، زبانی دیگر و بطور كلی نظام ارزشی متفاوت به دنیا آمده، كودكی، نوجوانی و حتی جوانی خود را در آن سپری كرده، در نتیجة عواملی بیرون از كنترل خود، به متن جامعه ای ناشناخته و غریب و بیگانه پرتاب می شود. برخلاف یك مهاجر، برای یك تبعیدی و پناه جو مشكل لاینحل این است كه وضعیت فعلی اش را نمی خواهد و نمی پسندد و باهمة زرق و برق ظاهری نمی تواند جذب جامعه ای بشود كه با آن به تمام معنی بیگانه است. از سوی دیگر، اما، آنچه را كه می پسندد و می خواهد، و می داند كه می خواهد، با تصمیم دیگران نمی تواند داشته باشد. این مشكل لاینحل و درونی شده نه فقط با گذشت زمان تخفیف نمی یابد بلكه روز بروز عمیق تر و دردناك تر می شود. یك تبعیدی، مثل روغن بر آب در سطح جامعة تازه و بیگانه می ماند.
اگرچه به ظاهر جز این به نظر می آید ولی وضعیت مهاجر نیز در ناهمخوانی با جامعة میزبان تفاوت چندانی با وضع یك تبعیدی ندارد. به راستی مهم نیست كه قبل از مهاجرت جهان را چگونه می بیند، ولی در عمل و در واقعیت زندگی هیچ چیز جامعة جدید برایش درونی نمی شود. مقداری به دلیل تنبلی ولی عمدتا به دلایل دیگر، از جمله تعلق خاطر نداشتن و پرتاب كردن خویش به جامعة جدید، زبان كشور میزبان را یاد نمی گیرد و احتمالا نمی تواند یاد بگیرد. یادگرفتن زبان و فرهنگ جدید، انگیزه و امید به آینده می طلبد و مهاجرین و پناه جویان به خاطر شرایط زندگی خود این انگیزه و امید را ندارند. ندانستن و یا كم دانستن زبان موجب می شود كه ابزار ارتباط عمومی و جمعی [ روزنامه، مجله ، رادیو، كتاب….] هم مورد استفاده قرار نمی گیرد. با گذشت زمان، این حاشیه نشینی در حوزة اندیشه ابعاد به واقع فاجعه آمیزی بخود می گیرد.
احمد سیف
برگرفته از انسان شناسی و فرهنگ
این مقاله را در بطور کامل در اینجا بخوانید: MOHAJER.doc