از سر دلتنگی

بیژن رحمانیان

آه شهر من

شهر زيباترين بهاران

شهر خيابان‌های بی‌نام

شهر لین و نَمبِر و هاسپیتال

شهر نفت

شهر کوچيان

– کوچيان همه‌ی جهان

شهر نخستين دلدادگی‌ها

هرگز چنين دل‌تنگت نبوده‌ام …M.I.S

….

پرنفر بود آن خانواده‌ی که به‌شهر من به‌همسايگی ما رسيد. چهار پسر داشت و سه دختر. به‌عربی می‌گفتند. عرب بودند و مادر خانواده هيچ فارسی نمی‌توانست.

يکی از پسرها حسین نام داشت. حسين پانزده ساله بود آن‌گاه، بيست ساله می‌نمود اما. و من سيزده ساله. تا کلاس ششم دبستان به‌مدرسه رفته بود حسین. رها کرده بود درس و مشق را زان پس.

سيگار می‌کشيد. بسيار. سرفه هم می‌کرد و نه کم! ديرجوش می‌نمودند همه‌ی اهل خانواده. ديرجوش بودند. بيگانه در دياری تازه؟ …

تابستان بود و درس و مشق تعطيل. محرم هم بود و بار نخستی که نام شیخ منتظری را شنيدم.

آن‌ها که به”تکيه” که به‌ محرم برپا می‌شد می‌رفتند، از “آخوند”ی می‌گفتند که از قم آمده است. درست نبود اين گفته. از قم نامده بود، به‌شهر ما تبعيد شده بود. شهر کوچک و زيبای ما دو مسجد داشت. “آنِ” ما نبودند مسجدها. “آنِ” کوچيان اصفهانی و شوشتری بودند. يک کليسا هم داشت. کليسای ارمنی‌ها.

حسين به”‌تکيه” نمی‌رفت. هيچ‌يک‌شان نمی‌رفت. هم بيگانگی؟ يکی از همان شب‌ها، با حسين گفتم. يادم نيست که گفتن آغاز کرد …

و دوستی آغاز شد. با تمام خانواده. با پدر خانواده که “بيش ره میکده و گه راه حرم می‌پوييد” اما نه. بر سر کار بود و پس از کار در میکده. و ديرگاه به‌خانه بازمی‌گشت. نه از پياده‌روی که در امتداد باغچه‌ی خانه‌ی ما و باغچه‌های ديگر بود، که دوری می‌زد در زمين فوتبالی که ما با دست خالی ساخته بوديم و زان‌جا، راست به‌خانه می‌رفت. نماز می‌خواند و ماه رمضان را هم روزه می‌داشت.

 بسيار سال پستر با “فرار از خانه” آشنا شدم. درچه پی اما او “آستان باده‌ فروش جای می‌کرد”؟ …

و علی، کوچکترينِ خانواده، کودک خانواده‌ی ما شد. علی به‌فارسی می‌گفت. گمان داشتيم ما آن‌گاه … با مادرش حتا. آميخته با يک واژه‌ی عربی تنها. نان! نان را به‌عربی می‌گفت. و مادر من که از برکت اين همسايگی واژه‌های “برو”، “بيا”، “بخور” و … به‌عربی را آموخته بود، در گفتگو با علی و “دادن فرمان” به او، اين واژه‌ها را به‌کار می‌گرفت. زبان عربی تمرين می‌کرد مادرم! و برادرم بيهوده زور ‌می‌زد مگر علی نان را به‌فارسی بگويد …

 حسين به‌ورزش وزنه‌برداری دل بسته بود. به‌خانه‌ی ما که می‌آمد از ترس مادر من سيگار نمی‌کشيد. اما کار ورزش هم جدی بود. پسر سوم خانواده که اندک “شيطان” زير پوست داشت، خود به‌زمين فوتبال کشاند. پا به‌توپ خوب بازی می‌کرد. جدی نبود اما در کار اندک “تنبل” بود. به‌تمرين نمی‌رسيد و به‌بازی گرفته نمی‌شد. به”‌دروازبانی” “سقوط” کرد در زمين فوتبال. نيمکت‌نشين، “تماشاگر”؛ خوبی نبود. پسر بزرگ خانواده با ورزش بيگانه بود و ماند. سال‌ها به‌مدرسه می‌رفت. تا سال دهم را علی‌گويان هم رسيده بود … دختر بزرگ را پس از دو سال از مدرسه بازپس گرفته بودند. دختر دوم اما دبستان‌رو بود. آن کوچکترين دختر را پاک از ياد برده‌ام. کودکی بود که به‌مدرسه نمی‌رفت هنوز.

“گالوپ” می‌گويد سی در سد امريکايی‌ها، ايران را دشمن خود می‌دانند. به‌گمانم “گالوپ” اگر می‌توانست از ايرانی‌ها هم اين، که کدام کشور دشمن شماست؛ را پرسد، به همين در سد رسد. “گالوپ” باز می‌گويد، يک در سد امريکايی‌ها خود امريکا را دشمن خود می‌دانند. باز به‌گمانم از ايرانی‌ها اگر پرسد “گالوپ”، به قياسی معکوس خواهد رسيد!

و اين‌بار ما کوچ کرديم. به‌شهری ديگر …

ما اما در شهر تازه بيگانگی نمی‌کرديم. بيگانه نبوديم … “همه جای ايران سرای ما بود” که فارسی می‌گفتيم ما! سه سال پستر، آن‌ها همه آمدند. به‌اين شهر من. نه به‌همسايگی ما اما. به‌همسايگی “هم‌زبان”هاشان. دختر بزرگ را يکی دو بار در خيابان ديدم. در محله‌شان. در “خزعليه”‌ای که “خرم‌کوشک” نام نهاده شده بود. “خزعليه” برای هم‌زبانان حسين “خزعليه” ماند و “خرم‌کوشک” ميان فارسی‌زبان‌نشينان محله جاافتاد. اهواز دو دنیای متفاوت بود آن روزها. نفتی ها و محلی ها. دختر شتابان پاسخ سلامم را داد و گريخت. زود شوهرش داده بودند سر هوو.

و حسين که درس نخوانده بس و پيشه‌ای هم ناموخته، عاشق دوچرخه بود و دوچرخه‌سواری و نيازمند پول، “دوچرخه‌دزد” شد. و می‌گفت: “باری پاسبانی دوچرخه‌ی خود برابر بانک ملی نهاد و به‌سوی بانک روان. دوچرخه را برداشته، برآن سوار شدم. پاسبان فرياد برآورد که “آقا هی آقا اين دوچرخه‌ی من است” و من بی‌توجه به‌او و فريادهاش، سوار بر دوچرخه دور شدم. فکر می‌کرد که چون پاسبان است وچرخه‌اش را نخواهم برد” …

و من رفتم. کوچ کردم ازآن شهر … و کوچ کردم از بسيار شهر و حسين ماند … “خود به‌دام سد بلا افکند” و بس زود مرد …

و من باز رفتم

از بسيار شهر که گذشتم

و هربار دل دادم

و چه بسيار بار که دل ‌نهادم

و

باز ‌رفتم …

و هر بار پرسيده‌ام از خود

دل مرا چه می‌شود

“که بر وی هر زمان

ابروکمانی می‌زند تيری” …

مادرم هميشه می‌گفت، سستی بازار از دلال است …

هرگز چنين دل‌تنگت نبوده‌ام …M.I.S

 بیژن رحمانیان

 

1 دیدگاه دربارهٔ «از سر دلتنگی»

  1. درود بر رحمانيان عزيز
    آلام تو تراژدي نسلي ست كه براي تسكينش فقط ميتوان به رود لته رسيد و پوز بر آن گذاشت و لاجرعه نوشيد و نوشيد ،
    درد تو دردي منتشر شده در جاي جاي اين جهان ِ بي ترحم است ، لين ها در ازدحام بيگانگي ها گم شده اند و در رشن خانه ها ي بي رشن ، دير بازيست از هلهله ي حمال ها !! و بوي امشي خبري نيست
    چاه نمره يك با گيسواني سپيد و ژوليده تا كمر ، در حسرت تكان دست آشنايي خميازه مي كشد ، پل مالكريم را آب برد ! كمر پل تمبي زير بار تريلر كارخانه سيمان شكست ، نسل بنگشت هاي كافه ي گردو
    در هجرتي بي بازگشت اند ! شماره ي “جايزه ي ممتاز ”
    شبهاي لوتو از هزاره ها گذشته و ما هنوز با ريه هاي كودكي نفس ميكشيم بدنبال پوزار هاي گمشده مان ميگرديم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا