گل سرخ هیچ کس

شادي‌جان امروز ، چه شوم

به خدا، خانه‌ي كفترانم خراب شد.

بالينم كلوخي سرد است. چه كنم؟

پهلويم را مويه‌ي پوشالها بريده است.

5آهوي كهرت را باز خواهي گرداند.

سينه‌ي بي‌بار و تشنه‌ام به كمرگاهش خواهد رسيد.

كاكلم را مي‌بويد و گاري گلسرخها را خواهد شناخت.

دلزده اما پوزخندان كنارم خواهد ايستاد.

سكه‌هايم دوباره بر خاك پوك خواهند ريخت.

10كوره‌راهي پيشاپسم آمد كه دُرناها

بارها شكافهايش را به هم دوختند

آن گاه فرود خواهم آمد. همان چاهي را

خواهم ديد كه هر بهار آنجا ستاره‌اي

كمين مي‌كرد و سينه‌ي تازه‌ي دختربچه اي را مي‌زد.

15من بيش وكم چارده ترانه براي هر دلبندي پرداخته‌ام.

دو صورت حلبي تا صبح به هم نوك مي‌زدند

در بركه‌اي قطبي. و آخرسر هنگامي كه كله‌ام را

از غبار كارواني شاد مي‌ستردم

ميان ابريشمهاي مرده بر كودزار گرم فرو ريختند.

20دوست داشتم حتي شبحي دنبالم كرده باشد، بادي

همدوش مترسكي، پرنده‌ا‌ي سوخته

همراز درويشي لاابالي. و سنگچينم را بكوبد.

كاش آفتابي بود و پوستم را مي‌سوزاند

و سيمايم سنگين بود از دشنام.

25مي‌دانم يكبار بر زمين خواهم افتاد

و شادي‌جان، لول و ميخكوب خواهم نگريست.

بگذار چتر حصيري‌ات را ببافم تا در پسينگاه باراني‌اش

قايم شوي، گرچه دسته‌ي استخواني‌اش در پنجه‌ي سردت خواهد شكست.

آن گاه خسته و كم‌حوصله سر و يال آهوي نابينايت را دست خواهي كشيد

30و شبي ديگر مي‌داني چه سان نرم‌نرم او را

در زره‌هاي پريوارت بپوشاني.

آن گاه غضبناك تا نيمه‌شب به دكلهاي خاكستراندود ايفل خواهي انديشيد.

بر جزغاله‌ي آهوان زير ورسك ستاره و خزه خواهي نشاند.

خرپنجه‌هاي مجسمه‌ي آزادي را خواهي فشرد.

35بال‌بال كوبيدنهاي سگهاي گشنه را بر سايه‌هاي اقيانوس به جا مي‌آوري

و خواهي انديشيد به‌سامان و سنگين:

آهوي كوهي بي‌يار در دشت چگونه دودا؟

راه را بلد نيستم. پايين‌دست گوشه‌اي كز كرده‌ام

در ابريشمهاي موچ و فضله‌ي ستارگان، تا صبح بيايد.

40مي‌دانم شادي‌جان، آهوي مهربان و سر به زيرت

پيشاني غمناكم را خواهد بوسيد. نگران

اين شب عيدي، نيمه‌خواب

بر گُرده‌ي تر و ماهش خالي خواهم كاشت.

باز غمناك به چاهي دل‌پير خواهم انديشيد.

45آيا در پيش با آن دوازده، نه، چارده دختربچه

بي‌رودرواسي بازيگوشي خواهم كرد؟

پشت دستت را خواهم گزيد تا راست بگويي.

موذيانه بر نافه‌اي گچي سر سودم

بر گلزار بي‌جان فرشته‌اي، شادي‌جان.

50چه تلخ بهاري در سينه‌ام بار انداخته است.

با سايه‌ات نمي‌دانم كنار گرگ و ميش بيمناك

سرد و خاموش خواهم لرزيد درويشانه.

و زهراب بر پيشاني و پلكهايم خواهد باريد.

اما زودتر خواهم رفت بي‌چشم‌ورو و بينوا.

55آرزويم كاسه‌اي آب است گوشه‌ي راه.

***

اين صدا چگونه است كه از ميدانگاه آفريدگان خدا بر مي‌آيد.

همهمه‌هاي گرم گاهي پاره مي‌شوند.

در هوا مي‌غلتند و كتفم را مي‌اندازند.

چرا همه زنانه و بچگانه‌اند؟

60آيا مي‌توان به هيچ كدام سكه‌اي آويخت؟

هر سكه‌اي را من با شادي از خاكه‌ي شر مي‌زدايم.

شايد روزي از دور اين پاتوق را ديده باشم

-تق تق كوبنده‌ي پاشنه‌هايي كه زن

يا مردي زنده را بر آسفالت خسته راه مي‌برند.

65آن گاه ارغوان در گيسو و سينه‌شان خواهد باريد.

آنها در ميان سكوهاي پاييزي، درخت سرو را گير خواهند ‌آورند.

***

سر بر آرنج، سوسوي غصه را آهو مي‌بويد

و دستمالي مي‌كند. يگانه همسرمان گويي

همگوهر قلعه‌اي است كه بر راه‌پله‌ها

70و پستوهايش مي‌شود چشم بست.

خويشاوند اسبي است با پاهاي خپل كه درشكه‌اش را

شبانه، پول داديم به نگهبان سرشكسته

نشاند ميان سنگريزه‌هايي كه

بهارها، هم گل مي‌دادند و هم پرنده مي‌شدند.

***

75شاعر سراسيمه راه را بلد است. آنجا

بارها سر پا ايستاد و ديگران را پاييد.

از شادماني مي‌توانستند بال در ‌آوردند، هم دوستاني

كه با سيماي خود مهربانانه شعري بر مي‌خواندند

هم كره‌الاغي كه به رنگ ماه بود و خشم

80هيچ وقت چنته‌اش را بر نياشفته بود.

آفريدگان خدا پشت به پيكر من، بي‌آزار و تميز

انگشتان استخوان آزادي را مي‌ماليدند.

بخت نگونساري با لبخندي خواهد آمد.

تفاله‌ي دلم را زير پايم مي‌مالم.

85بهار سبكبارانه شانه‌هايم را فوت كرد.

آري، چه خوب، آفريدگان را پشت سر گذاشتم

و آن نيمكت سنگي را كه آرزو داشتم زير چتر آن ديگري

كهكشان يال و كوپالم را كاه و پولك بپوشانَد.

مي‌دانم ديگر هيچ فرشته‌اي امان نخواهد داد

90شادي جان، چه شوم تا گرماي سبدي را در آغوش بگيرم.

سايه‌ام كز كرده با چشمان زمردين كنار چاه

پوشيده در تراشه‌ي آفتاب و زباله‌ها

ساليان سال نخواهم پوسيد. گندابها

پري‌رويان را خواهند زاييد. پيشاني‌ام خواهد شكست. اسب

95دلقكي خرفت خواهد شد، سر به مجسمه‌ي آزادي سپرده است.

بارها بار، بشكه‌هاي خاك ما را تا دكلهاي ايفل برده است.

دلبندم، خمير پلاسيده‌ات در بهشت چه خواهد شد؟

كاش فرشتگان چشمان درنده‌ام را به هيچ بگيرند

و آوازشان گيجگاههم را از روشنايي گل تردِ شادي به دوردستها نيندازند.

100نمي‌شود زير پايم را سفت كنم.

بر دره‌اي كه سالها سال پيش مرده است

مردي سرزنده با كُرك ستارگان راهمان را بسته است.

روزي چشمان بي‌خواب او را در ميان شبانان پرستيدم.

پلنگ گونه‌هاي او را خراشيده بود و ماه سوزاند.

105مي‌دانست كه لبه‌ي چاه فرو ريخته است و كفتران

ناشناخته و گُنده دلبران را پا مي‌اندازند.

شادي جان، چه شوم، ماه تمام پوسيد.

آن كه پوستين پلنگ در بر داشت، با پنجه‌اي

بر تاج بهار كوبيد. آهو دلجويانه بر سينه‌ام گريست.

110كره‌الاغ كهر بر استخوان آسمان جيغ كشيد.

آه، آي دوستان پيرم، من نيز سنگواره‌ي پارساي شما را

در شهرهاي خدا مي‌پرستم.

نسيم همچنان نرم‌نرمك سايه‌روشن خنك را مي‌مالد

و سگ سفيد با سوتهاي چمنزار بازيگوشي خواهد كرد.

115مي‌توانستم پاس اول شب با چشمان دريده اينجا

جا خوش كنم و به برجك نگهبان بينديشم.

با اردنگيِ چارم كوزه‌ي هوا را هاج‌وواج به خاك مي‌سپارم.

لبخند آهوان قيرگون و دوده‌ي گل شادي‌ام، پروردگارا

حتي كنار دكلها و چترها

120و ساعت بزرگ كاخ به كاري نخواهند آمد.

بيا به غارهاي پنهان آسمان پناه ببريم.

 شاپور احمدی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا