محمود دولتآبادی هفتاد و یک ساله با موهایی سپید بر سر، چین و چروکی بر صورت و دردهایی که گاه و بیگاه به سراغش میآید؛ مثل آن مچدردی که حتا وقتی نمینویسد، باز هم رهایش نمیکند.
اما روحش آرام است. یا لااقل مثل وقتی که “زوال کلنل” را مینوشت، در طغیان نیست. در آن دوازده سالی که “روزگار سپریشدۀ مردم سالخورده” را نوشت، آنقدر دچار بود که حتا یک نوار موسیقی گوش نداد؛ اویی که عاشق موسیقی بود! حالا آن روزگار، سپری شده و مرد سالخورده میتواند از خودش راضی باشد: “عیبی ندارد. از درون دالانهای تاریک و پر از خنجر و شتکهای… چه بگویم؟ از این دالانها عبور کردم. من چیره شدم! >>> جدیدآنلین
وقتی به شماره 4 رسیدم سر و وضع مضحکی داشتم.سعید گفت :این چه سر و ریشه که داری حالا میبرمت پیش سلمونی بند و دستم را گرفت و به حیاط برد. مردی بور با سبیلهای پرپشت کنار حوض ایستاده بود او را صدا زد و آرام گفت: ببین کجا آمدی سلمانیت می دونی کیه. گفتم نه زیر گوشم گفت محمود دولت آبادی، یاد سعید گرامی باد محمود جان هر کجا هستی شادباشی