مشق های عید و سیزده بدر

نوشته: عباس کدخدا

090402_sizdahbedarهمین که ماه اسفند از نیمه می گذشت ذوق و شوق نوروزی به جون آدم می افتاد. یه جور خوشحالی نا خواسته توی دلت شروع می کرد به وُل خوردن. البته یه ریزه ترس هم قاطیش بود. ترس از اینکه لباس های بزرگتر ها را برایت راس و ریس میکردن که بپوشی و تا اعتراض می کردی بارت میکردن که:
«اگه عرضشو داشته باشی با همین لباس ها می تونی سال دیگتم راه بندازی.»

بعدش هم ترس  از این مشق های شب عید بود. سیزده چهارده روز تعطیلی باید یک دفتر چهل برگ پر می کردیم از داستان روباه و کلاغ، پسرک دروغگو، چوپان فداکار… انگار که معلم گرامی وظیفه داشت که یک من ِ بروجرد که ده کیلو باشه، گهُ بزنه به این تعطیلات نوروزی ما! از همون شبهای اول تعطیلی مثل اینکه می دونستیم این همه مشق نوشتن کار ما نیست پس یه کم دلهره دور و برمون بود. هرچه به آخر تعطیلات نزدیک تر می شدیم این ترس و لرز هم بیشتر می شد. هنوز اول راه بودیم که چارشنبه سوری میشد.

چارشنبه سوری ما هم اینجور نبود که فشفشه رنگی هوا کنیم پنجاه گز، ترقه در کنیم مثل بمب. برو بابا! برو بچه ها یه مقدار تخته پاره دسته جارو و از این آت و اشغال ها جمع می کردن، آتشی به پا می کردیم، بعد همه از رویش می پریدیم. اما نمی دونم چه اتفاقی می افتاد که یهو همه بزرگتر ها مهربون می شدن! نه کسی عصبانی می شد و نه غرغری بود. بعدش هم « شو الفه» که این خود داستان دیگریست.
این شب الفه یک شب قبل از شب سال نو بود. تا قبل از غروب آفتاب هر خانواده ا ی باید حق حساب اموات را پرداخت می کرد تا ارواح خوشحال بر گردن سر خونه زندگیشون! معمولا این باج سبیل حلوایی بود که باید فقط با روغن حیوانی پخته می شد. می گفتن روغن نباتی معلوم نیست با چی درست شده و چه کوفتی هست … و یقینا به مزاج اجدامون سازگار نیست! ولی این حلوا با روغن حیوانی هم چقدر خوشمزه بود، مخصوصاً خوردن بدون خواندن فاتحه. هر وقتم صاحب حلوا زول می زد به دهنت، مجبور می شدی دهنتو بجنبونی که مثلا مشغول فاتحه خواندنی.

بعدش هم شب عید بود و سال تحویل با یه کم شرینی . پشت بندش هم دید باز دید ها و چلپ و چلوپ ماچ و بوسه مبارک باشه و از این جور حرفا. تا میرسیدیم به عیدی گرفتن ها و آجیل پر جیب کردن، با برو بچه ها راهی سینما شدن و صد البته اول ساندویچ بعد سینما. توی این بخور بخور کی حواسش به مشق نوشتن بود.

اما نمی دونم چرا زمان اینقدر زود میگذشت. مثل اینکه سگ عقربه ساعتو دنبال کرده باشه، یهو می دیدیم فردا سیزده بدر است! حالا ترس بود که  مثل خوره به جون آدم می افتاد. وقت تنگ بود و حال خراب. دل از سیزده بدر هم که نمیشد کند. وقتی غروب خسته و کوفته و سیزده بدر کرده برمی گشتیم خانه، مورچه به تنمون می افتاد. نگو غروب سیزده بگو شام غریبان! بغض و ترس بود و فکر اینکه چه بامبولی سوار کنیم تا معلم قبول کند چرا همه مشق ها را ننوشته بودیم. البته توی همون چند ساعت سر شب زور میزدیم تا شاید بتونیم چند ساعته کمر مشق ها را بشکنیم، ولی کار از این حرف ها گذشته بود.

همه شب تو فکر سرهم کردن یک دروغ برای روز بعد بودیم که تحویل آقا معلم بدهیم. یعنی آغاز سال نو یکجوری با دروغ شروع می شد. حالا بعضیا گله می کنند که چرا ما ایرانی ها دورغ گوئیم. اگه بگم همش تقصیر این معلم هاست پر بیجا نگفته ام. نه این که حقوقشون جواب زندگیشون را نمیداد و هشت شون گرو نه شون بود، عوضش میآمدند تلافیش رو سر بچه مدرسه ای ها خالی می کردن. زمان ما که اینطوری بود. تازه بابا ننه ها هم طرفدارشون بودند و اصلا یادشون رفته بود که « درس معلم ار بود زمزمه محبتی …»

بهر حال از موضوع پرت نشیم. سیزده بدر نه تنها روز نحسی نیست، بلکه خیلی هم روز خوبی است. روز گردش و تفریح، روز خوشی و شادمانی است. اگه ترس از مشق های روز بعدش نباشه بهترین روز سال است. در واقع این روز چهارده فروردینه که نحس بحساب می آید. و به همین دلیل مردم خرم آباد روز چهارده از منزل بیرون میروند و چهارده بدر دارند.


پیمایش به بالا