سرمان بی کلاه ماند!

یکی از دوستان که چند روز پیش از مرخصی ایران برگشته است، دیروز پیش از ظهر تلفن زد و کلی خوشحالم کرد. تلفن طولانی شد چرا که سئوال و جوابها زیاد بود و کلی خبر داشت از ولایت و دوست و آشنایان و از بی بارانی و خشکسالی در خوزستان و گرانی. اما بهرحال خوش گذشته بود. آمدم بگویم که سفارش مرا هم بجا آورده یا نه که خودش گفت راستی فلانی کلاه گیرم نیامد!090415_kolah

قرار بود برایم کلاه سیاه چهار مُهر و شلوار دبیت بختیاری حج علی اکبری بیاورد. یعنی موقع رفتن خودش گفته بود:« کاری باری نداری؟» و من گفته بودم:«دلم لک زده برای شلوار دبیت و کلاه. اگر توانستی زحمتش را بکش.» که گفته بود:«ئی چه حرفیه، حتما.»

– یعنی کلاه بود منتها ازین فزرتی ها که به لعنت خدا هم نمی ارزند! تو چهارمُهر میخواستی.

گفتم :«عیبی نداره حالا فعلا شلوار دبیت را می پوشیم تا رسیدن کلاه هم خدا کریمه.» بلند خندید! گوشی تلفن را قدری عقب گرفتم تا خنده اش ته بکشد. گفت:« میدانی، من بجای شلوار آماده، پارچه دبیت برایت خریدم. جان تو اینقدر وقت کم بود این مهمونیهای دست و پاگیر و … » گفتم :« خوب بالاخره دست خالی نیامدی ممنون م. میدهیم از روی فرم شلوار خودت پارچه را بدوزند.» یه کمی مکث کرد و باز گفت:« خبر نداری چه گندی زدم! پارچه دبیت را گذاشته بودم سر دست که بگذارم توی ساک دستی  اما یادم رفت و تازه وقتی رسیدیم تهران فهمیدم ای داد از بیداد.»

دیدم خوب نیست خودم را از تک و تا بیندازم، گفتم :«عیبی نداره. ایشالا سال دیگه که رفتی ایران میاریش.»

میگویند اون قدیما که رفتن به شهر کار آسانی نبود یک بابایی داشته میرفته شهر اما همینکه خواسته سوار قاطرش بشود اهالی آبادی دوره اش می کنند و هر یک از او میخواهند برایشان از شهر چیزی بخرد. یکی سه متر پارچه چیت گلدار میخواست. دیگری یه کله قند. سومی دستمال هفت رنگ برای عروسش، آن دیگری سوزن جوال دوز ، یک جفت گیوه آجیده و الی آخر. مرد هم مرتب میگفت، چشم. حالا تا ببینم چه میشود. اگر گیر آمد حتما. خدا کنه یادم نرود!

یکمرتبه کسی جلو آمد، یک اسکناس گذاشت کف دست مسافر شهر و گفت: «خیلی دوست دارم نی شیت (فلوت) بزنم. برایم یک نی شیت از شهر بخر.» مرد پول را تا کرد گذاشت جیبش، سوار قاطرش شد و به او گفت: « تو یکی از همین الان بزن!»

محمد حسین زاده

پیمایش به بالا