روزی روزگاری (1)

090328_aidحالا که این یادداشت را برایتان می نویسم هم آ قیطاس و هم پدرم که هر دو کارگر شرکت نفت بودند از دار دنیا رفته اند اما خاطره ها البت که باقی اند.

آنسال دو سه روز قبل از عید نوروز پدرم از کار که برگشت میزی بخانه آورد و گذاشت گوشه اتاق و سفره ای پلاستیکی کشید رویش تا بساط عید را بجای روی قالی، مثل شهری ها روی میز به چینیم.
روز قبل از آن هم تخم مرغهای پخته را توی رنگ غلیظ آبی و زرشکی رنگ کرده بودیم و میز که آمد گذاشتیم شان توی کاسه برنج روی میز کنار سبزه و سنجد و بقیه. گل هم دوست پدرم که باغبان لین کارمندی بود برایمان آورد و سفره هفت سین روبراه شد. لباس نو هم، ای ی بالاخره یا کفش نو داشتیم یا شلوار یا پیراهن اما سر تا پا نو، ابدا!

قرار این شد که هر کس آمد خانه مان عید دیدنی، موقع خداحافظی، من تخم مرغی از توی کاسه برنج بردارم و به بچه شان بدهم به عنوان عیدی.

پیش از ظهر روز دوم عید بود که یکی از همکاران پدر با زن و بچه اش آمدند عید مبارکی و ساعتی بعد که بلند شدند بروند، طبق «گوش بگیر بچه. هر کی اومد..» من دست بردم و تخم مرغی آبی رنگ برداشتم به بچه میهمان بدهم که مادر بچه دستم را پس زد ولی من برای اینکه دستور پدر را خوب اجرا کرده باشم و بعد یکی دو ریالی پول بگیرم یا اصلا یه ذره انورتر، میهمانها بگویند به به چه پسری! با اصرار زیاد تخم مرغ را توی جیب بچه دو سه ساله میهمان چپاندم و با غرور عقب نشستم.

میهمانها که رفتند تَش برق خورد توی صورتم! تا بخودم بیایم گوشه اتاق گیر افتاده بودم و سیلی دوم و سوم پدر هم فرود آمد. تا «دا»م و ننه م بیایند و بگویند « های نه های نه!» صورتم عین تنور نانوایی گُر گرفته بود و میسوخت. خدا ساز بود که توانستم از زیر میز هفت سین در بروم و خودم را به حیاط برسانم تا مثل همیشه از زاویه تنگ بین دیوار و تخت های سیمی، عین روباهی ترسخورده، خودم را فرو کنم پشت تختها و دیگر دست پدرم بمن نرسد.

– پَ مَر کور بید که ندید کُر فلونی همو اولس یه تخم مرغ ورداشت و خَرد(خورد)؟
پَ سی چه یکی دیه هم بس داد؟
– عیده، اوقاتِ خوته تلخ مکن.
– ئی نافرنگ اوقات سی م هشته!

«تابستان که میشد همگی روی تخت های پک و پهن سیمی توی حیاط می خوابیدیم که چارچوب و پایه های آهنی داشت و با سیم زمخت عین راکت تنیس بافته شده بود. و زمستان تخت ها را به دیوار تکیه میدادیم تا حیاط بازتر شود. آن زاویه تنگ بین دیوار و تختها شده بود پناهگاه من از دست کتک های پدر! هوا که پس بود خودم را میکردم آن تو و آنقدر آنجا می ماندم تا اوضاع آرام شود و سر و صداها بخوابد.»

پشت تخت ها کز میکردم و از ترس میلرزیدم. حالا مانده بود تا «دا»م یا ننه م او را با حرف و یا استکانی چای آرام کنند و یا اینکه سوت شرکت نفت را بزنند تا بیلرسوتش را به تن بکشد، کلاه ایمنی را به سر بگذارد و اخمها توی هم حیاط را بگیرد و برود سر ِِ کار.
آنوقت بود که جرات میکردم خورد و خمیر از لای تخت ها بیرون بیایم و ننه م از بال دستمال هفت رنگش دو سه ریال پول در بیاورد و بگذارد کف دستم تا بروم دکون ِ «یه دست یه پا» برای خودم شانسی بخرم که همیشه هم یا پوچ بود یا سوتکی لاکی از تویش در میآمد که سوت هم نمیزد!

– بُتی «چه کَس» ی؟
– باوادی(بابادی) بی کَس!
– ز چه تَش ی؟
– تَش حاجی ور.
ننه م تا زنده بود هی هوامه داشت.

دکاندارها دو تا شریک بودند. کوتاه قده می لنگید و بلند قده یک دست نداشت. بخاطر همی بجای دکون، همه میگفتند « دکونِ یه دست یه پا!».

گردش ماه و خورشید و گذر شب و روز.  بود و بود تا  دور شبانه کارگرهای همکار پدرم به خانه ما افتاد. می نشستند به گپ و گفت و بدگویی از فرنگی های شرکت نفت:
« گردنِ خوس، اما نگهبان استخر ئیگفت زینه مستر جانسون یه پنچری ریزی داره!!»
« ای کاکام ئی کافرا که زن و مردی ندارن. همه قاتی پاتی عین حیوون!»

سر ِ سلامتی حکم میزدند. تک خشت، بی بی اسپیک… بعضی وقتا هم قال مقال بالا میگرفت: « َمر یه دست پاسور چند تا ده لو خشت داره آ قیطاس!؟»
مختصری هم بافور می کشیدند. همی جور تفریحی. پشتش چای غلیظ عین مرکب! کیفور که میشدند برای بعضی از همکارها هم کوک میکردند. رویشان اسم گذاشته بودند:
کریم لوله دز (دزد)، نص ِ لا (نصرالله) خره، صیدال گراز!

دام و ننه م توی اتاق دیگرمان که تلواره رختخوابها بود و پیت آردی و خنزر پنزر، روی قالی دراز می کشیدند و گوش به زنگ بودند تا پدرم صدا بزند و خاک اندازی آتش ببرند بریزند توی منقل ورشو یا چای تازه درست کنند و بیاورند. من هم تا موقعی که بیدار بودم هی از این اتاق به آن اتاق میرفتم.
توی گپ زدنها بود که پدرم رو کرد به آ قیطاس ِفیتر (میکانیک) و گفت
-« روز عید، ئی نافرنگ پاک اوقاتمه تلخ کرد. حیف که رفت پشت تخت آ، ار نه شهیدس کرده بیدم.».
قیطاس گفت
-« پدر بیامرز، چاره س آسونه. خو میرفتی سیخی از چاله دون ورمیداشتی میکردی لای سیم ها که بزنه بیرون!»

از اون شب ببعد دیگه هیچوقت از آ قیطاس فیتر که فامیلمان هم میشد خوشم نمی آمد. توی لین ها یا بازار هم که میدیدمش سلام نمی کردم. اصلا از هر کی اسمش قیطاس بود بدم میآمد. آخه همو بود که تنها جایی را که میتوانستم از کتک خوردن نجات پیدا کنم از دستم گرفته بود.

محمد حسین زاده

پیمایش به بالا