«به مناسبت اول مهر و بازگشایی مدارس و به پاس تلاشهای متعهدانه بچه های ستین لر نخستین بار انتشار این داستان را از طریق سایت آنها آرزو میکنم.»
تقدیم به بهرام حیدری
نقدِ نسیه
سال دوم یا سوم راهنمایی بودم 1368 یا 1369 ، مدرسه راهنمایی ما درحاشیه شهر شوشتر در جایی قرار داشت که جاده مسجدسلیمان از کنار آن می گذشت.
مسجدسلیمان شهری که زادگاه من بود و آن را در کودکی دیده بودم و تنها تصاویر گنگی از آن در خاطرم بود.
من زاده مسجدسلیمان و ساکن شوشتر بودم اینجا مرا به نام مسجدسلیمانی می شناختند ولی من آنوقت ها هنوز «مسجدسلیمان»را ندیده بودم. هر روز که به مدرسه می رفتم ماشین هایی که به سمت این شهر در عبور بودند برایم تماشایی بود. آنها هر روز به سمت زادگاه من جایی که به آن منسوب می شدم در حرکت و من همیشه با حسرت در کنار جاده ایستاده و چشم به راه، 13-14ساله در ابتدای راهی که به جامعه ورود کند و هویت همین جاست که نقش خود را پیدا می کند و پررنگ می شود. کنار جاده مسجدسلیمان صبح و عصر با حسرت ماشینهای عبوری را دید می زدم. مسجدسلیمان «اتوپیا»، «مدینه فاضله» و شهر رویاهای من بود، شهری که از آنجا کوچ کرده بودیم و دیگر هیچگاه به آن بازنگشته بودم.
تنها ارتباط من با آن شهر نگاه کردن به فیاتهای قرمز «او» «ام»ی بود که به آن سمت می رفت پشت فیاتهاها نوشته شده بود «ام»،«آی»،«اس» نام اختصاری مسجدسلیمان. اصطلاحی بیگانه که معنای آشنایی داشت، یادگار سال های غارت نفت. این سه حرف لاتین را روی میز مدرسه با تیغ تراشیده بودم به جز فیات های«او» «ام». ماشینهای آمریکایی با آرم «شرکت ملی نفت ایران» نشانه هایی بودند از شهر زادگاه من، این سه حرف را روی جلد همه کتابهایم نوشته بودم. هرجا که به دستم می رسید حتی در و دیوار مدرسه اسم خودم را و بعد سه حرف لاتین«ام»،«آی»،«اس» را با احساس تفاخری کودکانه می نوشتم .
توی شناسنامه ام روبروی محل تولد نوشته شده بود «مسجدسلیمان» بارها به شناسنامه ام نگاه کردم چه خوب که من اهل اینجا نبودم.
نام مسجدسلیمان به خودی خود شکوهمند بود و با افسانه پیوند داشت «مسجد»ی که از آن «سلیمان» بود .
«سلیمان» را از روی کتاب داستان انبیاء می شناختم. پیغمبر و پادشاهی افسانه ای، با هیبت و شکوه و قدرتمند و مقدس، ایستاده بر بالای کوه و پرنده گان و حیوانات بی شمار در مقابل و عفریتها و دیوها دست به سینه در پایین. سلیمان بلند بالا با هاله ای از تقدس بر گرد سر و در کنارش بانویی زیبا «ملکه بلقیس» و آنسوتر «هدهد» خبر دهنده هشیار.
همه مخلوقات در حضور و گوش به فرمان و «مورچه ها» بر کنار
مسجدسلیمان تا شوشتر فاصله زیادی نداشت (60 کیلومتر)، اما برای من آن سالها این فاصله، به اندازه فاصله رویا و واقعیت دور می نمود.
شوشتر شهری واقعی با معلمهای خشن و مردمی عادی که زندگی روزمره خود را داشتند و مسجدسلیمان در بالا دست کوه ها و نامی پیوند خورده با افسانه «سلیمان نبی» و مردمی خوش پوش تر و حماسی تر با لباسهای بهتر و ماشینهای تر و تمیز و صحبت کردن عشق لاتی راننده هایش که غرور نوجوانی ام را بیشتر ارضا می کرد. غیر از من یکی دیگر از همکلاسی ها هم از بچه های مسجدسلیمان بود از همه درشت تر و مبصرِکلاس و قُد و یک دنده، ابراهیم که اوج رویاهای من و نمونه ای از آدمهای آنجا می دانستمش. ابراهیم دو سه سالی مردود شده بود و به همین خاطر حالا از همه بچه ها درشتتر بود و بالطبع بهترین گزینه مبصر شدن، مبصر بلامنازع کلاس، تنومند، زبان دراز و دروغگو و شرورتر از همه. مبصری مزد شرارت ابراهیم بود.
برخلاف من بستگان بسیاری در مسجدسلیمان داشت و رفت و آمدش به آنجا زیاد و تقریبن همه پنج شنبه ـ جمعه ها آنجا بود و همیشه شنبه ها حرفی از مسجدسلیمان برای گفتن داشت و چون مبصر کلاس بود لاجرم مستمع های زیادی هم برای حرفهایش پیدا می شد . نوجوانی سن و سالی است که آدمی می رود تا بلوغ را تجربه کند و شخصیت خود را بازیابد بچه های زیادی به ابراهیم به عنوان الگوی خود نگاه می کردند.
منصبش را با زبانبازی و شرارت به دست آورده بود وشرارت او الگوی پیشرفت بچه ها بود.
مدرسه ای فقیر در حاشیه شهر با دیوارهای بلند و دو در بزرگ که یکی رو به بیابان و «کشتزارهای دیم» و دیگری وسط کوچه محقر و «خانه های پر جمعیت» باز می شد با معلمهایی که «ترکه» زبان اول و آخرشان بود چه چیز داشت تا به دانش آموزان نیم گرسنه گریخته از خانه و تشنه آموختن بیاموزد، جز خشونت و شرارت و رو خوانی فارسی ؟
من در چنین شرایطی ابراهیم را پیدا کردم. ابراهیم همشهری من بود و تنهایی و غریبی ام با حضور دورادور او پاسخ می گرفت و او با همه شرارت هایش مرام همشهری گری را نگه می داشت. صبح ها که کمی دیر می آمدم یا گاهی که با یکی از ده ها قلدر مدرسه درگیر شده بودم ، «هوای مرا داشت» و حمایتم می کرد. دعوای من و همکلاسی ها همیشه حتی بی بهانه جور می شد. سر آبخوری یا توی راهروها و هر جای دیگر، من با اندام لاغر و کم زور و بنیه و لجوج، با همه آنهایی که می خواستند زور بگویند درگیر می شدم .
زیر بار حرف زور نمی رفتم و زورم هم به هیچکس نمی رسید گاهی که ابراهیم گذری، چشمش می افتاد به من که با کسی در گیر شده ام حمایت می کرد و اگر نمی دید من می ماندم و یقه پاره و تن کوفته ..
با اینهمه من ابراهیم را به اندازه ی شهری که از آن آمده بودم دوست داشتم خیلی وقتها کنار پنجره های شرقی کلاس که رو به مسجدسلیمان بود می ایستاده و به جاده نگاه می کردم؛ کوه های خشکی از دور پیدا و دیگر هیچ.
آنوقتها نمی فهمیدم که دلیل مهاجرت آدم هایی چون خانواده من و ابراهیم از مسجدسلیمان به شوشتر چیست . نمی دانستم که شهرِ پُر اتهام و ترس، بنیانهای معیشتش را از دست داده است و همه یکی یکی از آن می گریزند.
مقصد متفاوت بود اصفهان و تهران و اروپا و آمریکا برای کسانی که دستشان به دهان می رسید و پای رفتنشان بود، اما آنها که مثل پدر من و ابراهیم سرمایه ای جز تلاش تن و حرفه ی مختصر نداشتند، در جستجوی وضعیتی بهتر شهر را رها می کردند و در حاشیه اهواز و شوشتر سکنا می گرفتند .
انتخابات مجلس شروع شده بود و در و دیوار شهر را پوستر می زدند توی کوچه های حاشیه شهر، که ما زندگی می کردیم کمتر عکس کسی نصب می شد.
توی راه مدرسه اما آنجا که از کوچه های کج و معوج «بُلیتی» بیرون زده و به خیابان های عریض نزدیک می شدیم عکس های زیادی نصب می شد.
ما اسم کاندیداها را به خاطر می سپردیم و هرکس از همسالان که می توانست پوستر سالمی را به دست بیاورد پیروزی بزرگی محسوب می شد. سرگرمی و سهم ما همین بود.
یک روز ابراهیم پوستر یکی از کاندیداهای انتخاباتی مسجدسلیمان را آورد و توی کلاس درس به دیوار چسباند.
مرد تنومندی با سبیل نازک و چهره ای مصمم و یک بیت از شاهنامه فردوسی:
«بزرگی و مردی به گفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست »
و با رنگ قرمز درشت نوشته بود «سید حمید حسنزاده»
بار اول عکس «حسنزاده» را آنجا دیدم برخلاف کاندیداهای شوشتر با صورتی صاف و تراشیده و بی ریش و عمامه
انتخابات آن سال خیلی خوب به خاطرم مانده است. ابراهیم تنها هم کلاسی ما در سن رای دادن بود. ابراهیم آن روزها خیلی جدی تر از همیشه شده بود و حرفهایی می زد که هیچکدامشان را تا به حال نشنیده بودیم. یک روز ابراهیم نطق آتشینی در حمایت از حسنزاده کرد . چهره ی جدی ابراهیم را وقتی که صاحب پوستر را معرفی می کرد فراموش نمی کنم، لحن لوده و لبهای همیشه خندانش تغییر کرده بود و با تحکمی مردانه جلوی میزها و پشت به تخته ی سیاه توضیح داد: حسنزاده آدم نترسی است، شهردار با عرضه ای است برای کشیدن جاده خودش پشت «لودر» نشسته و خانه های مردم را خراب کرده، زده است توی گوش فلان مسئول شهر، مرد با غیرتی است تنومند است همه از او می ترسند حرفش را همیشه می زند و برای کسی تره خرد نمی کند.
از هیچ کس نمی ترسد سرش برای کسی درد نمی کند حسنزاده نماینده ی مردم مسجدسلیمان است
روزهای بعد داستانهای زیادی از شجاعت حسنزاده را در کوچه و گذر شنیدم
حسنزاده در نیازمندترین روزهای مردم توسری خورده و از اسب افتاده ای که ما در حاشیه ی شوشتر در میان آنها زندگی می کردیم، در هیبت یک قهرمان ظهور کرد و داستان های زیادی از او بر زبانها جاری شد. دوشنبه ی هر هفته برنامه کودک کارتون «بی نوایان» را پخش می کرد؛ کزت دختر کوچکی که در تاریکی جنگل، هر شب سطل پر از آب را برای مسافرخانه دار طماع می برد و باز هم کتک می خورد. خواهر کوچکم یکبار حسابی برای کزت گریه کرد.
مادر دلداریش داد؛ آنوقتها که به اندازه ی کزت بود و در مسجدسلیمان زندگی می کرد خانه آنها هم آب نداشته و فاصله شان تا شیر «شرکتی» زیاد بود، اما حالا بزرگ شده و آن رنجها را فراموش کرده است.
من که همیشه در انتظار خبری از زادگاهم بودم با تعریفهای ابراهیم از شهردار مسجدسلیمان سرم را بالا می گرفتم . زورم زیاد شده بود و در اغلب دعواهایم باهمکلاسیها پیروز می شدم. یک روز به هر زحمتی که نبود پوستر حسنزاده را از ابراهیم گرفتم و به خانه آوردم و نشان پدر دادم، تمام راه مدرسه را دویده بودم. پدر، بزرگ شده مسجدسلیمان بود و دوستهای زیادی آنجا داشت. آرزو می کردم حسنزاده یکی از دوستهای پدرم باشد، پدر او را نمی شناخت. اما پوستر سید «حمید» را ته مغازه جوشکاری اش درست زیر تابلوی «مرتضی علی» نصب کرد و زیر لب گفت «انشا ا…بابازهد پشت و پناهت سید» . سید «حمید» درست در همان شبهایی به من معرفی شد که «ژان والژان» شهردار مهربان کارتن بینوایان یک شب میان راه هراس آور جنگل سطل پر آب را از دست کزت ستانده بود. حسنزاده دوشادوش ژان والژان ظهور کرده بود و برای همه آنهایی که بعد از ظهرهای کلافگی و عصر های بیهودگی را در خاک و خل های حاشیه «بلیتی» و صف طویل نفت و نان سپری می کردند علامتی خوب بود که نوید روزهای روشن در پیش داشت.
«سید حمید» مرد رویا های مردم مسجدسلیمان بود.
حسنزاده در انتخابات آن سال پیروز نشد و طعم ناکامی ظهور یک قهرمان را در ذهن ما حاشیه نشیانان رانده از سرزمین پدری و مانده بر دروازه ی نعمت و مکنت باقی گذاشت.
عکس او تا سالها ته مغازه ی جوشکاری پدر باقی ماند و آن تک بیت فردوسی همیشه در ذهن من جا گرفت.
یکی دو سال بعد مدرسه راهنمایی تمام شد و من به دبیرستان مرکز شهر می رفتم. ابراهیم درس را رها کرده و در یکی از میدان های اصلی شهر سیگار می فروخت، موها را بلند می گذاشت و کلاه حصیری قهوه ای رنگی که ریز بافته شده بود به سر می نهاد. عینکهای آفتابی شیکی برچشم می گذاشت و روی جعبه چوبی بزرگی که شبها بساط سیگار فروشی اش را در آن می نهاد و عصر میز کارش می شد ، «تیربهمن»های قرمز و «زر»های سفید را با سلیقه و وسواس روی هم می چید، درشت و خوشخط نوشته بود(ام. آی. اس)
جز چند باکس «وینستون» و «زر» و «تیربهمنی» ی که توی بساطش داشت. مهمترین چیزی که ابراهیم به آن می نازید موهای بلندی بود که تا پشت شانه هایش میآمد. گاهی که همراه دیگر همکلاسی ها از دبیرستان برمی گشتم دورادور دستی برای هم تکان می دادیم، لبخند لوده ی ابراهیم مثل پول توجیبی به من اعتماد به نفس می داد. تابستان همان سال شنیدم که ابراهیم در درگیری با مامورهای اجرائیات شهرداری سیگارهایش را از دست داد و چند روزی بازداشت شد. توی بازداشتگاه سرش را تراشیده بودند و بعد از آن راهی جز خدمت سربازی برایش باقی نماند. روز اعزام تا جلوی محوطه حوزه نظام وظیفه رفتم بجز من و پدرِ ابراهیم هیچکس به بدرقه ی او نیامده بود هیچکدام از ده ها دوست و همکلاسی آن سالها باقی نمانده بود. هنوز به عادت قدیم شاد و سرزنده شوخی می کرد اما آشکارا چشمهایش را از پدر می دزدید. اتوبوس حرکت کرد و من دیگر هیچ وقت ابراهیم را ندیدم تا چندین ماه بعد که شنیدم در منطقه مرزی «ایلام» روی یک مین رفت و چند تکه شد.
روز تشییع برای اولین بار به مسجدسلیمان رفتم چیزهایی که از آن روز در خاطرم مانده است، تشییع کنندگان کم تعداد جنازه ی ابراهیم و پدری که خشکش زده بود و حتا آنوقت که دستهای زمخت و پر زحمتش را به تسلیت فشردم چشم از خاک برنگرفت و در صورتم نگاه نکرد و جز اینها ضجه های دردناکِ مادر ابراهیم که مردگان قدیمی خاکستان «چهاربیشه» را هم به لرزه درآورد و چهره ی آرام و آشنای همکلاسی قدیم که با رخت و کلاه سربازی توی قاب عکسی که در دست خواهرش که می چرخید و «کِل» می زد و «انار انار» می خواند گویی خود ابراهیم بود که به رقصیدنی تلخ و اندوهناک تن داده بود..
مدرسه پسرانه تبدیل شد به مدرسه دخترانه و همه پنجره ها را با ورقهای آهنی که رنگ آبی آسمان خورده بود پوشاندند.
من گاهی از زیر همان پنجره که از کوچه پشت مدرسه پیدا بود می گذشتم و یاد ابراهیم و روزهایی که کنار آن ایستاده و به کوه های مسجدسلیمان خیره بودم می افتادم.
سالها گذشت و من «حسنزاده» را فراموش کردم اما خاطره ی صدای ابراهیم وقتی آن شعر شاهنامه را می خواند همیشه همراه من باقی ماند.
در طول این سالها بارها آن را به زبان آوردم، هر وقت کسی حرفی می زد و داعیه ای داشت که در عمل در حد آن نبود، بارها و بارها
اما دست زمانه چند سال بعد من را در موقعیتی قرار داد که باز هم پوسترهای حسنزاده را به چشم خود ببینم سبیلهای نازک حسنزاده پرپشت تر شده بود و چهره اش همان که بود یاد مدرسه ی حاشیه شهر و ماشینهای عبوری و شعر ابراهیم افتادم گویی دِینی به گردنم بود که مهلت ادای آنرا به من باز گردانده اند. می خواستم کار ناتمام ابراهیم را به سر برم اینبار صدها و هزارها پوستر سید حمید جلوی روی من و در موقعیتی که می توانستم کار ناتمام ابراهیم را به انجام برسانم. به هر زحمتی که نبود برای پیروزی حسنزاده تلاش کردم و او نماینده ی شورا شد.
سه سال بعد روزی میان مراجعه کنندگان شورا پدر ابراهیم را دیدم، لاغر و شکسته و خمیده و عینک ته استکانی زمختی به چشم داشت. زود او را شناختم و جلو رفتم سلام کردم و از حال و روزش پرسیدم.
به جا نمی آورد، آن روز هم که برای تشییع ابراهیم به مسجدسلیمان رفته بودم به جا نیاورده بود. برگه درخواستی به دستم داد و من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم فرصتی را به دست آورده ام تا طعم ثمره ی تلاش مردم را در انتخاب حسنزاده به آنها بچشانم میراث تلاش آن روز ابراهیم در دست من و دینی که لاجرم ادای آن بر عهده ی من و سید حمید بود. برگه در خواست را گرفتم و از پله ها بالا دویدم …………………………
ساعت 11 و دفتر حسنزاده مثل همیشه شلوغ و حسنزاده نیامده بود
بیست و پنج روز پشت سر هم پدر ابراهیم هر روز نفر اول می آمد و راهروهای ساختمان «شورا» را به امید دیدن حسنزاده طی می کرد. بعضی روزها او را به دفتر کار آورده و می نشاندم درخواستش را چند بار بازنویسی و اصلاح کردم هر بار با متنی بهتر، چند بار از «دفتردار» حسنزاده خواستم تا تماس بگیرد یا طوری مشکل «پیرمرد» را با نماینده ی شهرش در میان بگذارد.
روزی تلفنی با سید حمید صحبت کردم و او اطمینان داد که حتمن فردا خواهد آمد. ذوق زده به پدر ابراهیم اطمینان دادم که حتمن فردا حسنزاده را خواهد دید پیرمرد نگاهی از سر ترحم به من انداخت، فردا آمد و مثل خیلی های دیگر تا ظهر پشت دفتر پر ازدحام «سید حمید» باقی ماند .
آنروز باز هم «سیدحمید» نیامد، از لای جمعیت حضور درهم فروریخته ی پیرمرد را روی صندلی های توی راهرو دید می زدم از شرمنده گی خود را آشکار نکردم پیرمرد با تکیه به عصای خود بلند شد و براه افتاد.
می دانستم به عادت هر روز برای خداحافظی سری به دفتر من خواهد زد. شتابزده خود را به دفتر رساندم و در را از پشت کلید کردم.
طاقت روی زردی ام نبود خود را در نیامدنهای حسنزاده و دیگران دخیل می دانستم. یک دقیقه بعد دسته ی در چرخید نفسم در سینه حبس ماند،
چند ضربه ای آرام با نوک عصا به در کوبیده شد، تصور چهره ی مایوس پیرمرد آزارم می داد لحضاتی بعد روی برگرداند و رفت.
صدای دور شدن قدمهای بسیاری که همگام با قدمهای پدر ابراهیم دور می شد را شنیدم. دیگر هیچ وقت پیرمرد را ندیدم …
سامان فرجی بیرگانی