مي شناسي ام!؟ همان كودك پاپتي كه هروقت دلش مي گرفت به دامانت پناه مي برد، نوازشش مي كردي و خنكاي نسيمت آرامشش مي داد، هماني كه به تو اُخت كرده بود و سر بر سينهات مي گذاشت آن وقت تو دستان مخمليت را برسر و رويش مي كشاندي و گونههاي خيسش را نوازش مي كردي آن وقت كه دلش سبك ميشد لبخند رضايتي ميزد روي صخرهايت آوازمي خواند و پژواكي كه خرسندش مي كرد!
زردكوه: حالا باز آن كودك دلش گرفته، اين دفعه خيلي حرف دارد. مي خواهد بگوید كه دلتنگ ايل ومالِ، دل تنگ بار و بنه، دلتنگ صداي چرّ و چرّ داس پدرِ و دلتنگ موسيقي مشك و ملارمادرِ، دلتنگ بازيهاي پسينه، دلتنگ قيل و قال كوچِ، دلتنگ لحظههاي باهم بودن، دلتنگ آن روزهايي كه كُپ چاله مينشستيم و عطر چاي تازه همه را گرد هم آورد. زردكوه بگو ايل به كجا كوچيد و ميرمال كي صدايمان كرد؟! نكند خواب مانديم.
زردكوه! بگو كه هنوز ايل ومال درحركت است، بگو: كه هنوز تو مال مني، بگو: كه آن دور دورها هنوز مال ماست، بگو: هنوز درختان بلوط سايه سار كودكان ايلِند تا طناب بازيشان را به آن محكم ببندند بگو كه مثل هميشه هيچ كس جرات ندارد پاي به قلمرو ما بگذارد، زردكوه بگو: بگو باز مرا مثل هميشه به ميهماني ستاره ها مي بري، و از بلندايت ماه رانشانم ميدهي، زردكوه بگو: كه بازهم لونه كبك ها را نشونم مي دي قول مي دم دست به بچه كبك ها نزنم، زردكوه برام بگو:آيا هنوزهم صداي غرش شير و نعره پلنگ مي تواند سكوتت رابشكند؟
زردكوه: كي به ميهماني بابونه ها دعوتمان مي كني؟ مي شود دوباره همه گراگرد تش مال جمع شويم تاسپيده دمانت حلقه شاديمان را نظاره گرباشد؟ مي شود دوباره برآمدن خورشيد را از ستيغ استوارت نشان مان دهي؟ گفتم سپيده ياد مادرم افتادم ياد اون سپيده دمان قشنگ بخير كه مويسقي مشك و ملارش از خواب بيدارمان مي كرد و براي آغازيك روز خوب نويدمان ميداد.
زردكوه: ازگذشته بگو از روزهايي كه چون غروب مي شد گله هاي گوسفندان مان از دامنه هايت سرازير مي شدن و مثل شعبه رودخانه هايت به هم مي پيوستن و به دريا مي رسيدن آن وقت همه گرداگرد (تش بلازي) جمع مي شديم وخستگي رابه باد ميسپرديم، آن شبها كه شعله آتش مان تا اون دوردورها را روشن مي كرد، آن روزها كه هيچ كس تنها نبود شادي وغم درد و محنت مال همه بود زردكوه از اون وقتها بگو كه پيلك ميناي خواهرم از نور بود و سرانداز عروس ايل رنگين كمانِ حائل دشت و كوه، از اون روزها بگو كه عروس ايل رادرهلهله باد شمال به مال بالا مي برديم درحاليكه ستارهها به تماشا آمده بودند و قرص ماه چهارده به عروس مان حسودي مي كرد و طنين ساز و دهل گوش شيطان را كر مي كرد.
زردكوه: حالا آن كودك ديروزي دلش گرفته دراين ازدحام و تلاطم بي پايان، دراين فضاي بي روح سنگ و آهن و سيمان، دراين غروب و غربت و تنهايي، ازهرچه شهربازي و چيپس و خيابون و بوقهاي سرسام آور و رنگهاي سرد و بي خاصيت به ستوه آمده، كودك ديروزي بهونه بزغاله مي كند بهونه دويدن روي تپه ها و پريدن ازروي سنگها، بهونه يك پياله تليت ماست، بهونه يك خواب شيرين درپناه بوهون غرق درلالايي مادر..
زردكوه : مرا ببر به بلنداي قلّه ات به آنجايي كه دنيا زير پايم است به آنجايي كه ايل ومال من است به آنجايي كه گذشته هاي ايل وتبارم را به ياد آورم به آنجايي كه خروش رودخانه و چشمه سارانت را تماشا كنم مرا ببر به آنجايي كه هيجار كنم و بچه ها را براي بازي هل هله كوسه دعوت كنم زردكوه دست مرا بگير و درّه به درّه، وارگه به وارگه ببر، ببر به آنجايي كه در شميم عطر بابونهها گم شوم، ببر به آنجايي كه تا تهِ دشت سرشار از شقايقهاي وحشي است، مي خواهم تا نفس دارم بدوم و بدوم و
بدوم تا برسم به آنجايي كه چشمه است، آنجايي كه آبشخور كبكان معصوم و نيايشگاه پدرم است، همان جا كه از سمفوني مشك و ملارمادرم سرشاراست آنجايي كه هر بامداد خروسان چالاك اذان مي گفتند و ايل از زلال چشمه وضو مي ساخت و هم نواي كبكانت به اقامه عشق مي پرداختند، مي خواهم آنجا به نمازبايستم ….
يك نفر بايد بخواند ايل را كاشكي باران براند نيل را
رد پاي ايل را گم كرده ايم آسمان را بد تجسم كرده ايم
ايل ما كوچيد پشت رنگها دور گشت از چشم ما فرسنگها
ايل من در هم همستان گم شده در غروبي از غم ستان گم شده
موج در موج دويت من كجا ست كاسه گرم تليت من كجاست
من كتاب ايل را گم كرده ام آفتاب ايل را گم كرده ام
ايل من از بي قراري كوچ كرد در غروب بي بهاري كوچ كرد
فصل فصل غربت ايل من است نسل نسل غربت ايل من است
خط خط چوقاي من بي رنگ شد پيلك ميناي تو از سنگ شد
گرمي دستان مان را آب برد ايل كوچيده است و مارا خواب برد
ريشه ما لابلاي سنگها ما اسير خدعه و نيرنگها
هفت حرف ايل من ايل من است واژه هاي ناب انجيل من است
قيل و قال ايل من آواز من آسماري زردكوه تاراز من
ساكنان قلعه درديم ما از تبار صخره زرديم ما
وراثان درد و باران و نمد از تبار ايل سردار اسعد
هفت شهر عشق در ايل من است تيشه فرهاد ماپيل من است
در به در دنبال ايلم مي روم وارگه تا وارگه هي ميدوم
ايل من يك روز برخيزد ز خواب قرن ما ابر است و ايلم آفتاب
يك نفر بايد بخواند ايل را
كاشكي باران براند نيل را
نویسنده: رشيد مرادي
آژانس خبري بختياري (ايبنانيوز)