به بهانه نمایش فیلم درخور تقدیر «مادرم بلوط» ساخته محمود رحمانی در انجمن ستین.
مادرم بلوط، نامی غریب و دل انگیز، می روی قبل از دیدنش نقدش را می خوانی. نوشته اند در باره سدسازی و زیر آب رفتن درختان بلوط است. بله یک اثر دیگر از جمله آثار حمایت از محیط زیست اما نه! همین نیست. از اسمش احساس می کنی با اثری متفاوت مواجه خواهی شد.
با شعر که آغاز می شود می رود به سمت جاده و از جاده می رسد به انسان ها، انسان های با صورت های آفتاب سوخته و رنج نمودار زندگی و جبر جغرافیایی آبا و اجدادیشان که بار فقر و زحمت و فرسودگی را بر دست های زمخت شده شان تحمیل کرده است.
اما آن بالا کجاست؟ زادادگاه بلوط است؟ کوره ارتزاق است؟ پیش که می روی می شود غار مجنون گریخته از لیلای نداشته!
از انعکاس صدای تبر بر تن بلوط که ضربان قلب درخت می شود در گوشت و تنفس خفقان بار شاخه های گرفتار و مغروق که تقلایشان دست بیرون زده از حریر آب به تمنای امداد است که بگذریم و برسیم به اسد که می گوید درخت درد می کشد، آنوقت تو می فهمی که نام مادرم بلوط را چرا گذاشته اند روی این اثر!
اما اسد کیست؟ روانپریش رانده شده از اجتماع؟ یا مردی چنان صدها نفر از مردم همولایتی اش خانه خراب و بیرون شده از کاشانه و دربه در و سرخورده سیاست های کلان؟!
اما اسد من که من مخاطب آن را از آن خود کرده ام باباطاهر عریان است، مرد ساده دل و بی سوادی که به پیشنهاد طلاب مدرسه او را گفته اند برای عالم شدن باید شامی را تا سحر در حوض یخ بسته مدرسه بگذراند، عریان می شود و شب خود را به درون حوض می افکند و سحرگان ایمان او، عشق او، او را عالم از حوض بیرون می کشاند.
اسد عاشق است و عالم. عاشق در جایی که کار و اجبار و غم نان، روح انسانی را صلب و سخت کرده است او ما را با چهره عشق مواجه می کند و عالم از آن رو که صدای درخت را می شنود در جایی که از مردمان سخت کوش و مصیبت کشیده اش انتظار اثری از رنگ و بوی احساس و شاعرانگی و عرفان اشیاء نداری!
ورود اسد به سیر روایی فیلم می تواند شوکه کننده باشد تا جایی که اثر را از روایتی صرفا محیط زیستی به درامی عاشقانه تبدیل می کند که نویسنده خود را در آن سهیم می کند و با احساس هم ذات پنداری با شخصیت اسد در حقیقت خود را روایت می کند.
فیلم ساز: اسد درخت هم درد رو می فهمه؟
اسد: ها که اِ فهمه، ها! فریاد اِ کُنه.
فیلم ساز: تو صداسونه اِفهمی؟
اسد: (سکوت)… (آرام سرش را تکان می دهد و با چشم هایش می گوید) اِفهمُم
فیلم ساز: چطور صدا اِکنن؟
اسد: چی که تو نیفهمی، مُو چطو وا بِت بگوم!
این مکالمه ساده اما عجیب عمیق، انسان را می برد به این گفتار سلطان العلماء بهاء الدین ولد که فرمود: «سئوال کرد که معرفت چیست و محبت چگونه است؟ گفتم اگر نمی شناسی با تو چه گویم و اگر شناسی با تو چه گویم».
آیا ما با یک عارف روبرو هستیم؟! کسی که با جان طبیعت آمیخته و انس گرفته است کسی که گریه درخت را می شنود و از کشتن او پرهیز دارد. اما چه چیز می تواند انسان روستایی عام را به این درک عمیق از زندگی برساند؟ آیا جز کیمیای عشق؟! او که همه جا؛ روی سنگ، روی خاک روی هر چیز تمثال بی مثال معشوق را نقش می زند.
فیلم ساز: اسد این یکی نقاشی که کشیدی با اون یکی که فرق دارد؟!
اسد: به همه شکلی می بینم مِس …
و آیا این همان سخن مولانا جلال الدین بلخی نیست که فرمود:
هر لحظه به رنگی بت عیار درآید!
اسد روایت ساز است و روایت گر انسان اصیل و ناب که با زیست در دل طبیعت سخت، ما را به یاد هویت گم گشته خود می اندازد و ارتباط معنوی که بشر امروز با طبیعت و زیستگاهش از دست داده و تبدیل شده است به موجودی تنها و تک رو و جدا افتاده از یکپارچگی حیات موجودی که به تمامی به زندگی در انزوای درون خویش مشغول است.
اسد با شکل دیدگاهش به معشوق و نوع یگانه زیستی که برگزیده است ما را به یاد اسطوره های کهن عاشقانه می اندازد – مجنون بنی عامر، فرهاد کوه کن و همه تنهایان تاریخ که با اعتقاد به اصالت عشقشان راه بیگانه ای را با مردمان هم سنخ خود برگزیدند. اسد اسطوره زمان خویش است.
سارال رویین- ویژه نامه محمود رحمانی