مهمان آمدی قدمت روی چشم

 دلت را دور میزنی که چی؟!
اینرا با خودش گفت و سرش را گذاشت روی بالشت تبدار همیشگی‌اش.
– بیا اینجا بنشین کنارم. بجای تو قهوه سفارش داده‌ام؛ همانطور که دوست داری؛ بدون شیر وشکر.
 نویسندهء این کلمات قلمش را کنار گذاشت؛ نفسی بلند و تب‌دار کشید.

خواست بنویسد – دلم برای تو تنگ است – ننوشت. با خودش فکر کرد « بی فایده؛ ولش کن بابا. » بعد از یک پُک کامل به سیگارش دوباره شروع کرد. خواست بنویسد:« خوابهای دیوانه‌ای مثل من تعبیرش چیست؟»
 نه؛ خوشش نیآمد. آقای نویسنده تصمیم گرفته است که بند را آب ندهد. تصمیم را گذاشت به اختیار هرکدام از نمودوارهای شخصیتی. داستانش نباید بیشتر از دو شخصیت اصلی و سه چهار تیپ های فرعی داشته باشد.
 اینطور شروع کرد: سلام؛ وقت بخیر. من یک نویسنده هستم؛ شماها قرار است شخصیتهای من باشید در این داستان کوتاهی که میخواهم برایتان تعریف کنم. البته بعدش باید بنویسمش.
 نه، دلچسب نبود. با خودش گفت:« نویسنده که با شخصیتهایش حرف نمیزند. اجازه میدهد آنها حرکات، رفتار؛ و گفتارشان را به رخ نویسنده بکشند و او بعدا در باره‌اشان بنویسد.»
خُب تا اینجا راضی بود. لااقل توانسته بود شخصیت پردازی را در ذهنش جمع و جور کند و حتی فضای داستانی را گذاشته بود به اختیار اتمسفر؛ که در دنیای ادبی اسمش را گذاشته‌اند – فضاسازی ادبی.
با خودش گفت:« یک کار خلاقانه ادبی؛ مثل بمب صدا خواهد کرد.»
کف دستهایش را بهم مالید. عینکش را برداشت؛ اما شیشه سمت راست ترک بزرگی داشت؛ یادش رفته بود عوض کند. کورمال کورمال؛ ادامه داد.
 و نوشت:« اون شب اصلا نباید بهش مهلت میدادم هر حرفی دوست داشت بلغور کنه؛ فکر کنه بقیه که اینجا نشستن چماقن!» به سیگارش پک عمیقی زد و دودش را را از سوراخهای دماغش بیرون داد.
جلوی اسم این شخصیت نوشت؛ فرعی 1. اسمش را گذاشت فرشید.
 «حالا مگه چی شده؟ یه موضوعی بود و تموم شد. فرشید توئم گیر نمیدی نمیدی؛ وقتی‌ام میدی گیرات سه پیچه مفتولیه‌ها. بابا ولش کن طرف هرجا و هرطور و هرجا میخواد بچره و بپره؛ خُب ول کن دیگه بابا! اینجام که میبینی درندشته برهوته.» سنگ جلوی پایش را بی هدف شوت کرد. سنگ به درخت خورد و در جوی آب افتاد و شلپ صدا کرد.
جلوی اسم این شخصیت نوشت؛ شخصیت فرعی 2 . اسمش را گذاشت فرزانه.
 «شماها مثل اینکه اصلا علت اصلی یی که اینجا جمع شدیم به مغزتون خطور نکرده. خانمها؛ آقایون – دوستان محترم؛ آقای نویسنده قراره که حرف توی دهن ما بذاره. ما که قصد بدی نداریم. یعنی هرچه از ذهن اون- نویسنده – میگذره؛ ما باید تکرار کنیم. اینطور نیست آقای-  راستی اسم شما چی بود؟ شما را به چه عنوانی و نامی باید مخاطب قرار بدیم؟ مثلا – آقای نویسنده –  خوبه؟ خُب، پس ما شما رو آقای نویسنده صدا میکنیم.» جلوی اسم این شخصیت نوشت؛ فرعی 3. اسم……
اسمش؟ خواست اسمی برازنده رفتار و کلماتش انتخاب کند؛ موفق نشد. گذاشت برای بعد. شاید اسم مناسبتری به ذهنش برسد در طول داستان. اما فکر کرد؛ این دیگر خیلی آماتوری خواهد بود که اسم را بعدا انتخاب کند. یعنی چه؟ نویسنده که با مخاطبش شوخی نباید بکند. باخودش گفت؛ اگر مخاطب را به تمسخر بگیری؛ در واقع خودت را لجن‌مال کرده‌ای. در همین گیرودار؛ فرشید در حالیکه فیلتر سیگارش را زیرپا  له میکرد گفت:« اسمشو بذار مریم!» کمی فکر کرد – آره فکر خوبیه. نوشت، شخصیت فرعی 3 ؛ نام مریم.
 فرزانه موهای صاف و خرمایی‌اش را مرتب کرد و گوجه‌ای بست. به مریم نگاه کرد.
 آقای نویسنده در حیرت مانده که با فرزانه و مریم و فرشید چه رفتاری کند.
مریم پرسید:« فرزانه حالشو داری؟» چشمک زد. فرصت نداد فرزانه جوابش را بدهد. فرزانه رفت سمت صدا.
در این قسمت آقای نویسنده حوصله ندارد. به فرزانه دستور میدهد. البته فرزانه از قبل تصمیم‌اش را گرفته بود. اخم کرد؛ لبهای اناری رنگش را گاز گرفت و دل به دریا زد. صدای موزیک را کم کرد. در حال التماس تکانی به کمرش داد. زیر گوش مریم گفت: « دل و کمرم درد میکنه. تازه شروع شده لامصب.» به ابروهایش چین افتاد.
 فرشید کلافه، دوباره پاکت سیگار را از جیب پیرهن آبی رنگش که لکه‌های عرق در چند جای آن به چشم میخورد بیرون آورد و سیگاری آتش زد.
سپیدی موهای کنار شقیقه‌اش بیشتر از همیشه به چشم میخورد. پای راستش را به دیوار آجری باغ تکیه داده بود. چند لحظه‌ای یکبار پُکی به سیگار میزد، بعد به آرامی دست را پایین می‌آورد. هوای شرجی و دم کرده رامسر را دوست نداشت. بوی این هوا برای او بوی خاطرات بود. خاطراتی که هم درد داشت و هم ته دلش را میلرزاند. بعد یادآوری ماجراهایی که سعی کرده بود فراموش کند. اما دعوت شده بود و باید می‌آمد.
 چشمها را تنگ کرده بود و دودهای اطرافش را نگاه میکرد. همه باغ تقریبا  تاریک بود. بجز قسمت پایینی و نزدیک ساحل که ریسه‌ای از لامپ‌های رنگی به صورتی ناشیانه به دیواره سیمانی ِ متصل به موج شکن بسته شده بودند. قسمتی از دریا و قسمتی از باغ روشن؛ وبقیه در تاریکی مطلق بود. اگر فرزانه و مریم آرام میگرفتند سکوت زیباترین هدیه آن سفر بود.
 _« فرشید، چت شده امروز تو؟ از ظهر تا حالا دومین پاکته‌ها. میخوای برات شعر بخونیم؛ فرزانه… » مریم حرفش تمام نشد.آقای نویسنده باید دخالت کند.
« پسر لاستیک جلو پنچر شده. لعنت به این شانس؛ نشد ما یه سفر بریم مشکلی درست نشه. فرزانه چش شده؟»

آیدین صبوحی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا