ادبیات

روزی روزگاری (1)

حالا که این یادداشت را برایتان می نویسم هم آ قیطاس و هم پدرم که هر دو کارگر شرکت نفت بودند از دار دنیا رفته اند اما خاطره ها البت که باقی اند. آنسال دو سه روز قبل از عید نوروز پدرم از کار که برگشت میزی بخانه آورد و گذاشت گوشه اتاق و سفره […]

روزی روزگاری (1) ادامه مطلب »

این قافله عمر عجب میگذرد

نزدیکیهای صبح بود که رسیدیم شیراز، «ساک در دست و پتو زیر بغل». همگی رفتیم سراغ یکی از این هتلهای بی ستاره همان دور و بر دروازه اصفهان که لامپهای مهتابیش دم به دم باز و بسته میشد و اسفالت را رنگ میزد. هوا سوز داشت گرسنه هم بودیم و بیخوابی توی اتوبوس ایرانپیما هم

این قافله عمر عجب میگذرد ادامه مطلب »

پول سیگار

یکی از دفاتر شرکت نفت را با قدری تغییرات کرده بودند اولین دبستان ناحیه کوچک نفتخیز ما که داشت دست و پایش را باز میکرد و حفاری چاههای نفت یکی بعد از دیگری نتیجه میداد. ساختمان نسبتا نوسازی بود با سقف شیروانی و پنجره های دو لنگه دراز باریک به سبک انگلیسی که از تو

پول سیگار ادامه مطلب »

پیمایش به بالا