میگویند غروب غربت میآورد و غربت دلتنگی. آفتاب نشین نیمه ماه نوامبر است و نور نارنجی خورشید رد هواپیماهای جنگی «ساب» را در دل آسمان غرب سوئد نقش و نگاری رنگین داده است. هوا که آفتابی باشد خلبان ها تمرین می کنند و هواپیما ها اوج می گیرند و دود سفید عبور ساب ها دل آسمان را هاشور میزند.
گرچه فصل کباب در بالکن گذشته است و هوا سرد است و رنگ و روی آسمان هم قدری خیالاتی ام کرده است اما من میروم منقل از انباری بیرون میآورم. آنرا روی گلدانی خالی سوار میکنم، ذغال می ریزم و دود کوبیده را هوا میکنم. شام میشود کباب کوبیده با گوجه داغ و نان تافتون و ماست و پیاز. بعدش هم قوری را کنار ذغال های گداخته میگذارم تا چای دم بکشد. مزه و عطر چای کنار آتش حال و هوای دیگری دارد.
میز غذا که جمع میشود، پیپ را روشن میکنم و چای لب سوز و پر رنگ را از توی استکان دسته دار شیشه ای نرم نرم می نوشم. حالا فقط یک دلتنگی و نگرانی در این غروب نیمه ماه نوامبر برایم باقی مانده است. امشب از بسکه کوبیده زده ام توی رگ، قطعا خوابم نخواهد برد!
محمد حسین زاده