ای کُنار تو بَر مریز به چوله وارُم
مو غریوه بیکَسم وَسته گُدارُم
“رهدار”
همدُرنگیِ انسان و درخت، گفتگویی بسیار عاطفی، زمزمه ای فریادین توامانی میان همصحبتی ِ تنهایی ِ انسان با درخت کُناری که خود از پرتاب سنگ روزگار سری بس شکسته دارد و “باهی ی پَهرو بسته” از درد، درختی که بار و شاخه اش هر دو شرمسار همدیگرند؛ “زه شومی تا دمه صحو کِردُم لََلِه داری / هیچی دستگیرُم نکِرد غیرا شرمه ساری”.
سخن دل را چه راحت و چه زیبا بیت بندان این ولایت بر زبان جاری می کردند؛ گویی می دانستند که روزگاری ما فرزندان آن سخنوران از آنها و گفته هایشان دوری می جوئیم و یا بفراموشی می سپاریم آنچه کرده اند، و یا با بی تاملی می گذریم. گویی این استاد آبهمن است که با درخت کُنار سخن می گوید؛ درختی که چون او در سرزمین خویش هم غریب نگر است. گویی غریبانه و بی گدار گذار رودخانه های خودی را پی می زند و غریبانه در خانه خود رحل می اندازد. آیا گناه این همه بیگناهی را گردن چه کسی باید انداخت. آیا در یادبودهای آبهمن چه چیزی مردم کم گذاشتند؟ مهریادهایش چطور؟ مگر نه مرگ استاد نقطه ی عطفی در تحول فرهنگی مردم بختیاری بود و تاثیر خود را بر دیگر شاخه های قوم لُر هم به جای گذاشته بود؟ آیا می توان گفت دوری غنودنش از دیار خود موجب کم لطفی شده است؟ مگر کم نیستند شیفتگانی که به پابوس مرقدش می روند؟ اما بیت زیبای بالا به جان آتش می افکند “هیچی دستگیرُم نکرد غیرا شرمه ساری”. خدایش بیامرزد بانو “زاده بهمئی” را؛ این از گردآوری هایی بود که از این بانوی به بنده رسید و نا خودآگاه به خاطرم شبیخون زد.
از کِرده هایشان بگویم: وقتی از کنار “مافه گه” ی می گذریم بی هیچ اندیشه ای عمق دل مشغولیهایمان را پی می زنیم. هیچ وقت نیاندیشیده ایم که پیش از آنکه اروپائیان فرهنگ بنای یابود را به سرزمین ما و در چهارچوب قوانین شهرسازی ما باب کنند، این مردمان لُربختیاری بودند که با بنا کردن “مافه گه” ها یا بناهای یادبود، یاد و خاطر عزیزان از دست رفته و جانباختگان و پیشکسوتانشان را با این بناها گرامی و همیشه بخاطر می سپاردند. درست است که فرسنگها تا مزار استاد فاصله داریم اما در کدامین مزارگاههای بختیاری در روستاها و شهرهای صد درصد بختیاری نشین خوزستان بنای یادبودی “مافه گه” ای به ارتفاع یک متر برای استاد بنا شد؟ کدامین کوچه و خیابان را باید شیخ بلخی با چراغ دنبال نامگانه ای از بهمن دعوت به گردش کنیم؟ کدامین هنرسرا و هنرستان خصوصی و دولتی به نام بهمن علاءالدین است؟ کدامین میدان؟ روزی از کنار یکی از خیابانهای شهر می گذشتم به تابلوی روی سردر موبایل فروشی رسیدم که نوشته شده بود “موبایل علاءالدین”. خوشحال شدم که حتمن به یاد استاد نوشته اما روزی که آوازه ی پاساژ علاءالدین موبایل فروشان تهران را شنیدم متوجه شدم که موبایل فروش همشهری من جز تقلید هدیه ای برایم نداشت و به دلسادگی هایم تاسف می خوردم که اینها هیچ ربطی به استاد ما ندارند.
گرچه مرگ استاد بیش از شعر و موسیقی او در جامعه مردمان لُر اثرگذار بود، این را بدانند که فرهنگسرای بهمن و مافه گه او در دل فرزندان بختیاری بنایی استوار دارد؛ ما را چه غم اگر “کُنار” این شهر برچوله وار آبهمن که روزی در این دیار خانه ای داشت، پَر می ریزد و سایه ی خود را بر او دریغ میدارد. فرهنگسرای بهمن به زعم فرهنگ بختیاری به گونه ای مافه گه ای برای بهمن بود؛ حداقل در مرکز استانی که مردمان بختیاری قدمتی دیرینه دارند. بهمن معلم مدارسه های همین شهر بود. چه بسا افراد مختلفی از طراح تخریب یا به قول امروزی ها فنگ انداز تخریب تا مجری تخریب این “مافه گه” یا فرهنگسرا، روزگاری درس زندگی را از معلمی به نام آقای علاءالدین در مدرسه ی ” ماندانا”ی سابق و حمید شجرات فعلی نیاموخته باشد؟! آیا این است پاسخ یک معلم؟ حداقل جدا از یک هنرمند بختیاری بودن، به حرمت استادی و معلم بودنش این بنا باید ادامه پیدا می کرد.
آقای شهردار! میدانهای این شهر اهواز پر از تندیس و نام حیوانات اند. پارک فیل، چهار شیر، میدان اسب، فلکه چیتا و… تندیس و نام پرندگان بماند… آیا تخریب فرهنگسرایی به نامگانه ی بهمن علاءالدین به ساحت فرزندان بختیاری اهانت نیست؟ کسانی که با دادن خون شهیدان بیشمار در زیر آتش توپ و تانک و خمپاره و موشک دشمن مقاومت میکردند و با هدیه دادن شهیدان بی شمار خاک این سرزمین را چون نیاکانشان صیانت کرده بودند. پاسخ شما به این مردم صبور و شهید داده را به وجدان تاریخ می سپارم.
در پایان ، سخن من به نمایندگان مردم بختیاری در مجلس است که تعداشان از بیست نفر هم گذشته و دل و دیده را بر این مهم بسته اند. تخریب خودسرانه شهردار اهواز را محکوم و سکوت مسئولان استانی را تقبیح نمایید و اعتراض خود را به گوش مقامات تهران برسانید.
حسین حسن زاده رهدار
برگرفته از سایت لور loor.ir