وطن؛ خانه دوم من (بخش دوم)

بخش اول

اتاق شماره 9 چیزی نیست جز یک اتاق مربع شکل کوچک که دو تیکه مبل کهنه دارد و میزی شیشه ای کوتاه پیش روی مبلها. آنسرش هم میزی چوبی گذاشته اند با کامپیوتری قدیمی و خاموش روی آن. هیچ شعار معاری هم به درو دیوار نیست. پشت میز مردی میانه سال با ریش جو گندمی با ماشین کوتاه شده و لباس سیویل ایستاده است و دو سه نفر پاسپورت به دست دارند با او حرف میزنند. جلو که میرویم همانطور که هنوز با دیگران مشغول است، بدون هیچ حرفی با یکدست ورقه ای را بطرفمان دراز میکند که باید پُر شود و همزمان پاسپورتهای ایرانی و غیر ایرانی مان را میخواهد. یکی از خانمها که ظاهرا مدتی قبل از ما به اتاق آمده است خطاب به هیچکس زیر لب میگوید « ناسلامتی آمده ایم کشور خودمان … » و « شیطونه میگه همین الان برگردیم … » مریم پاسپورتها را در میآورد و تحویل میدهد خیلی هم خونسرد است. اما من دارم از عصبانیت بالا میآورم! دو سه خانواده دیگر که نمیدانیم از کدام کشور آمده اند هم وضعیت مشابهی دارند و از قیافه آنها هم خوشبختی و شوق سفر به وطن نمی بارد! تابلویی چیزی که جلو در نبود اما گویا اتاق شماره 9 دفتر ریاست جمهوری مستقر در فرودگاه یا چیزی شبیه آن بود.

میروم روی یکی از مبلهای فرسوده می نشینم و فرم را میگذارم روی شیشه لکه دار میز و سرسری مرور میکنم: نام… نام خانوادگی …. و پشت بندش، شماره شناسنامه و شماره پاسپورت… و پائین تر، نام پدر … نام مادر …  و ایضا نام همسر و نام پدر و مادر همسر! حالا تعداد فرزندان … تاریخ تولد و جنسیت و شماره شناسنامه آنها …کمی پائین تر، آدرس و تلفن و شغل در خارج از کشور… علت زندگی در خارج … باضافه مشتی سئوال مربوط و نامربوط دیگر در این صبح نه چندان دل انگیز، پیش چشمان خسته ام رژه میرود

 

– ببخشید آقا ما چکار کرده ایم که باید این فرم را پر کنیم!؟

 – سطر اول را بخوان خودت میفهمی!

اصلا سطر اول را ندیده بودم! «برای ارتباط بیشتر حکومت اسلامی با ایرانیان مقیم خارج از کشور.»

برمیگردم و شروع میکنم به پر کردن فرم که نوشته اش خیلی واضح نیست و نمیدانم فتوکپی شماره چندم از آن است

– آقا اینجا که نوشته اسامی و مشخصات فرزندان، فقط جا برای دو فرزند دارد اما فرزندان من سه تا هستند.

 – شما اسم و مشخصات دوتایشان را بنویس.

برمیگردم و شروع میکنم به پُرکردن خانه های مستطیلی شکل بقیه ردیف ها.

– آقا! (مخصوصا میگویم آقا و نه حاج آقا) من توی این وضعیت شماره شناسنامه بچه هام یادم نیست؟

خونسرد میگوید:

– خوب اینها را هم ننویس.

حالا خیالم راحت میشود که انشااله گربه است! بخودم میگویم شاید سمبل کاری باشد با کمی فلفل و نمک حال گیری. لابد میخواهند بگویند خارج هستی باش اما ریش نداشته ات هنوز در گرو ماست! بهر فلاکتی بود فرم کذایی را چون شیر بی یال و اشکم نصفه نیمه پر کرده، امضاء میکنم و تحویل میدهم. حالا باید نشست تا از پاسپورتهای ایرانی و سوئدی هم فتوکپی بگیرند «برای ارتباط بیشتر حکومت اسلامی با …»

زمان میگذرد و نق و نوق فرستاده شدگان به اتاق شماره 9 درمیآید. متلک، اعتراض، لبخند زورکی! همه خسته اند و میخواهند بروند چمدانها را بگیرند و بزنند بیرون. اما مرد میانه سال دفتر ریاست جمهوری عجله ای ندارد، کم حرف و تقریبا خاموش است عین کامیپوتر روی میزش. مریم میرود و یک ربع بعد با چمدانها برمیگردد. اما می بیند که من عزا گرفته و نشسته ام. می گوید:

– پ چی شد پاسپورتا؟

جواب میدهم

– الانتظار اشد من الموت!

مردی که بعد از 28 سال از کالیفرنیا آمده ایران و کنارم منتظر نشسته است به زبان می آید

– به این خانم (به زنش اشاره میکند) گفتم بیا مرخصی مان را برویم مکزیک، اسپانیا یه جهنم دره ای، گفت نع! امسال فقط شیراز.

دست آخر نماینده ریاست جمهوری از پشت دستگاه فتو کپی که در پستو مانندی انتهای اتاق قرار دارد برمیگردد و پاسپورتها را به ما رد میکند و من فوری چرخ دستی چمدانها را به آنطرف که دستگاه اسکنر و کنترل آخر هست هل میدهم. پشت شیشه حضرات فامیل دسته گل به دست ایستاده اند و دست تکان میدهند.

 شیراز- 09 فروردین

صبح اول چند تلفن میکنم به این و آن و ورود بهجت اثرمان را خبر میدهم. بعد با بچه های اهواز تماس میگیریم که تا دو سه روز عازم آنجا هستیم. بعدش آژانس خبر میکنم که بروم شرکت بازرگانی دوست دوران دبیرستانم جمشید، چهارراه ملاصدرا طبقه ششم ساختمان یاس بنفش.

شیراز بادکرده و پف کرده است از ساختمانهای بلند و کوتاه با طرح های من درآوردی. هرکس به میل خودش خانه را نماکاری کرده و رنگ و لعاب زده است. روی دیوار خیلی از خانه ها میله های آهنی نوک تیز کار گذاشته اند بخاطر امنیت. جاده ها پهن اما خط کشی باری بهرجهتی دارند. میدانها بزرگ و بیلبورد های تبلیغاتی بر پایه های بلند نشسته اند.  راننده برای فرار از ترافیک میزند به کوچه های توی مسیر که تنگ هستند و پایه های سیمانی برق مقداری از جاده را گرفته است و تازه ماشین هم توی این کوچه ها پارک شده. یک جا آئینه ماشین را میخواباند تا ماشین روبرویی که همین کار را کرده از کنارش رد شود و من فکر میکنم الان است که هردو ماشین بهم گیر کنند.

از بلواری با سرعت رد میشویم و حالا برجهای آنچنانی و بیلبوردها بیشتر توی چشم می نشینند و من عکس می گیرم. میدانهای اصلی شهر را با ورقهای فلزی پوشانده و روی ورقه ها گل و بوته نقاشی شده است. راننده میگوید دارند مترو می کشند. و اضافه میکند که، اما کار حفاری مترو مدتهاست راکد مانده و این دیوارهای پلیتی بی ریخت عین غمباد توی گلوی شیراز نشسته اند.

حالا ترافیک کند پیش میرود. خیابانها پر است ماشین های فسقلی «پراید» و بانکهای فراوان با نامهای نا آشنا برای من و مراکز مالی ثامن الائمه و قرض الحسنه. صدای بوق لحظه ای قطع نمی شود و باوجودیکه شیشه ماشین بالاست همان بوی آزار دهنده که ناشی از آلودگی هواست تنفس را مشکل میکند اما بهرحال فروردین است و پارکها گل و گلکاری و درختچه ها تمیز قیچی شده اند و باغبانهای شهرداری با شیلنگ مشغول آب دادن چمن ها هستند و وسط بلوارها درختان کوتاه نارنج دارند به بار می نشینند تا اردیبهشت که از راه رسید عطر آشنای بهار نارنج هوش از سر عارف و عامی برباید.

 

موتور سوارها بدون کلاه ایمنی چپ اندر قیچی از کنارمان رد میشوند و من با وجودیکه کمربند را بسته ام میترسم که سالم به مقصد نرسیم. در کنار ساختمانهای بلند و گرانقیمت -که بر سینه هرکدام اسمی می درخشد- خانه های درب و داغون دست و پا میزنند و دیوار کوتاه باغهایی که درختانش رو به خشکی گذاشته اند دارد فرو می ریزد. باغهایی که در جنگل آهن و سیمان و هوای آلوده شهر انگار نفس های آخر را می کشند و دیگر «شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم …» افسانه ای بیش نیست. راننده می گوید که صاحبان باغها مخصوصا درختان را آب نمی دهند تا خشک شوند که آنوقت راحت بتوانند مجوز آپارتمان سازی بگیرند. راننده دنده راچاق میکند و میپرسد:

 – ببخشید که میپرسم اما شما کدوم کشور تشریف دارین؟

از تعجب شاخ درمیآورم:

– شما ببخشید، اما کجای پیشانیم نوشته خارج نشین؟

نگاهی بمن میکند و میخندد:

– همه چیزت داد میزنه کاکو. لباس پوشیدنت، اون کیف آویزون گردنت، ئی جور عجیبی که سیل خیابونا میکنی، دم به دقیقه هم که از ترس تصادف دست میگیری به داشبورت ماشینو …

جمشید چاق و گنده شده توی این 15 سال. انگار کمی هم مشکل تعادل دارد. سبیلش که یکدست سفید میزند و از موی سر هم تنها چهار نخ شوید عزا توی فرقش باقی مانده و  یه قدری هم زیر دسته های عینک. بغلش که میکنم، شکمش راه بندون ایجاد میکند! احوال مریم و بچه ها را میپرسد و دیگر اینکه خانمش کانادا زندگی میکند و دخترها هرکدام یک کشور شوهر کرده و رفته اند. تا بیائیم و بنشینیم و دو قوطی خنک آب انگور ساخت ایران را با هم بخوریم همه جیک و بوک زندگیش را برایم تعریف کرده است. نه سئوالی از سوئد میکند و نه میگوید چرا اینهمه سال به ایران نیامده ام. موبایلش هم بقول شیرازیها «ری پس» زنگ میخورد و او «ارادتمند و کوچیک» همه هست.

– این تحریمها دهن ما را سرویس کرده و رفته.

– اما حضرات که میگویند شما تحریمها را دور زده اید.

نگاه عاقل اندر سفیهی بمن می اندازد:

– داریم توی گه خودمان دور میزنیم!

عینکم را درمیآورم و پاک میکنم. منشی برایمان چای میآورد.

– خوب اینجا مانده ای که چه بشود؟ برو کانادا پیش خانمت.

– با این سن و سال برم کانادا که کون پیره زن پیرمردا را بشورم یا تاکسی کار کنم؟

– تاکسی کار کن، درآمدش خوب است.

استکان چای را سُر میدهد طرفم و میگوید:

– هیچ کجای دنیا مثل ایران نمیشه پول درآورد اما فعلا که.

به ساعتم نگاه میکنم و برایش توضیح میدهم که همین امروز باید برویم پاسپورت تاریخ گذشته مریم را تعویض کنیم و کلی کار پیش رو داریم، بخصوص که دو روز دیگه مسافر اهوازیم و باقی صحبت ها بماند از اهواز که برگشتیم. میگویدکه عجالتا همین امشب باید شام را دوتایی با هم بخوریم. عذر و بهانه هم نداریم. بعد آدرس رستورانی را جنگی روی کاغذ یادداشت شرکت مینویسد و میتپاند توی جیب پیراهنم و تق تق میزند رویش.

توی بلند شدن 2500 دلار میدهم که برایم تبدیل کند. در جا تلفن میکند به حاج مهدی نامی و خودش می بُرد و می دوزد و تعارف تیکه پاره میکند و گوشی را که میگذارد، میگوید دلاری 1820 تومان راضی اش کردم . قرار شد که شب توی رستوران پولها را بصورت «چک پول» برایم بیاورد. خداحافظی میکنم و از آسانسور موزیکال ساختمان پائین میآیم و خوش خوشک راه می افتم طرف میدان نمازی و خیابان زند.

 

بلواز زند پر است از آدم های عجول و ماشین ها توی هم میلولند و بوق، این بوق لاکردار ماشینها لحظه ای قطع نمی شود. خودم را می اندازم توی یک بستنی فروشی که پر از مشتری است. آب هویج بستنی سفارش میدهم و به مریم هم تلفن میکنم که بیاید تا برویم پلیس +10 برای کارهای پاسپورت. آنوقت از پشت شیشه بستنی فروشی به نظاره مردم می نشینم.

همه چیز عوض شده انگار. دیگر از پیراهنهای گشاد روی شلوار و قیافه های مدفون توی ریش و پشم خبری نیست و در عوض تا دلت بخواهد جوان توی خیابان است با صورتهای دوتیغه اصلاح کرده و موها روغن زده و روی مچ دستها نوارهای چرمی و به گردنها ها آرم فروهر. حجاب دختران خیلی هم سفت و سخت نیست. مانتوها رنگی است و کوتاه و موهای پیشانی پوش داده به بالا. سی چهل ساله ها هم کت و شلواری اند و کیف بدست، بیزنس من گونه دارند با موبایل هندزفری صحبت میکنند و میروند و کم نیست بنز و بی ام و، و عجیب که حتی برای درمان درد هم یک آخوند توی خیابان نمی بینم.

معلوم نیست رشته کار از دست حضرات در رفته یا از رندی شان است که فعلا صلاح است چنین باشد …

ادامه دارد

نوشته: م. بختیار 

1 دیدگاه دربارهٔ «وطن؛ خانه دوم من (بخش دوم)»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا