وطن؛ خانه دوم من (بخش اول)

هواپیمای جت 737  شرکت Turkish Airlines سرساعت 13.10 بعدازظهر دوم فرودین 1391 از گوتنبرگ می پرد تا سه ساعت و سی دقیقه بعد ما را در فرودگاه کمال اتاتورک استانبول به زمین بنشاند، تا 7 ساعت تمام را در فرودگاهی که هرگز ندیده ایم در ترانزیت سر کنیم و بعدش با پرواز همین شرکت که باز سه و نیم ساعت طول خواهد کشید مستقیما به شیراز برویم.

خدائیش سفر به ایران همین طور بی برنامه پیش آمد، اصلا نه قراری بود و نه چیزی. توی این پانزده سال اخیر گاه و بیگاه و بیشتر برای دل خوشکنک و محض خالی نبودن عریضه، تلفنی به فامیل می گفتیم که بالفرض تابستان می آئیم ایران. سالها آمدند و رفتند و سفر به ایران برای ما درحد یک آرزو باقی ماند و برای فامیل تداعی داستان چوپان دروغگو!. اما امسال طلسم شکست و پیش از عید نوروز که داشتیم از همان وعده های سرخرمن میدادیم یکمرتبه کارها روی هوا ردیف شد و تا آمدیم بجنبیم بلیط های رفت و برگشت به ایران را خریده بودیم و ئی میل تشکرآمیز ترکیش ایرلینز تایید میکرد که ما مسافر ایرانیم.

برای ما ایرانیان رفتن به وطن در یک مورد خاص هم دردسر ساز میباشد و هم بسیار مهم و آنهم چیزی نیست جز تهیه و جفت و جور کردن «کادو» برای آشنایان. از این بابت همه زنها شاکی و همه مردها می نالند! ما هم که سالهاست نرفته ایم و حالا فامیل برای خودش ایلی شده است، باید یکی توی سر خودمان میزدیم یکی توی سر چمدانها و اضافه بار. اما از نیت پاک شما این مشکل بزرگ با تدبیر عیال از سر راه ما برداشته شده بود. مریم از چند سال پیش مثل مورچه ای که دانه زمستان را به لانه میکشد، بلیزی، کفشی، زیرپوشی، النگویی، کیفی و خلاصه چیزی را به قصد ایران خریده و توی چمدان های زیر تختخواب جا داده بود و حالا که برنامه سفر ناگهانی داشت شکل میگرفت ابدا مشکل کادو را نداشتیم. این یعنی نفس راحتی کشیدن و بدون استرس روزهای قبل از سفر را طی کردن.

– این شلوار برای پسر فلانی که حالا هفت سالش است و آن پیراهن با یک جفت کفش پاشنه بلند برای عروس بهمانی. چهارتا پیراهن آستین کوتاه در چهار رنگ برای …

اندازه ها را البته نمیدانست اما از روی عکسهای فامیل توی فیس بوک حدس میزد که کی چاق و کی لاغر است! تا رده پسرعمو و دختر عمو هم کادوهای ریز و درشت را جمع کرده بود و حالا که چمدانها باد کرده را به زور از زیر تختخواب بیرون میکشیدم می دیدم که راحت 60 کیلو کادو توی آنها چپانده است و به مرز اضافه بار نزدیک هستیم. با حوصله پاکت و پلاستیک و مقوای اجناس را درآورده بود که جای کمتری بگیرند. توی کفشها دستمال گردن و روژ لب و ریمل جا داده بود. جورابها زنانه را گوشه های خالی چمدانها فرو کرده بود و روی تمام کادوها اسم گیرنده آنرا چسبانده بود. لباس هایی با برچسب قرمز -که از حراجی ها خریده بود- را نیز تحت کنترل داشت و برچسب ها را با حوصله برداشته بود تا قیمت حراجی دیده نشود! علاوه بر اینها یک بسته شکلات  سوئدی «marabou» هم برای هر خانواده تدارک دیده بود و به من که نگران آب شدن آنها در بین راه بودم میگفت قسمت بار سرد است و شکلات ها سالم می مانند. حتی فکر اینرا هم کرده بود که اگر اضافه بار رد نشد، از چمدانها در بیاوریم و بچپانیم توی ساکهای دستی مان و … یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید. منکه نه حوصله این کارها را داشتم و نه عرضه اش را. باور کنید اگر میتوانستم، مثل یک پارچه آقا، کیف سفری ام را می بستم و سبک و راحت میرفتم فرودگاه. مگه اروپائی ها چکار میکنند؟ خیر سرمان حدود ربع قرن است توی اروپا زندگی میکنیم مثلا. اما:

 – لابد میخواستی بعد از پانزده سال دست خالی برویم تا انگشت نمای خلق بشویم؟

– دست خالی که نه اما من پول اضافه بار ندارم که بدهم.

– از لباسهای خودمان میزنم اما کادوها نباید ذره ای کم بشوند!

هواپیما که به ارتفاع دلخواه میرسد و به حالت افقی درمیآید صدای خانم میهماندار را می شنویم. اول به ترکی و بعد به انگلیسی آب نکشیده اطلاعات پرواز میدهد. کلمه کِمَر(کمربند) و لطفا دگگت (دقت) و چند کلمه دیگر را میفهمم که چه میگوید. مثل همه سفرهای قبل صدایی که از بلندگوها پخش میشود واضح نیست اما تصویر روی مونیتورهای بالای سرمان مقصود را میرسانند که اگر تنظیم هوای کابین بهم خورد یا چیزی پیش آمد چه باید بکنیم و غیره. طولی نمی کشد که دختران میهماندار ریزه میزه ترک که خیلی هم خوش بر و رو نیستند و با«آن ترک شیرازی حافظ » از زمین تا همین آسمانی که الان تویش هستیم فرق دارند، بسته های فندق محصول ترکیه  «Findik diyari türkiye» را بین مسافرین توزیع میکنند و همزمان کارتون عهد بوقی «ماجراهای تن تن» از مونیتورهای قوطی کبریتی هواپیما پخش میشود. این وسط ها خلبان هم گاهی چیزی میگوید که به ترکی است و لابد ربطی به ما ندارد. یکمرتبه توی ردیفهای وسط سروصدایی میشود و دنبال دکتر میگردند که تصادفا دکتری بین مسافران هست و دست آخر معلوم میشود که یکی از مسافران به بوی فندق حساسیت داشته و حالش بهم خورده است. مهمانداران فی الفور بسته های فندق نصفه نیمه را ازمان پس می گیرند و غائله ختم میشود.

یکساعتی بالای ابرها هستیم که نهار را سرو میکنند که از سه نوع غذای موجود من «تاس کباب» که به ترکی هم همین نامیده میشود را انتخاب میکنم با یک بطری فسقلی شراب قرمز. روی برچسب شیشه شراب نوشته شده بود kirmezi که یعنی قرمز!

حالا آفتاب بی رمق اواخر ماه مارچ اسکاندیناوی از پنجره هواپیما میتابد و ابرهای سفید زیر پایمان ما را به سوی بهار خاورمیانه میبرند.

فرودگاه اتاتورک استانبول بزرگ است و تر و تمیز و پر زرق و برق. خیلی هم زور زده اند که حالت فرودگاهی اروپایی به آن بدهند. پروازهای خارجی یکی بعد از دیگری می نشینند و موج زنان و مردان از ملیت ها و فرهنگهای مختلف است که به ترکیه سکولار وارد میشوند. مامورین فرودگاه جوانهای دختر و پسر خوش دک و پز هستند و مردهای شیک و پیک بور که  موبایل را بیخ گوش دارند و به ترکی حرف میزنند چشمگیرند. بازار فروشگاههای taxfree هم گرم است و بنظر میرسد که ترکها توانسته اند از آب گل آلود «بهار عربی» ماهی ترکی بگیرند و صنعت توریسم کشورشان را توسعه بدهند. رگ خواب توریست های اروپایی را هم خوب بدست آوره اند بخصوص در این  سالها که خاورمیانه انقلاب زده شده و صنعت توریسم در کشورهای عربی با پوز به زمین گرم خورده است. توریست اروپایی که میخواهد با بیکینی دل به دریا بزند باید مغز یابو خورده باشد که دلارهایش را ببرد بالفرض در مصر و یا تونس و غیره خرج کند و خطر افراطیون مذهبی را به جان بخرد.

قیمت غذا و نوشیدنی  در ترانزیت استانبول سرسام آور است و رستوران چی ها بدشان نمی آید آدم را سرکیسه کنند بخصوص که 6 صفر از لیر ترکیه را برداشته اند و حالا هر لیر خیلی گرانتر از یک دلار میشود و حساب کردن برای مسافران ترانزیتی قدری گیج کننده است. دو سیخ کوچک بره کباب و یک آبجو 29 دلار امریکا تمام میشود و بستنی سنتی ترکی لیوانی8 دلار که وقتی پول خورد به لیر ترکی را نشان بستنی فروش میدهم، هم آنها را برمیدارد و هم 8 دلار را می گیرد! چهار پنج ساعت با این تفاصیل میگذرد تا دست آخر برویم به طرف گیت 22 که راه عبور به آسمان شیراز است.

 

حالا لهجه شیرازی است که به گوش میرسد و تعارف است که تیکه پاره میشود و خانمها از آخرین ساعات بی حجابی شان لذت میبرند و مردها آخرین خریدها را توی ساک های همراهشان جا میدهند. اینها چند روزی برای تفریح به ترکیه آمده اند. بعضی از مسافرین هم مثل خودمان دو تابعیتی اند، از آلمان و کانادا و امریکا و غیره.

– تابستون شیراز گرمه و به آومدنش نمی ارزه. اما این موقع سال به به! غروبها بوی بهار نارنج آدم را مست میکنه.

– شما چند وقت به چند وقت میآین ایران؟

– از غرب کانادا تا اینجا … ؟ باور کن نمیدونم چند ساعته توی راهیم!

– خوش بحالتون. سوئد که راهی نیست.

برای من که 15 سال است روی وطن را ندیده ام و تنها پل ارتباطی من با ایران اینترنت بوده، رفتن به ایران هم دلهره دارد و هم شادی آور است. همه اش خداخدا میکنم که اتفاقی نیفتد و مثلا بابت چهارخط نوشته روی سایت ها گیر ندهند و پاسپورتم را ضبط نکنند. هی سعی میکنم داستان آن دوست را فراموش کنم که بعد از 12 سال از کانادا به ایران رفت و همان اول فال توی فرودگاه پاسپورتش را گرفتند و نشان به آن نشان که سه ماه در ایران ماندنی شد و دوندگی ها و التماس به پیرو پیغمبر تا توانست پاسپورت را پس بگیرد و دوباره برگردد کانادا و پشت سرش را هم نگاه نکند.

ساعت سه و نیم صبح جمعه سوم فروردین 1391 وارد فرودگاه شیراز می شویم که به محض آمدن روی پلکان هواپیما بویی تیز و آزار دهنده مثل بوی سوختن لاستیک توی حلقمان می نشیند. انگار که سرت را گرفته باشی جلو اگزوز اتوبوسی و داری نفس می کشی. طولی نمی کشد که به سرفه می افتیم و خارشی تا ته گلو نفوذ میکند و چشمها هم به سوزش می افتند. پائین پلکان اتوبوسها منتظر هستند که در مدت کوتاهی ما را به ساختمان فرودگاه میرسانند. بمحض ورود، به سالن خیلی بزرگی میرسیم  که مامورین پاس کنترل آن سرش هستند. در هرباجه یک مامور نظامی نشسته و یکی دیگر بالای سرش ایستاده است. دو صف شکل میگیرد، یکی برای اتباع بیگانه و یکی برای ایرانی ها. دیوارهای سالن از سقف تا نیمه راه با تصاویر حافظیه و تخت جمشید و غیره نقاشی شده است. روی دیوار پشت سر مامورین کنترل اتباع بیگانه درشت نوشته شده مرحبا بکم و یا اهلا و سهلا و چیزی توی این مایه ها. صف پیش میرود و من بی خودی نگرانم. نوبتم که میرسد پاسپورت تازه صادرشده از سفارت ایران در استکهلم را میگذارم توی دریچه جلو افسر گذرنامه و هیجان زده منتظر میمانم. خسته راه هستم، قلبم می کوبد و دور و برم را درست نمی بینم. شوخی نیست 15 سال دوری از وطن و حالا مامور کنترل در فرودگاه شیراز میتواند حالم را بگیرد یا نگیرد. سروان یا سردار یا هرچه که بود – چون از درجه های روی شانه اش چیزی دستگیرم نمی شود- هی پاس را زیر و رو میکند و با دست چپ میزند روی دکمه های کامپیوتر و نیم نگاهی به من می اندازد و باز برمیگردد سراغ آنچه که توی صفحه کامپیوتر می بیند. لحظات سنگین می گذرند و من اصلا حال خوشی ندارم و دلم هزار راه میرود. آنها که قبل از من بودند سریع کارشان راه افتاد و رفتند سراغ چمدانها اما من همچنان ایستاده ام و صف پشت سرم طولانی است. بالاخره مهر را میکوبد توی سینه پاسپورت اما بجای خوش آمد گویی محکم میگوید: شما بفرمائید اتاق شماره 9. با حال خراب از پاس کنترل رد میشوم تا وسط راهرو مقابل به اتاق شماره نُه برسم …

ادامه دارد

نوشته: م. بختیار 

1 دیدگاه دربارهٔ «وطن؛ خانه دوم من (بخش اول)»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا