مرد بودن توی ایران چیز خیلی خوبی ست! آدم حتی اگر حدود صد و سی چهل سانتی متر قد و بالا داشته و دو کلک پوست و استخوان بیشتر نباشد باز قدرتمند است. این آدم باز در مقابل زن احساس قدرت میکند و ته دلش قند و عسل میسایند که خداوند او را مرد آفریده.
مرد توی ایران دو سهم ارث میبرد و زن یک سهم. او حق دارد چهار زن عقدی و تعدادی نامحدود صیغه داشته باشد و زن باید تمکین کند. مرد هنوز هم میتواند تن و بدن را برهنه کند و بزند به آبهای دریای خزر اما زن باید کنار ساحل بنشیند و دست بالا یه کلاه حصیری روی مقنعه اش سوار کند. مرد اگر رفت دنبال ددر، خطایی کرده و باید او را بخشید اما زن ناموس است، پس غیرت مرد کجا رفته؟ لکه ننگ فقط با خون پاک میشود! اگر دور از جون شما، پشت هفت کوه سیاه، مرد بمیرد تا زن اسم شوهر بیاورد انگشت به چشمش می کنند که «هنوز کفن مردت خشک نشده» اما عکس قضیه مشکلی ندارد. محض بچه ها «که بی مادر نمانند» دختر فلانی را عقد کرده! اینها واقعیت های «خانه دوم من» است و هیچ ربطی هم به زمان طاغوت و عهد یاقوت ندارد.
در همین جریان پاسپورت عیال -که سه روز از مرخصی مان را به باد داد- خودم به چشم خودم دیدم که مرد بودن توی ایران چقدر کیف دارد! شیطون داشت وسوسه ام میکرد که توی محضر اسناد رسمی بگویم نه امضاء نمی کنم تا عیال ممنوع الخروج شود.
پاسپورت
اداره پلیس +10 خانه ای قدیمی است نبش بلوار شهید بهشتی. وارد حیاط که میشویم همه اطلاعات لازم برای گرفتن پاسپورت و غیره روی پرده عریضی به دیوار نصب شده. مردم میخوانند و یادداشت برمیدارند. گوشه حیاط زنی در اتاقکی دخمه مانند پشت دریچه ای میله گذاری شده نشسته و بالای دریچه کاغذی چسبانده اند که رویش نوشته شده: فتوکپی.
تا نوبتمان بشود و برویم پیش افسر مربوطه و پرونده تنظیم شود، دو سه ساعتی را در اتاق انتظار تنگ و بدون تهویه گذرانده ایم و حالا بیرون آفتاب به نیمه راه آسمان رسیده و صدای اذان ظهر از بلندگویی به گوش میرسد. میآئیم توی حیاط و سراغ دریچه فتوکپی که پول خُرد میخواهد و باید بزنیم به خیابان و گیر بیاوریم. و بعد برویم اداره گذرنامه و از آنجا به دفتر ریاست جمهوری و بعد محضر اسناد رسمی برای پرکردن فرم بالا بلند دادن اجازه خروج به عیال و … از امروز که گذشت، باید فردا رفت دنبال این کارها.
دوندگی های سه روزه توی ترافیک بی ابتدا بی انتهای شیراز بین پلیس +10، اداره گذرنامه، گرفتن عکس رنگی پاسپورت- که هنوز هم عکس را روتوش میکنند و آدم ده بیست سال جوانتر میزند- و رجوع به دفتر رئیس جمهوری- که پاسپورت را زودتر آماده کنند- و محضر اسناد رسمی برای دادن اجازه خروج از کشور به عیال خود داستانی ست. تا همین پیش از عید، ده دوازه روزه پاسپورت صادر میشد و میآمد درب خانه اما حالا سیستم ها داشت تغییر میکرد و اینطور که شنیدیم داشت دیجیتال میشد و شاید صدور پاسپورت جدید مریم به یکماه هم میکشید. که اگر اینطور میشد فاتحه بلیط هواپیما و کلی کارهای دیگر خوانده بود.
گفتم حاجی این خانم بیست سال است که بدون اجازه من به کشور داخل و از آن خارج میشود، چطوره حالا که خودم همراهش آمدم ایران باید به او اجازه خروج کتبی بدهم!؟ طرف پرونده تازه تشکیل شده را داد دستم و بی حوصله گفت: محضر همین کوچه بغلی است.
از مدارک فتوکپی گرفتیم، توی محضر ورقه امضا کردیم، بانک رفتیم و پول بحساب ریختیم اما همه اش ترسمان از این بود که پاسپورت بموقع بدستمان نرسد. سالها بود چیزی را به فارسی امضاء نکرده بودم این بود که همین جور اله بختکی اسمم را نوشتم و دوسه خط پیچ واپیچ کشیدم دورش. اعداد و تاریخ را هم ناخودآگاه به لایتن می نوشتم. اما از بین کاغذهای پرونده این یکی خیلی باحال بود.
وضعیت حیاتی: زنده! مگر انسان مرده هم پاسپورتش را تجدید میکند؟
از دوندگی خسته میشویم و گرسنه خودمان را با تاکسی میرسانیم به رستورانی انتهای بزرگراه چمران که دوتا چلوکباب مخصوص را در واقع به دلار حساب میکند و به تومان در فرم «قابلی هم نداره» پیاده مان میکنند. خوراک افتضاح است و حساب که میکنم از قیمت خوراک مشابه در رستوران های ایرانی سوئد هم گرانتر تمام شده است. وقتی به گارسون کراواتی رستوران میگویم من با قاشق نمی توانم غذا بخورم لطفا کارد و چنگال بدهید، رفت و آمد و یک کارد میوه خوری نازک را گذاشت روی میز کنار بشقابم! یکی دوبار هم آمد که « کم و کسری ندارید؟» آدم سوئد که میرود رستوران تکلیفش روشن است. همان قیمتی که توی منو نوشته شده را میپردازد و تمام. اما حالا این «کم و کسری ندارید؟» یعنی انعام یادت نرود. اصلا انعام اجباری است! و بدتر اینکه نمیدانی چقدر انعام بدهی، طرف راضی میشود. البته این منحصر به ایران نیست. امریکا که بودیم بدتر بود.
بعد از نهار قدم زنان حاشیه بزرگراه را میگیریم و حرف میزنیم و ماشین ها که حالا فقط تک و توکی از آنها پیکان است با سرعت از کنارمان رد میشوند و هوا بهاری است. بعضی از مسافرین نوروزی ترمز میکنند و آدرس می پرسند و جواب که میشنوند«ما خودمان مسافر هستیم» شیشه را بالا می کشند و گاز را میگیرند. بعضی ها همان حاشیه بلوار چادر زده اند و بساط چای و سماور برقرار است. همین طور خوش خوشک آمدیم تا رسیدیم به مرکز شهر و میدان نمازی که دور و برش را پلیت های بلند گرفته اند و روی پلیتها گل و بوته نقاشی شده و از قرار آن تو دارند ایستگاه مترو میسازند. راه زیادی آمده بودیم و کفشها راحت نبود و خسته بودیم و حالا یک استکان چای داغ خانگی می چسبید.
دیدنی بود تابلو بعضی خیابان های شهر. مثلا اینجا به انگلیسی هم نام بلوار را نوشته بودند اما توی سه کلمه، دوتا غلط املایی و گرامری بچشم میخورد! در جاهای دیگر هم از این سوتی ها کم نبود. مگه مجبورید؟ خیلی از کشورها تابلوی خیابان را فقط به زبان خودشان می نویسند و هیچ عیبی هم ندارد. تازه، مگر چقدر زحمت دارد که وقتی میخواهند تابلو به فرنگی هم باشد، به یکی از این موسسات آموزش زبان مراجعه کنند تا این بساط ها توی دید غریبه و خودی نباشد؟
پنجشنبه 10 فروردین
صبح سیر و پر آش داغ با نان سنگک خوردیم و توی نم نم باران سوار ماشین شدیم که برویم «بازار وکیل» برای بچه ها کادو بخریم. روزهای آخر مرخصی معمولا وقت کم است و آنوقت هر بنجلی را باید هول هولکی خرید و انداخت توی چمدان. بازار مملو از جمعیت توریست وطنی است و چراغهای پرنور مغازه ها چشم را میزند. قیمت کالاهای صنایع دستی – که شاید هم چینی بودند- همه در واقع به دلار است و فروشندگان سرای مشیر راحت گوش می برند و حوصله سئوال و جواب و چانه زدن را هم ندارند. حرکت کردن در کوچه های تنگ انباشته از جنس، سخت است و دستفروشها همان روی زمین هم بساط پهن کرده اند و مهره محبت و سبزی خشک و زیره میفروشند.
هر طور بود دوری میزنیم و چند عکس یادگاریی می اندازیم برای خالی نبودن عریضه. که ناگهان باران زور می گیرد و رعد و برق پلیت های فرسوده سقف بازارچه های منتهی به بازار اصلی را میلرزاند و آب شر و شر می ریزد روی سرمان و طولی نمی کشد که آب زیر پایمان هم روان می شود و گرفتگی سوراخهای کف مزید بر علت. مغازه دارها دسته جارو را می کنند توی سوراخهای کف که راه آب باز شود – که نمی شود- و چشمتان روز بد نبیند آب به مچ پا هم می رسد و آدم نمیداند به چپ برود یا به راست. هرطور شده خودمان را میرسانیم به خیابان طالقانی که پشت بازار است و آنجا دیگر همان پلیت های سقف بازارچه ها را هم نداریم و باران شمری میکوبد و آب از سر و کولمان چکه میکند و خرید کادو بکلی یادمان میرود. 6 نفر هستیم که گوشه ای می ایستیم بلاتکلیف و من میروم و از دکانی 6 تا هوله میخرم که عجالتا سر و رویمان را خشک کنیم تا ببینیم بعدش چه میشود.
توی ماشین قرار شد نهار را برویم رستوران «شاطر عباس» که معروف است در شیراز. وارد رستوران که میشویم اینجا هم غلغله شام است و یک میز خالی هم گیر نمی آید. ملت در حال خوردن چلوکباب و باقالی پلو با گوشت اند. همه بلند بلند حرف میزنند طوری که انگار دارند باهم دعوا میکنند و تهویه ای درکار نیست ظاهرا و هوای رستوران بدجوری خفه است. حالا باید اسم بنویسیم و توی پله های نیم طبقه دوم منتظر بمانیم تا میزی آزاد شود که نمی شود و هوله ها دستمان است و سرو روها آشفته و شکم ها گرسنه. دوباره زیر باران می پریم توی «پراید» و آخرش سر از یک همبرگر فروشی درمیآوریم حدود «دروازه قرآن» که باز «قابلی هم نداره» اما بابت 6 همبرگر حدود 40 هزار تومان می گیرند. همبرگرها بی تعارف مزه فحش آبدار میدادند و گمانم مشتی روده گوسفند بود و سویا و … نصفه نیمه آنها را پرت میکنم توی جوی خیابان و میرانیم بسوی خانه که باقی شام دیشب را گرم کنیم و بخوریم. حالا باران بند آمده اما تا اینجا روزمان، روز گندی از آب درمیآید.
باقی اش ماشین است و خیابانهای بدون خط کشی و عبور زیکزاگی موتورسیکلت ها که زهره آدم را می برند و صف بلند مسافران نوروزی برای خرید بلیط ورود به حافظیه. سعدیه و باغ ارم و باغ عفیف آباد و غیره بهمین قرار است و البته سر همه خیابانها هم پایه صندوقهای زرد صدقه محکم به زمین نشسته است. صدقه رفع صد بلا.
جمعه 11 فروردین
پیش از ظهر داریم چمدانها را می بندیم برای سفر به اهواز که موبایل شماره ایرانم زنگ میخورد: اهواز زیر گرد و غبار است و ریزگردهای عربی زمین و زمان شهر را سرخ کرده اند و خاک است که از منجنیق فلک میبارد. شما فعلا بمانید شیراز تا خبرتان کنیم.
این بار دوم بود که رفتن اهواز میخورد به دیوار. بار اول داشتیم صبحانه میخوردیم و چمدانها را گذاشته بودیم توی راهرو که باز موبایل زنگ خورد و خبری ناگوار تمام برنامه هایمان را بهم ریخت: مسجدسلیمان عروسی بوده و فامیل جمع اند و دارند عروس را میبرند حجله و صدای کرنا و دهل نمی گذارد صدا به صدا برسد که ناگهان یکی از جوانترین زنان فامیل وسط جمعیت از پای می افتد و تا برسند بلندش بکنند غرق خون است و چند ساعت بعد تمام میکند! توی کِل و گاله و صدای کرنا و دهل، به رسم بختیاری دارند تیر هوایی در میکنندکه پای تیرانداز به گودالی می رود، دستش هم روی ماشه تفنگ بوده. تیر کمانه میکند توی جمعیت و عروسی به عزا تبدیل میشود. حالا همه رفته اند مسجدسلیمان و اهواز کسی نیست.
شنبه 12 فروردین
دو سه کیلومتر مانده به محوطه تخت جمشید راه بندون گذاشته اند و پول میگیرند برای پارکینگ. هوا آفتابی و بهاری است. هرچه جلوتر میآئیم شلوغ تر است و پارکینگ ها پر از ماشین. مسافرین نوروزی همه جاها را گرفته اند. جاده ای خاکی را میگیریم و همین طور می رانیم تا خیلی دورترها در میان کاج های بلند گوشه ای را گیر میآوریم و ماشین را یکوری پارک می کنیم و خودمان پیاده می اندازیم بین کاج ها بسمت محوطه اصلی تخت جمشید.
بعد از سی و چند سال، هنوز اسکلت چادرهای جشنهای دوهزار و پانصد ساله روی سکوهای سیمانی باقی مانده اند. فکرم میرود به آن سالها. چادرهای نقره ای و خیمه و خرگاه شاهنشاهی. سربازان ریش فرفری هخامنشی و رژه ارابه ها از جلو میهمانان خارجی. 20 پادشاه، 16 رئیس جمهور، 21 شاهزاده … هایل سلاسی از اتیوپی، ولیعهد جوان سوئد (پادشاه امروز سوئد)، همسر ملکه انگلیس، نیکولای پادگورنی، ملک حسین، کنستانتین کارامانلیس … ژرژ پمپیدو که نیامد. خورد و خوراک جشن بغیر از خاویار همه از رستوران ماکسیم در پاریس … کورش آسوده بخواب.
به تخت جمشید که نزدیک میشویم سرود ای ایران ای مرز پرگهر از بلندگو های محوطه پخش میشود و بازار فروش صنایع دستی و پالوده شیرازی گرم است. حجاب زنان سبک است و به کسی گیر نمیدهند. افسران جوان و شیک پوش اینجا و آنجا ایستاده اند و آسمان صاف و نیلگون میزند. تخت جمشید از دور چند ستون کوتاه و بلند است و دیگر هیچ. از پله های ورودی هم که بالا میروی چیز بیشتری برای دیدن نیست. در واقع آنچه هست تتمه تخت جمشید است. از کاخ چیز زیادی باقی نمانده است. بجز دروازه ملل و پلکان و یکی دو سرستون شیر دال (هما)، بقیه سرستونها فرو ریخته و متلاشی شده روی زمین افتاده یا نشسته اند. نفوذ آب باران در ستون ها و عدم رسیدگی بموقع باعث شده که تخت جمشید حال و روز خوبی نداشته باشد و هرسال یاد پارسال. البته محوطه را حالا حفاظت و طناب کشی کرده اند و مامورین اونیفورم پوش هم هستند تا بازدیدکنندگان به چیزی دست نزنند و از جاهای معین شده رد شوند اما نوشداروی که بعد از مرگ سهراب آمدی.
داریم برمیگردیم که پائین پله کان ورودی اصلی سرو صدایی میشود و از آن بالا که سر می کشیم می بینیم مردم جمع شده اند جلو اتاقک نگهبانی. یکی از نگهبانها چاقو خورده و لکه های خون تازه جا بجا توی پله ها و سنگفرش ورودی دیده میشود. چاقوکش را هم دستگیر کرده اند و توی اتاقک است تا مامورین برسند. مردم کاخ تخت جمشید یادشان میرود و دیدن ضارب از پنجره کوچک اتاقک نگهبانی را ترجیح میدهند. از سروکول هم بالا میروند تا صورت به شیشه پنجره به چسبانند و ببینند یارو چه شکلی است!
یکشنبه سیزده فروردین
سی و دو نفر بودیم با شش ماشین که از شهر راندیم بسمت جاده جهرم که برویم باغ و سیزده را بدر کنیم. همه شیراز دارد میرود سیزده بدر و تازه این یک محور خروجی از شهر بود. ترافیک لاک پشتی است و ماشین ها پنج شش ردیفه، چسبیده بهم حرکت میکنند. ساعت 11 پیش از ظهر رسیدیم باغ اما خوبی اش این بود که چند تا از بچه ها زودتر آمده بودند و منقل بزرگ ذغال آماده و سیخ های کباب کوبیده ردیف روی میز توی سایه درخت و کنار حوض. باغ سرسبز است و شکوفه ها درآمده اند. سبزه و لب جوی هم هست اما کسی از دخترهای فامیل سبزه گره نمی زند و بفکر «سال دیگه، بچه بغل،خونه شوور» نیست.
بعد از نهار جوانها آب بازی راه می اندازند و هرچه دستشان میرسد را پر از آب می کنند و بهم می پاشند و ما را هم که نشسته ایم و داریم «حکم» میزنیم، بی نصیب نمی گذارند. گویا یکی از رسم های جدید توی ایران آب بازی است و ایده اش برگرفته از «جشن تیرگان» که البته هنوز خیلی مانده بود تا دهم تیرماه. بزن و بکوب هم هست البته و حالا لباسها همه خیس و باد که میوزد بچه ها سردشان میشود. صندوقهای چوبی ته باغ را میآورند و آتش بلندی روشن می کنند و خود بخود چارشنبه سوری مانندی هم جان می گیرد و جوانها به نوبت از روی آتش می پرند و کاری میکنند کارستان.
منهم از خود بیخود میشوم و آمدم که سیاوش وار از آتش بگذرم اما سیمان کف محوطه خیس آب بود و سر میخورم و شیرجه میروم روی زمین و کشیده میشوم تا نزدیک دیوار سیمانی حوض. خدا ساز بود که توی آتش نیفتادم یا سرم به سنگ حوض نخورد. جوانها می آیند و بلندم می کنند. ابروی راست درجا ورم کرده و بالا آمده است و نمی شود پنهانش کرد اما هی سعی میکنم خودم را از تک و تا نیندازم که آنهم نمی شود و همه نگرانند و ریخته اند دورم. تازه کف دستهای کبود شده ام را نشان کسی نمی دهم. بعضی ها میگویند نحوست سیزده بود و بخیر گذشت. بعضی دیگر میخواهند یه جورایی قضیه را ماست مالی کنند اما این وسط مریم چشم و ابرو میاید که مثلا حقته، تا تو باشی دیگه خودتو قاتی جوونها نکنی! من تیکه های یخ توی دستمال را روی ابرویم گرفته ام و زورکی به همه لبخند میزنم.
ادامه دارد
نوشته: م. بختیار