نزدیکیهای صبح بود که رسیدیم شیراز، «ساک در دست و پتو زیر بغل». همگی رفتیم سراغ یکی از این هتلهای بی ستاره همان دور و بر دروازه اصفهان که لامپهای مهتابیش دم به دم باز و بسته میشد و اسفالت را رنگ میزد. هوا سوز داشت گرسنه هم بودیم و بیخوابی توی اتوبوس ایرانپیما هم رویش. دیروز عصر که از اهواز راه افتادیم تا خود بهبهان شرجی توی هوا موج میزد و حالا سرمای اول صبح شیراز ما را که پیراهن آستین کوتاه تنمان بود بد جوری غافلگیر کرده بود.
من بودم، مهدی بود، عزیز، شهرام، منصور، پرویز و خیلی های دیگه که قیافه شان از یادم نرفته اما اسمشان چرا. همه بچه های خوزستان بودیم که حالا بعد از شیش ماه تعلیماتی توی پادگان زرهی اهواز، برای خدمت به شیراز آمده بودیم. با مهدی همان توی پادگان آشنا شدم. گاهی گپ و گفتی توی نهارخوری و بعضی وقتها هم سالن ورزش. اندامی ورزیده، صورتی آفتاب سوخته و نگاه گرمی داشت. به همه لهجه های جنوب صحبت میکرد. لری، شوشتری، آبادانی. من توی گروهان یکم بودم و او توی گروهان دوم سپاه دانش پا می کوفت. مکافاتی بود بیداری اول صبح. سرگروهبان لامپهای پرنور آسایشگاه را توی چشممان روشن میکرد و بعد با سه سوت بایستی آماده می شدیم برای رژه و نظام جمع. از «انکادر» کردن تخت تا پوشیدن هول هولکی پوتینها و ایستادن توی صف مستراح گروهان و دویدن برای حاضر غایب. یکی دیر می رسید، همه با هم تنبیه میشدیم. سینه خیز، کلاغ پر. اما غروب ها خوش بودیم. اولش حاشیه غربی ساختمان اخرایی رنگ آسایشگاه به ردیف می نشستیم و مجله فردوسی و جوانان میخواندیم یا نامه عاشقانه می نوشتیم. گوشمان هم به بلند گوی درب جبهه بود و خدا خدا میکردیم اسم ما را بین ملاقاتی ها صدا بزنند «سپاهی دانش فلانی، ملاقات داری آقا!» دو سه بار تکرار میکردند. بعدش که آفتاب می نشست و به خوابگاه میرفتیم بقول سرگروهبان رحمتی، هار میشدیم! بلایی نبود که سر بچه های بی زبان آسایشگاه در نمی آوردیم.
– تا شکر الله توی راهرو باریک بین تختهای دو طبقه خوابگاه به نماز می ایستاد، یکی سینه خیز میرفت زیر تخت کناری و با چوبی چیزی مهر نمازش را می سراند سه ردیف آنطرفتر!
– علیداد وقتی پوتین ها را واکس میزد و تمام میکرد تازه می فهمید مال خودش نبوده اند! یکی پوتین هایش را جابجا کرده بود.
– عکس دوست دختر همایون از توی کمدش در میآمد و با ماژیک سیاه برایش سبیل و …خدا از سرمان نگذرد که ما چند نفر خیلی بد بودیم!!
فردای شبی که در هتل بی ستاره دروازه اصفهان تا پیش از ظهر بیهوش وبیگوش روی تخت فکسنی افتاده بودم، از توی راهرو صدای گیتار بلند شد. پا شدم دنبال صدا را گرفتم و رسیدم به طبقه دوم و اتاقی آن وسط ها که درش باز بود. مهدی توی زیرپیراهن رکابی نشسته بود روی تخت، گیتارش را در بغل داشت و از تاجیک میخواند «در آنشب تابستان/ به گوشه نخلستان/ هلال مه پیدا بود» سرش را بالا و پائین که میکرد پوست تیره صورتش در تابش آفتاب پشت پنجره بکلی سیاه میزد. هم اتاقی اش هم آنجا بود و روی میز فلزی «ارج» ضرب گرفته بود و چشم و ابرو میآمد. اسمش را بیاد نمی آوردم اما پسر سفید پوستی بود که بعدها دیدم توی بانک ملی اهواز شعبه مرکزی کار میکرد. طولی نکشید که دیگر در اتاق جایی برای ایستادن نبود اما مهدی همچنان میخواند و ما کف جنوبی میزدیم و پشتش میآمدیم «موج کف آلود، برسینه رود..» که سر و کله مسئول و همه کاره هتل بی ستاره پیدا شد:
« کاکو سر علی یه ریزه یواشتر. شما که هتلو ره رمبوندین!!»
عصر سر و صورتها را صفا دادیم و راه افتادیم توی خیابان زند که میگفتند چشم و چراغ شیراز است. بعد از بازار وکیل سر درآوردیم با آنهمه لامپ رنگی و بوی پارچه نو و عطر ادویه های جورواجور و رفت و آمد مردم زیر ریتم چکش بلند و کوتاهی که از راسته مسگرها میآمد. از بازار که درآمدیم عزیز و منصور بند کردند به دخترهای توی خیابان و لودگی میکردند. مهدی غر میزد و میترسید که سر و کارمان به کلانتری بکشد و آبروی سپاه دانش را ببریم. بعدش منصور آدرس جایی را گرفت و رفتیم از خانه ای که یک زن جهود با گیس های بلند بافته در را برویمان باز کرد شراب خُلر شیراز خریدیم و راه افتادیم طرف هتل.
دو روز بعد ما را تقسیم کردند به دهات مختلف استان فارس. من و چند نفر دیگر بچه ها از جهرم سر درآوردیم و بقیه هم پخش و پرا شدند به این و آن شهر و ارتباط ها برید. فقط «راهنمای تعلیماتی» بود که ما را به شهر ربط میداد و خبرها را میآورد و میبرد. با موتورش خسته و خاک آلود از راه میرسید. چای میخورد استراحتی میکرد و گزارشی می نوشت: «درتاریخ فلان از مدرسه روستای شیردره بازدید بعمل آمد. کلاسها مرتب بود و سرکار بهمانی با لباس مقدس سپاهی دانش مشغول تدریس بود.» و دوباره گاز میداد و میرفت به روستای بعدی. بیشتر اوقات با هم کنار میآمدیم. مدرسه تعطیل و درسی هم که درکار نبود باز او می نوشت «بازدید بعمل آمد، کلاسها …» گاهی هم شانس میآورد و همراه من به دعوت خان -که حالا بیشتر توی شهر بده و بستون داشت- میرفتیم شکار. ما توی دامنه کنار آتش می نشستیم پاسوربازی میکردیم، چای سرنیزه با انجیر کوهی میخوردیم و آدمهای خان تفنگها را برمیداشتند و میرفتند کوه. صدای گلوله که بلند میشد خان کلاهش را جابجا میکرد روی دو زانو راست میشد و دوربین می انداخت. بعد به پسرش میگفت آتش را «وَلم» کند و سیخها را از توی جیپ در بیاورد.
مدرسه بیرون ده بود. سه اتاق سنگی ساده بدون هیچ دیوار و حصاری. یکی از اتاقها خانه من بود. تخت سفری ام، میز تاشو کارم، قاب عکس شاه، چراغ علاالدین، رادیو ترانزیستوری -که با آن راحت بی بی سی را میگرفتم- و مشتی لباس و کتاب همه اثاثیه من بود. غفلت میکردم گوسفندها میآمدند میرفتند توی اتاقم. شبها چراغ لامپا را تا صبح روشن میگذاشتم اما توی تنهایی ترس ورم میداشت. آن طرف تپه قبرستان بود. یکروز داشتیم با بچه ها تور والیبال را می بستم که باز هم گرد و خاک توی دشت خط کشید و راهنما با موتورش از دور پیدا شد. تا رسید خاک سر و کول را تکاند گفت: «برات خبر خوبی ندارم!» و گفت که گند کار عزیز بالا آمده. شکایت به پاسگاه و استشهاد محلی با کلی امضا. گفت عزیز را خودش با موتور آورده شهر و او همه چیز را همان بین راه برایش گفته است. به یکی از بچه های کلاس چهارم گفتم از بشکه آب بردارد و چای دم کند آنوقت پا بپای راهنما رفتیم طرف تلمبه آب که فرت و فرت صدا میکرد و با ساختمان مدرسه فاصله زیادی نداشت.
عزیز آن شب باز هم میرود سراغ حلیمه که مردش روی تراکتور، بیرون آبادی شخم میزد. تازه پوتین ها را از پا در آورده و رفته روی تخت که شوهر حلیمه بیهوا میخزد توی اتاق و در را از تو قفل میکند. عزیز و زن توی تاریکی اتاق خشکشان میزند و بی حرکت روی تخت میمانند. عرق سردی به تن عزیز می نشیند و فکر میکند الان است که قلبش از جا کنده شود. شوهره کورمال کورمال میآید جلو دست میگذارد روی شانه او. بعد به صورتش دست می کشد و میرسد به سبیلها و آنوقت مچش را می چسبد «سرکار!» و عزیز میگوید «بله!»
داستان به مرکز بخش میرسد و از فرمانداری دخالت می کنند و معلوم میشود که اینها دروغ است و میخواهند فرزندان شاهنشاه را بدنام کنند و دسیسه خانهای سابق است! عزیز از مهلکه جان سالم به در میبرد و به روستای دیگری منتقل میشود و انگار نه انگار. خودش بعدها توی رژه چهار آبان که در جهرم جمعمان کرده بودند داستان را با آب و تاب تعریف میکرد و میخندید:«انگشتای زبرش از روی دماغم سرید و رسید به سبیلا و دهانم. داشتم از ترس سکته میکردم اما وقتی گفت سرکار بی اختیار گفتم بله!
مهدی را دیگر ندیدم تا اینکه سربازی تمام شد و برگشتم اهواز استخدام شرکت نفت شدم، ازدواج کردم و خانه شرکتی گرفتم که تابستان ها سه کولر گازی گمب و گمب تویش میکوفت و ما بی خیال پول برق بودیم که شرکت میداد. صبحها کراوات می بستم ادکلن آرامیس میزدم و سوار بی. ام. و زرد قناری میرفتم «دوطبقه» شرکت نفت و عصرها برمیگشتم خانه. هفته ای دو روز بولینگ بازی میکردم، پیپ هم می کشیدم، «تایم» را هم از مطبوعاتی بین المللی میدان مجسمه میخریدم و میخواندم. مرخصی سالیانه را هم میرفتیم شمال، کمپ محمودآباد که مال شرکت نفت بود و برای ما مجانی تمام میشد. روزگار خوش بود.
سالها میآمد و میرفت،گردش ماه و خورشید. شرجی و روزهای بلند و دم کرده تابستان که توی شهریور به اوج میرسید و «خرما پَزون» ش میگفتند. انگار که زمان از حرکت می ایستاد و روزها تا ابدیت ادامه داشت. این بود تا که باد گرما کَنون برمیخاست و بختک شرجی را از سر شهر دور میکرد و باد کولر دیگه لذتی نداشت. پائیز و زمستان بودند و نبودند! تا چشم بهم میزدی اسفند ماه آسمان را هاشور زده بود و غروبها هوا معرکه میشد و خیابانها غلغله بود از آدم که خرید عید میکردند. زمین نفس می کشید و شب بوهای توی باغچه غنچه میدادند و شقایقهای خودرو کنار جاده ها که به آن گل سرخ میگفتیم خبر از بهار و نوروز میآورد.
یکروز پرویز با آن موهای همیشه روغن زده بلوطی رنگش آمد توی «آفیس» و گفت:«انگار نشسته ای و غم کلاف میکنی؟» گفتم:«نه بابا، باخت مسابقه بولینگ دیشب یه ذره دلخورم کرده.» لبخندی زد و گفت: « عیب نداره بزرگ میشی یادت میره!» بعد برایم گفت که مهدی و ارکسترش هفته آینده از تهران میآیند باشگاه نفت کنسرت بدهند. همین الان زنگ بزن روابط عمومی تا بلیط ها تمام نشده. آنوقت آمد باز در باره عزیز شوخی کند «انگشتای زبرش از روی دماغم سرید …» که محل نگذاشتم و تلفن را برداشتم. او زیر سیگاری و پیپ روی میزم را چرخی داد و از در بیرون رفت. من فقط دورادور میدانستم مهدی در تالار رودکی تهران خواننده اپرا هست و موسیقی هم تدریس میکند اما هیچ تماسی با یکدیگر نداشتیم.
آن شب خنک اوائل پائیز زیر آسمان صاف و پرستاره اهواز، مهدی توی چمن باشگاه برایمان موسیقی پاپ اجرا کرد و خوش هم درخشید.با موی فرفری کوتاه و ریش دو تیغه شده اش گیتار میزد و میخواند. من در فرصتی یاد داشت کوچکی تا کردم و برایش فرستادم روی سن. همین طور که برنامه اجرا میکرد آنرا خواند و دیگر نتوانست خنده اش را فرو بدهد: «ساک در دست و پتو زیر بغل/ کدخدا توی اتاق ما پشت در/ دخترش را می بریم ماه عسل/ ما که گوربان سه شدیم حی علی خیرالعمل!»
بعد از اجرای برنامه نسیمی از سطح کارون بال گرفت، از لای دیوار سبز موردها گذشت، خودش را به چمن شاداب کشید و به سر و رویمان ریخت که لذتی داشت وصف ناشدنی. میزها را چهار نفره و هشت نفره توی چمن چیده بودند با رومیزی های چهار خانه آبی و سفید و هر ردیف را دو گارسون سرویس میدادند. ما نزدیک سن نشسته بودیم و آبجوی شمس با کوبیده و نان داغ و ریحانی که سرو می کردند آی می چسبید! پرویز میزبانی مهدی و بچه های ارکستر را داشت. کله همه گرم بود. خیلیها دوست داشتند با مهدی حرف بزنند. جوانترها امضا میخواستند. من فقط توانستم بروم سر میزشان خواننده پاپ را بغل کنم تا او بگوید چقدر لاغر شده ای گوربان سه و من بگویم اما تو فرقی نکرده ای فرانک سیناترا و با هم بزنیم زیر خنده. در اوج سی سالگی گپ و گفت ها همه دلچسب و شیرین بود.
شاه رفت و شیخ آمد و دنیا زیر و رو شد! بالایی ها رفتند پائین و پائینی ها آمدند بالا. گروهی گریختند و به عزلت غربت نشستند، عده ای به کشور آمدند، جمعی به شمال شهر کوچ کردند و خیلیها نه راه پس داشتند و نه پیش. چوب دوسر طلا! قاپ ته قمارخانه، عمو سام هم شروع کرد از آب گل آلوده ماهی گرفتن و همسایه غربی را شیر کرد که «قادسیه صدام» در دو قدمی بانتظارت ست و تا تنور گرم است… آن دیوانه هم خام شد و گمان برد «بیشه خالی ست» و «پلنگ خفته ای» نیست. این بود که آتش جنگی را برافروخت که هیچ برنده ای نداشت. هنوز آن صبح آخر شهریور را بیاد دارم که خانه مان ناگهان لرزید و زمین زیر پایمان خالی شد. من دویدم توی حیاط و به آسمان نگاه کردم. دیدم اشیایی نورانی روی فرودگاه شهر که از «کوی کورش» دور نبود خالی میشد. پشت بندش زمین محکم تکان میخورد و گوشهایم تیر میکشید. برگشتم تلفن را بردارم به رادیو زنگ بزنم که باز زمین تکان سختی خورد و شیشه های سالن پذیرایی خانه مان به بیرون مکیده شد و برق رفت.
ماه و خورشید شب و روزهای جنگ را آهسته و پیوسته می شمردند و جوانها قربانی میشدند. همسایه غربی هنوز در رویای فتح قادسیه بود که فیوزش پرید! و دید که بیشه خالی نبود و پلنگها بیدارند. آمد عقب بکشد اما دیر شده بود و حالا جبهه حق علیه باطل ول کن نبود چرا که جنگ را برکت می دانست! سالها آمدند و رفتند و باز هم خونهای جوان بر خاکهای سرخ و تفیده خوزستان ریخته شد اما دنیای غرب خودش را به خواب خرگوشی زده بود چو ن رونق کاسبی و نهار بازارشان بود! شهرها خراب میشد اما رادیو تلویزیون ها در هردو سوی مرزها از پیروزیهای نامریی خبر میدادند. حسابها که غلط از آب در آمد، قادسیه صدام چون حبابی ترکید و البته «راه قدس» هم «از کربلا» نگذشت!
هشت سال بعد که آبها که از آسیاب افتاد یکمرتبه چشم باز کردیم و دیدیم کلی ها گم و گور شده اند توی هفتاد و دو ملت دنیا. بیگانه با خویش و سرگردان زیر تک ستاره های آسمانی ناآشنا. اما باز سالها آمدند و رفتند و کک دنیا هم نگزید. داغ خیلی چیزها به دلمان ماند، پول نفت به سفره کسی نیامد و دل خورشید و ماه هرگز بحال هیچکس نسوخت!
همین دو سه شب پیش داشتم توی گوگل دنبال شعری از سهراب سپهری می گشتم که برخوردم به اسم مهدی و رسیدم به وب سایت موزیک او و ئی میل آدرسش. حالا یکبار دیگر دنیا شروع کرد دور سرم چرخیدن و پرده زمخت سالها به عقب رفت. انگار همین دیروز بود که سپاهی دانش بودیم و توی صبحگاه محکم پا می کوفتیم تا فرمانده لشگر 92 زرهی دست بالا ببرد و کشیده و بلند بگوید « گروهان، خیلی خوب!» و ما نظر به راست پرخروش بگوئیم «سپاس سرکار!» بعدش میدانستیم که آن روز ستوان نورالهی از ما راضی است و غروب زودتر مرخصمان خواهد کرد. انگار همین دیروز پریروز بود که جمعه ها با سر تراشیده، حمام نمره میرفتیم و لباس شخصی تن میکردیم تا توی خیابان پهلوی دخترها را دید بزنیم، بستنی حاج جعفری بخوریم و سینمای فردین برویم. تمام وقت هم ترس از این داشته باشیم که دژبان بابت درآوردن لباس نظامی مان ما را بگیرد و از هفته بعدش دستکم دو تا پنجشنبه جمعه توی پادگان نگه مان بدارند. این بود و بود تا شیش ماه تعلیماتی تمام شد و اغلب ماها گروهبان سه شدیم و حسادت آشکارمان به مهدی و آنها که گروهبان یک و دو شده بودند پنهان کردنی نبود!
و حالا هنوز نگفته ایم بسم الله، هم من و هم مهدی و دیگران به مرز 60 سالگی رسیده ایم!
محمد حسین زاده