عبدممد جوانی بود اهل کتک Kotok للرLalar که روستایی است در شمال غربی منتهی الیه خاک بختیاری.
او در سوارکاری و تیراندازی بی رقیب بود. او را یک جوانمرد می دانستند که کارش گردش در کوه و دشت بود. تفنگی را حمایل میکرد و همیشه تازیانه بلندی در دستش بود. همه جا را زیر پا میگذاشت تا زمانی که با «خدابس» دختر زیبای روی ده برخورد می کند و هردو شیفته هم میشوند.
عبدممد کسانش را به خواستگاری خدابس میفرستد ولی برادران و خویشاوندان خدابس مخالفت می کنند و می گویند که عبدممد دزد است و لیاقت او را ندارد و مانع ازدواج آنها میشوند.
اما هیچکدام از این دو دلداده نمی توانستند از عشق هم بگذرند تا اینکه قرار میشود که خدابس را به دیگری شوهر بدهند. هرچه خدابس عز و التماس می کند فایده ای نمی بخشد و بساط عروسی راه می افتد. خدابس که دلش در جای دیگری گرو بود، در یک دیدار مخفیانه با عبدممد جریان را با او در میآن میگذارد و قرارشان این شد که در شب عروسی با یکدیگر فرار کنند.
شب عروسی خدابس فرا می رسد. طبق رسم عشایر، چادری را در بیرون دهکده برای عروس و داماد برپا میکنند. هنگامی که خدابس و شوهرش به چادر میآیند، خدابس از او میخواهد که برود از دهکده آب بیاورد. همینکه داماد برای آوردن آب بیرون میرود، خدابس از چادر خارج میشود و به سوی قرارگاه با عبدممد که سوار بر اسب سفیدی در انتظار او بود می شتابد.
آنها هفت شبانه روز اسب میتازند و از دهات مختلفی می گذرند.
زین مایون بزنین ور مایون نیله – مو بردم خدابس هف شو تیره
(زین را به مادیان نیله برنید – من خدابس را هفت شب تیره بردم)
پشتم کوه پیشم کمر دورم تفنگچی – خدابس جون بوت تن پاته ورچی
(پشتم کوه و جلویم کمر و دورم تفنگچی است – ای خدابس بجان پدرت تندتر قدم بردار)
بعد از هفت شبانه روز راه به شوشتر می رسند. مدتی در شوشتر می مانند و سپس آهنگ ولایت میکنند. این بازگشت بنا به سفارش مردم طایفه بود که به آنها پیغام میدهند دیگر آبها از آسیاب افتاده و میتوانند به ده باز گردند. پیغام میدهند که از گناه آنها صرفنظر کرده اند بشرطی که خسارت داماد اولی را بپردازند. خدابس و عبدممد راه می افتند تا به اندیکا و قلعه زراس در شمال خاک بختیاری می رسند.
خان محل از قبل نقشه ای برای آنها طرح کرده بود که بلافاصله خدابس و عبد ممد را می گیرند و دست بسته به خدمت خان میفرستند. عبدممد مدتی در زندان خان در حالی که پاهایش را با زنجیر بسته بودند گرفتار می ماند. اما بعد موفق میشود با پرداختن رشوه بیکی از آدمهای خان از زندان بگریزد.
عبدممد به للر میرود تا سراغ خدابس را بگیرد. هنگامی که به رودخانه میرسد می بیند که جسد خدابس را برای شستشو به آنجا آورده اند. دیوانه وار مشت به سر و صورت خود می زند.
به کتک سیل ایزنم للر دیاره – لاش اسبید خدابس مین اوو دیاره
(به کتک نگاه میکنم للر پیداست – بدن سفید خدابس در آب پیداست)
چارشنبه بیست و یکم سوگل بردم – ار دونستم ایمیره جون ئی سپردم
(چهارشنبه بیست و یکم سوگل را بردم – اگر میدانستم میمیرد خودم جان می دادم)
عده ای از ریش سفیدان و آشنایان می آیند و عبدممد را دلداری می دهند و معلوم میشود که برادران خدابس او را بوسیله سم از بین برده اند. عبدممد قسم میخورد که انتقام بگیرد و همین کار را هم میکند. او بعد از کشتن برادران خدابس و پسرخان که قرار بود با خدابس عروسی کند، به جایی میروند که دیگر هیچکس از او خبری بدست نمی آورد.
از آن زمان ببعد افسانه عشق عبدممد للری و خدابس روی زبانها می افتد و شاعران افسانه این دو دلداده را در تک بیت های محلی می آورند.
برگرفته از کتاب: فرهنگ بختیاری اثر عبدالعلی خسروی