گزارش تصویری از لرستان -بوسه بر گونه های خیال انگیز زاگرس.
در بهار نباید کوچکترین فرصتی را برای دیدار از طبیعت ایران زمین از دست داد،خصوصا لرستان. اینبار زیبایی خیره کننده در مسیر راه اهن لرستان من و همرکابانم (مهدی،امیر،استیو و احسان) را به این سمت کشاند.
جاده خرم آباد به بیشه به پیشنهاد یکی از دوستان خوبمان مسیر روز اول ما بود.حدودا 76 کیلومتر! بعد از پلیس راه از جاده فرعی بیشه سفرمان آغاز می شود. از ابتدای مسیر دشتهای سرسبز وسیع چشم نوازی می کنند. هرچه به سمت بیشه می رویم شیب رو به بالا بیشتر و بیشتر می شود. گویا دامنه های مخملی جاده توانم را چندین برابر کرده است و زیاد کردن ارتفاع ناراحت کننده که هیچ، نوید بخش لحظاتی است که شاید تنها در خواب می توان دید.
هرچه جلوتر می رفتی جاده بیشتر به استقبالت می آمد. به دو راهی بیشه و سپید دشت می رسیم .به طرف بیشه حدودا 25 کیلومتر راه داریم. ابتدای این جاده در روستایی برای ناهار توقف می کنیم. روستای چنارگریت با 50 خانوار. از مرد جوانی در ورودی روستا نشانی مسجدی را می پرسیم. مسجد کوچکی که تازه ساخته شده بود اما به خرابه بیشتر شباهت داشت و به زباله دان روستا تبدیل شده بود. بیشتر مردم این روستا یکجانشین و دامپرور هستند .کنار دیوار خانه ای سر جاده بساط ناهار را پهن می کنیم. گویا مگسهای روستا گرسنه تر از ما هستند و هجوم می آورند به ما و غذاها!
بعد از خوردن غذا مسیر را به سمت بیشه ادامه می دهیم. از اینجای مسیر تا حدودا 2 کیلومتر راه داشتیم تا به اوج ارتفاع برسیم. دوچرخه به دست پیش رفتیم.
آرام ارام پوشش منطقه تغییر می کرد و هرچه پیچها را به سمت گردنه بالا می رفتیم درختان بلوط با سرشاخه های تازه سبز شده جلوه گری می کردند. به اوج که رسیدیم جاده خودش را در چشم انداز دشتهای وسیع سبز و زرد با تک درختانی در لابه لایش برایت فرش می کرد. سرعت گرفتیم و اوج .در دل کوههای زاگرس جاده ای کشیده شده بود که در آن کوه ، درخت ، دشت ، خاک و آب همنوایی می کرد .
سیاه چادر های عشایرهمراه با گله های سفید گوسفند و بز در دامنه سبز کوهها به چشم می خورد . هرچه بیشتر به بیشه نزدیک می شدیم از دشتها کمتر و زاگرس خشن تر می شد. پیچ ها آنقدر تند که اگر کمی ترمزت رابه حال خودش رها می کردی، بی تردید جایت در ته دره و کنار رود سزار بود. حوالی غروب به بیشه می رسیم . آبشار بیشه را در عکسها دیده بودم . عظمتش در عکسها خیره کننده تر از خودش است.با هماهنگی یکی از دوستانمان شب را در اقامتگاه راه آهن بیشه میهمان بویم. بنای سنگی بزرگی بالای آبشار که قدمتی همراه با خط راه آهن شمال جنوب دارد.
همراه با قطار محلی که ساعت شش و سی دقیقه از درود به مقصد اندیمشک حرکت می کند سفرمان را ادامه دادیم. قرار شد تا سپید دشت که یک ایستگاه از بیشه فاصله دارد را با قطار و از آنجا راهمان را با دوچرخه به سمت چم سنگر ادامه دهیم. تنها پل ارتباطی بیشه تا سپید دشت همین خط راه اهن است . بیست دقیقه بعد به سپید دشت می رسیم.
جاده آسفالت سپید دشت به بیشه را در پیش می گیریم.ابتدای این جاده تا حدودا 4 کیلومتر گردنه هایی پر پیچ در مسیر است که دوچرخه ها حتی در دنده های یک روی یک نیز ما را تحمل نمی کنند. بعد از این 4 کیلومتر سرازیری های دلپذیر شروع می شود. یک طرف جاده کوههای سر به فلک کشیده زاگرس و در طرف دیگر درختان بلوط همراه ات می شوند. مسیری بسیار کم رفت و امد . تنها صدایی که به گوش می رسد صدای پرندگان است که مست بهار شده اند و جیغ های من و همرکابی هایم سرمست از جاده. حس می کردم توان دیدن اینهمه زیبایی و خوشی را ندارم. اینگار منتهی الیه شادکامی من بود که تمامی نداشت.
کنار قبرستانی در ابتدای روستای “ایروه” می ایستیم . قبرستانی که بیشتر قبرهایش تاریخ 1320 تا 1330 را نشان می داد. قبرستان سراسر سبز بود با شقایقهای ریز و درشتی روییده از لابه لای سنگها . آنقدر رویایی بود که حوس مرگ به سرت می زد. سنگ قبر کوچکی با نوشته های دستی که اشکال متنوعی رویشان حک شده بود. با سنگ بزرگتر برای سنگ قبرها سایبان درست کرده بودند. درست بعد از روستای اشگف دو راهی می شد که یک طرف به سمت خرم آباد و راه دیگر به چم سنگر می رفت . هر چه به چم سنگر نزدیکتر می شدیم سبزها سبزتر، گلها بازتر و درختان انبوه تر می شدند.
از کنار روستاهای پلکانی چندی گذشتیم . حدودا 10 کیلومتری مانده به چم سنگر ان طرف جاده ،آنسوتر در دامنه کوهی روستای کوچکی به چشم می خورد . هل هله ای از دور به گوش می رسید. مانده بودیم که عروسی است یا عزا.شایدم یک دورهم نشینی خانوادگی باشد. با دوربین عکاسی روی روستا زوم می کنیم. آذین بندی دیده می شود. گویا بساط شادی برپاست. مانده بودیم که به طرف روستا برویم یا نه. بچه ها در حال مشورت بودند که شوق دیدار عروسی لری مرا به طرف روستا کشاند. در راه از پسران نوجوان موتور سوار می پرسم که می توانم به عروسی بروم یا نه؟
می گویند چرا که نه و مرا تا روستا همراهی می کنند.پسرها نیز به من پیوستند. نفهمیدم سربالایی جاده خاکی ورودی روستا را از ذوق عروسی چگونه رکاب زدم. با خودم می گفتم مینا لحظه های ناب سفرت فرا رسیده. با ورود ما مجلس دگرگون شد مردها که روی پشت بام نشسته بودند بلند شده ،زنها و بچه ها در حیاط خانه به سمت ما هجوم می آورند. بچه ها دورمان کرده بودند و hello hello می گفتند.
مردی از اهالی پسرها را به سمت سقف خانه نزد مردها می برد و من را به دست زنها می سپارد. پشت سرهم سوال بود که از من پرسیده می شد و صدای من به هیج کجا نمی رسید . گیج و منگ شده بودم و تنها می گفتم می خوام رقص شما رو ببینم. جمعیت مرا به سویی می کشاند؛ از یک طرف دستهایی که من را به طرف جای رقص و از طرفی دستهایی که محکم بازوانم را به سمت داخل خانه ! و همهمه زنان که کیستم و از کجا می آیم و من پشت سر هم جواب می دادم.- مینا – تهران
جز یکی دو زن جوان و چند پیرزن کسی لباس محلی تنش نیست! داخل اتاق می شوم. با ورود من جمعیت به نیز همراه می شوند. اتاق کوچکی که تاریک است و همه با کفش وارد می شوند. خانمی دستم را می کشاند و کنار خودش می نشاند و همان سوالها .دختر بچه ها تک تک می آیند روبرویم می نشیند نگاه می کنند،می خندند و می پرسند. برایم جالب بود دختر بچه های کوچک آرایشهای عجیبی داشتند . در میان همه و سیل سوالها گاه وقت پیدا می کنم من نیز سوالی بپرسم.
از عروس و داماد هنوز خبری نبود. عروس را هنوز از آرایشگاه سپید دشت نیاورده بودند. شب قبل مراسم حنابندان برقرار بود .اینجا نیز ناهار را میهمان منزل عروس بودیم . به طریق گذشته بعداز ناهار عروس را به خانه داماد برده و شب را آنجا جشن و پایکوبی می کنند.مشغول گپ و گفت بودیم که صدای ارگ و خواننده بلند شد.با چندتایی از دخترها به بیرون اتاق برای تماشای رقص رفتیم. دختران و پسران جوان دست در دست و نفر اول دستمال به دست دایره وار پایکوبی می کردند در حیاطی که سقف خانه دیگری بود. روستا تنها 20 خانوار جمعیت دارد و بیشتر میهمانان از روستاهای منطقه پاپی ، اندیمشک و دزفول بودند. با آمدن وانتی که دیگهای غذا در آن بود رقص نیز پایان گرفت. همراه با زنان و دخترانی که دیگر همه مرا می شناختند و به اسم صدایم می کردند به اتاق برگشتیم. با چای آتیشی و دوغ گوسفندی محلی پذیرایی شدم. اینبار سوالات کمی فنی تر و پیچیده تر شده بود. –ازدواج کردی؟ – شوهرت کدومه؟ – بچه نداری؟ چند سالته؟ -انگلیسی بلدی؟- تا حالا گردو خوردی؟پیتزا چطور؟ در همهمه پاسخ دادن به سوالات دختران بودم که پیرزنی با خالهایی روی پیشانی و دستان به سراغم آمد. به لری غلیظ پرسید کجایی هستم؟
تا متوجه شد از تهرانی آمدم با تاکیدی همراه با غضب گفت: تهرانی ها کافر هستند.
با خودم گفتم شاید به خاطر مدرن شدن آدمها و رعایت کمتر سنتی مثل حجاب چنین حرفی میزد.علتش را پرسیدم
پاسخ داد: تهرانی کسی را خانه اش راه نمی دهد اما لرها در خانه شان بروی میهمان هر که می خواهد باشد باز است. راست می گفت کدام تهرانی است که مسافر در راه مانده ای را میهمان خود کند.
از دختر جوانی پرسیدم چرا کسی لباس محلی تنش نیست؟ چهره اش بهم ریخت و اشاره ای کرد به زن جوانی که لباس لری به تن داشت و گفت:این شی شیه؟
در کنج دیگر اتاق چند زن که مشغول پچ پچ با هم بودند، به لباسم اشاره می کردند و می خندیدند. نگاهی به خودم انداختم .تقریبا پوشش من فرق چندانی با دختران جوان آنجا نداشت. شاید دوچرخه کوچکی که روی لباسم گلدوزی کردم مایه خنده شده است! در بین گپ و گفت با دخترهای کوچک یک آن زن مسن تری به طرفم خیز برداشت و به خرمهره دوخته شده روی لباسم اشاره کرد و گفت :این شیه روی لباست؟ ما اینا رو به گو و گوسفندامون آویزون می کنیم.جمعیت با این حرفش غرق در خنده شد و همچنین من. گفتگو ادامه پیدا کرد تا صدای بوق بوق ماشین عروس امد. جیغ دختران و کل کشیدن زنان با ورود عروس به اوج رسید. جمعیت همراه عروس روانه خانه شدند و من فرصتی پیدا کردم تا کمی در حوالی برای خودم بچرخم و ببینم.
مردها در پشت بام مشغول غذا خوردن بودند و من گرم عکاسی از پسرهای جوان که آماده و مشتاق به تصویر کشیده شدن بودند. کمی بعد احسان از پشت بام اشاره به حرکت داد بی خبر از اینکه من هنوز ناهار نخوردم. ساعت سه و نیم می بایست سوار قطار محلی از چم سنگر می شدیم و وقت بیشتر ماندن نداشتیم. اهل عروسی که متوجه غذا نخوردن من شده بودند نگذاشتند که ما آنجا را ترک کنیم و سریع برایم در سینی گردی کوچکی (مجمع) غذا آوردند. غذا را در داخل مجمع برای دو نفر می کشند. به خواهر داماد که بسیار هوایم را داشت گفتم با من غذا بخورد. غذا زرشک پلو با مرغ و نوشابه بود.تعجب برانگیز است. با اینکه شغل خودشان دامپروی است؟ با دست شروع کردیم به لقمه برداشتن! می گویم: غذای محلی که قدیم تر ها در عروسی می دادین چه بود؟
– می گوید: خورشت با گوشت گوسفندی و برنج ،بلافاصله خودش ادامه می دهد گوسفند قیمتی است، با این جمعیت وبرای چند روز خرج عروسی زیاد می شود.
لقمه برداشتن با نان و چپاندن آن لقمه بزرگ در دهان مهارت خاصی می خواست که در من نبود! بیش از غذا خوردن، دیدن اطرافیان که غرق بودند در غذا و سبک آن بر آن برایم جالب بود.
اصرا ر زیادی دارند که بمانیم و با مراسم عروس برون به خانه داماد همراه شویم. حیف که می بایست به چم سنگر می رسیدیم. دوستی مهربان آنجا منتظرمان بود. شرمنده از مهربانی ،محبت و سادگی اهالی روستای چله ریز به طرف چم سنگر حرکت می کنیم.در ایستگاه راه آهن یکی دو ساعتی استراحت می کنیم تا همراه با قطار محلی و دوست مهربانمان دایی کیخواه برای اقامت شب به تنگ هفت برویم.این روستا به ماهی کوره اش معروف است که چند کیلومتر آنسوتر در دل غاری زندگی می کنند.اینجا از سرسبزی بیشه خبر نیست . روستا در میان شکاف کوههای بلندی موازی با رود سزار قرار گرفته است .شب را همراه می شویم با سارا و دوستانش که از اندیمشک برای دیدار ما آمدند و دایی مهربان سارا که گویا دایی تک تک ماست.
ساعت هفت و نیم صبح با قطار محلی اندیمشک به دورود بر می گردیم. در پایان سفر همراه می شویم با کوچ عشایربختیاری.از قطار عملیات جا مانده اند . حدودا 40 نفری می شوند. کنار خانمهایشان جایی برای نشستن نیست و همچنین حس کردم با دوربین در دستم احساس خوبی به من ندارند. به سالنی که بچه ها نشسته اند می رم و سر جایم می نشینم ولی تمام حواسم به کوپه جلوی بود.مدتی بعد به بهانه نوازش بره و مرغهایی که همراهشان بود بر می گردم. مرد میانسالی تفنگ به دست نظرم را جلب می کند. تا می گویم عجب تفنگی به وجد می اید و از داستان شکارهایش برایم می گوید.(کل و بز،خرس و پلنگ) از عشایر منطقه شول آباد هستند.
داستان شکار پلنگش را در چند سال پیش برایم می گوید دلم می گیرد .(در جایی خوانده ام که منطقه شول آباد آمار بیشترین شکار پلنگ در ایران را دارد)می توانستم ساعتها از موجوداتی که سرمایه ملی این خاک هستند برایشان سخنرانی کنم اما مصلحت در سکوت بود و بی فایده ترین کار در آن لحظه نطق کردن .بحث را عوض می کنم. زمان کوچ از قشلاقات اندیمشک به ییلاقات اشترانکوه بود.قسمتی از مسیر تا سپیددشت با قطار.از سپیددشت تا شول آباد با وانت و از شول آباد به دامنه اشترانکوه پیاده ،اسب وقاطر
در ایستگاه سپید دشت، امیر و احسان طبق قول دایی به سمت دیزل پرواز می کنند و من همراه با زنان عشایر از قطار پیاده می شوم. رئیس قطار از این همه معطلی به خاطر پیاده کردن بار عشایر عصبانی بود و هی با بی سیمش با این و آن تماس می گرفت و داد و بی داد می کرد. چند مرد عشایر به سرعت خود را به واگن حمل بار رسانده و اسبابشان را از داخل واگن به پایین پرت می کردند. و زنها آشفته و حیران در جستجوی اسباب زندگی شان. در این شلوغی ماموران قطار داد می زدند: سریعتر سریعتر. مرد بقچه رختخواب را به پایین پرت می کند بی خبر از زنی که بالای تلی از وسیله در جستجوی چیزیست. بقچه بعد از چرخی به سر زن برخورد و او را به طرفی پرت می کند. دردم می گیرد. زن بلند می شود و به کارش ادامه می دهد.
کوچ حکایتهای بی شماری دارد.تلخ و شیرین. شیرینی اش برای من است که بیننده و خواننده اش هستم و تمام سختی و رنجش از آن مردان و زنان عشایر.زندگی این زنان و مردان که بی تامل لنز دوربینهایمان را به طرفشان می چرخانیم در کوچ “سخت ساده ” است.
عکسها از مهربان همسر و رفیق همرکابی ام؛ احسان
مینا کامران
برگرفته از: http://2charkheha.blogfa.com/post-43.aspx