سحر و دمیدن شفق را بر شانه های خود می نشانم
آواز خروس و زمزمه های جاری صبح
مثل موجی
بر پلک چشمانم می رقصد
شکوفه ی آفتاب
بر حوض ماهیان سرخ
سرک می کشد
کسی نمی داند راه را چگونه هموار کند
یکی در زندانِ غربت و خاطره ها
با صدای بیداری
تند می تازد
و
درد را بر پیشانی و قلب شب می کوبد
شاید بر خاک لاله های خفته زنبق بروید
و سکوت
دست از سر شکوفه ها بر دارد
(نیکی میرزایی)