میگویند پسر بچه ای بود از درس و مشق فراری و گاه و بیگاه به آسمان خیره میشد که ای خدا کاری کن آقا معلم بمیرد.
معلم اینرا شنید. پسر را خواست و به او گفت: پسر جان من اگر بمیرم معلم دیگری را بجای من به مدرسه میفرستند و آش همان است و کاسه همان. دعا کن پدرت بمیرد تا اختیار دست خودت باشد و دیگر به مدرسه نیایی!