بیش از سه دهه است که زاگرسنشینان دل به مخمل صدایش سپردهاند، با مویههایش گریستهاند و با «سیت بیارم»ش، اندوه از دل تنگ زدودهاند. لبهایش نوشدارویی بر زخمهای بی شمارشان بوده، چون «پر سیمرغ بر خون سیاوش» و گرمای دستانش یادگاری «تژگاههای قدیم»، گرمابخش زمهریر زندگیشان. شناخت عمیق رحمانپور از موسیقی، شعر، ادبیات، زبان و فرهنگ بومی، دستیابی بیمانندش به چکامهها و نغمههای فراموش شده که حاصل ذوق سرشار و سالها مطالعه و همنشینی فروتنانه با طبقات مختلف اجتماع شهری و روستایی است، از او هنرمندی صاحب سبک و بیبدیل ساخته است.
سخن کوتاه، میخواهم از سرودههای رحمانپور بگویم اینبار، نه از صدای جادویاش و نه از بدعتهایش که روحی تازه در کالبد کمفروغ موسیقی لرستان دمیده است.
میخواهم از واژههایی بگویم که حنجرهی او را به گل مینشاند و حاصلش بر دل. واژه و آوا، چونان دو بال یک پرنده به رحمانپور توان پرواز در بیکرانهای میدهد به گستردگی دل هامان.
آنچه از حنجرهی دردمند و توانای استاد ایرج رحمانپور، نغمهسرای بیبدیل دیارمان بیرون میآید، درد و اندوه، غم و شادی،گفتهها و ناگفتههای قومی است بلا کشیده و مهجور. صدای او که گاه رقص گندمزاران انبوه زادگاهش را میماند در سرپنجهی نسیم و گاه غرش رعد در کوهساران، دلنشین است و آسمانی.
در ترانهسرایی او همانقدر «فردیت» به چشم میخورد که در ترانهخوانیاش. ترانه، کلامی است موزون که به قصد همنشینی با موسیقی سروده میشود. وزن و اعتبار آثار این هنرمند برجستهی لر، دقیقاً از همینجا یعنی تسلط او بر هر دو عرصه، ترانه و موسیقی، نشئت میگیرد.. او میداند از دایرهی گسترده واژگانش، چه واژههایی را برگزیند و چگونه در آغوش نتها و سرانجام بر حنجرهی توانمندش بنشاند تا وحدت و نظم موسیقایی اثر از بین نرود. او به همین میزان در بازنویسی و نه بازخوانی مو یهها و نغمههای کهن موفق است.
بدون اغراق میتوان از رحمانپور به عنوان یکی از اجتماعیترین ترانهسرایان معاصر نام برد. کمتر رویداد یا پدیدهی اجتماعی را میتوان به خاطر آورد که در ترانههای او رد پایی بر جای نگذاشته باشد. از این منظر ترانههای او را میتوان با ترانههای دورهی مشروطهخواهی که بیش از هر زمان دیگر انعکاس دهندهی مسائل سیاسی و اجتماعی است، مقایسه کرد.
مسائل عاطفی، اجتماعی و یا آمیزش این دو، موضوع اصلی ترانههاست با پرداختی عامیانه. و موضوع در ترانههای رحمانپور از نوع سوم است با حضور پررنگترمسائل اجتماعی، به طوری که حتا عاشقانههای او نیز رنگ و بوی اجتماعی دارد. او به«عامیانه بودن» به عنوان ویژگی عام در ساختار زبانی ترانهها وفادار میماند ولی زیرکانه از ابتذال و درغلتیدن در وادی تکرار پرهیز میکند و واژهها و ترکیبهایی را به ساحت ترانه وارد میکند که پیش از او نه کسی شهامت این کار را داشته و نه توانش را: کشمات،کاسه هُمسا، چمت ره ون، چقه یاته، پوقه یاته، تیچه سه مه د هیچه سو و … رحمانپور از به کار بردن واژههای نه چندان آشنا در ترانه، به خود تردید راه نمیدهد.
شاید از نخستین سرودههای او بتوان «توبه» (توئه) را نام برد. شعری که حال و هوای انقلابی دارد و در بحبوحهی انقلاب سروده شده است. ایرج جوان و انقلابی در این ترانه، به نمایندگی از نسل خود، نقطهی پایانی بر عصر تن سپردن به«ظلم حاکمان و جور ستمکاران» میگذارد و میگوید:
کی مِ دی بیلکو چوئارده ریوانم
کی زنجیر و مل پای دیوارانم
(دیگر خاکستری برجای مانده/در گذرگاهها نخواهم بود/یا اسیری زنجیر بر گردن/کنار دیوارها)
و در پایان همهی «داغداران ظلم و ستم» را فرا میخواند:
بورن چی آگر گر بکیشی من
تا مرگ ستم ئور نه نیشی من
(بیایید بهسان شعلههای آتش زبانه بکشیم /و تا مرگ و نابودی ستم از پای ننشینیم)
و فراخوانی دیگر، آنگاه که خاک میهن مورد هجوم بیگانگان قرار میگیرد:
وری سیت مردم د پیرو جه وو
ایرونن سی شو به کیم قوره سو
(برخیزید مردم، پیر و جوان / گورستان کنیم ایران را بهر دشمنان)
چه خوش سروده است مارگوت بیکل:
موطن آدمی را بر هیچ نقشهای نشانی نیست/موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست/ که دوستش میدارند.
شعر رحمانپور جغرافیا نمیشناسد. لرستان، ایلام، گیلان، بم، حلبچه …هرجا که قلبی میتپد به عشق، موطن اوست:
هی رو پی تئنگی طارم ئو گیلان
فلک نازاری نازاران شی وان
(داد از اندوه طارم و گیلان/ فلک به تاراج برد/شادکامی نازنینانشان ).
او میخواهد ازغم سرودهها، ترانههایی بسازد که جوانان به گاه شادی سر دهند:
مِ او غم سرونه که مردم میحنن سر قورسونیا
کردمش و بیتی که د روز شادی بحونن جوونیا
ولی چه کند که پیاپی از ویرانیها خبر میرسد… و در غم بم میسراید:
کی میحام غم د سروم با،کی میحام غصه بحونم
غمینه دالکه میهن وارد ناله ش میلاوئونم
د غم ئو د مرده بیزار، پر سینهم ،بیت افتئو
چی بکه دل وختی پی پی د ویرونی یا میا چئو
(هرگز نمیخواهم سرودم قرین غم باشد/یا که آوازم آلودهی اندوه/مام وطن غمگین است/با نالهاش مویه ساز میکنم /بیزار از غم، از مرگ/سینه لبریز از ترانههای آفتاب/چه کند دل/که مدام از ویرانیها خبر میرسد)
وضعیت تراژیک یک زن کرد عراقی در مواجهه با ترک جنازهی کودک خردسالش و فرار از مهلکهای که در نتیجهی بمباران شهر حلبچه در آن گرفتار شده است، درون مایهی ترانهای است به نام «لالایی مرگ».
رحمانپور در این ترانه عنصر عاطفه را در به تصویرکشیدن اندوه و درماندگی این زن آواره به گونهای به خدمت می گیرد که بی نیازاز کاربرد ردیف و تکنیکهای بدیعی، شنونده را به شکل غریبی به همذاتپنداری با او وا میدارد. آنچه در مخاطب چنین حس عمیقی برمیانگیزد، احساس قوی و شاعرانگی جوششی نهفته در ترانه است و نه تکنیک و فرم.
ای خاکی نه منه تئاو نه منه طاقت
لش کورپه کم به سو تو و امانت
ای برف ی دخیله تم زیتر به تئویا
لش کورپکم سردش موئه و تک و تنیا
(ای خاک/ مرا دیگر توانی نیست/ نعش کودکم را بپذیربه امانت/ای برفها/دخیلتان/زودتر آب شوید/
کودک تنهایم/سردش است)
و گاه از همنشینی دو عنصر عاطفه و ایماژ تصاویری چنین لطیف و دلنشین خلق میکند:
تو گونات خیسه دلگیری یا مهمو کرده گل شونم
د کمی گل تر دامو درد تونه بپرسم
(گونههای تو خیس اشک است/ یا چو گل/میزبان شبنم/ درد تورا/از کدامین گل تر دامن بپرسم؟)
و در تصویری دیگردر ترانهی معروف« دسه مه بیر» که زمزمهی مشترک زاگرس نشینان است:
دسه مه بیر تا بکه گل دوتئل حشگ دار درد
تو چی می له زنه مئنه چی خی در رگیام بگرد
(دستهایم رابگیر/ دو شاخهی خشکیدهی درخت درد/تا به گل بنشینند/ و شوق زیستن را چون خون /در رگهایم جاری کن)
دغدغهی رحمانپور انسان است و هر آنچه به او مربوط میشود و فریاد کردن درد، ویژگی مشترک اغلب ترانههایش:
دی یم که شقایق داغها و سخونش
وا برژنگ تکنم میل د زمسونش
(با مژگان ستردم بلورهای یخ را/از زمستان شقایق/آن گاه که او را/ تا استخوان سوخته دیدم)
و هوارش چه رساست،چه رعب انگیز و چه تکان دهنده آن دم که دلتنگ در شهر «دلالان وسنگ» باد پریشان خاطر را میخواند تا از دلتنگیهایشان بگویند. باد دلتنگ است. شاعر نیز هم.
باد از زادگاه شاعر میآید، شهری که فقر در آن سمفونی مرگ مینوازد و شاعر دلتنگ غروبهای دلتنگ در شهر سنگ. و شاعر هوار میکشد آنگاه که باد سوگوار، شامهی او را پر میکند از بوی زلف سوختهی عروسان آتش، « در لرستان دلتنگ»، در «دهلران غم بار»:
هوار، هه داد، هه بیداد، هنی بو زلف سوخته دت میایه باد
(هوار، ای داد، ای بیداد، باز بوی زلف سوخته میدهی باد)
و گاه گرهی دل را با ابرسترون وسرگردان میگشاید. این بارشاعر نمیداند از کدام سرزمین میآید ابر و آه سرد کدام قوم را در سینه دارد؟ برای شاعری که رحمانپوراست، بیگمان فرقی نمیکند.
نه میتیچای نه میواری
خهور د ماریا شون ضحاک کم زمی داری؟
(نه پراکنده میشوی، نه میباری /خبراز ضحاک مار دوش کدام سرزمین داری؟)
استاد رحمانپور لرزبانی که لکی را از بسیاری لک زبانان بهتر میشناسد و پاس میدارد، نگران نغمههایی است که در جدا سازی این دو فرهنگ بومی ساز میشود. چرا که او نیک میداند گویشوران لر و لک هزارههاست در کنارهم، زیستی مسالمت آمیز دارند. مردههای لر با مویههای لکی و نوای سوختهی چمری، به خاک سپرده میشوند و نوعروسان لک با نغمههای «سیت بیارم» به خانهی بخت روانه میشوند. و بی جهت نیست مرثیهای که در سوگ دوستش، علیرضا، میسراید، تلفیقی از دو گویش لکی و لری است. رحمانپور با اجرای زیبا، پراحساس و هنر مندانهی این مرثیه، به اعتقاد من شانه به شانهی لورکا ، و سرودهی او در سوگ «ایگناسیو» میزند.
رحمانپور نه بدل است و نه دارای بدیل. بدلها ممکن است چند صباحی چهره بنمایانند ولی پیش از این که «چهره» شوند، چهره فرو می پوشانند. رحمانپور چهره است و بیبدیل.
شهناز خسروی
برگزفته از سایت: loor.ir
سلام عالی بود .استاد موسیقی لری را از فرامش شدن نجات داد.
سلام بسیار عالی بود با تشکر از شهناز خسروی و سایت ستین لر
با درود و خسته نباشید
مطلب رحمانپور؛نغمه سرای بی بدیل با این پاراگراف شروع می شود.
“آنچه از حنجرهی دردمند و توانای استاد ایرج رحمانپور، نغمهسرای بیبدیل دیارمان بیرون میآید، درد و اندوه، غم و شادی،گفتهها و ناگفتههای قومی است بلا کشیده و مهجور. صدای او که گاه رقص گندمزاران انبوه زادگاهش را میماند در سرپنجهی نسیم و گاه غرش رعد در کوهساران، دلنشین است و آسمانی.”
که متاسفانه در متن فوق نظم مطلب به هم ریخته و این پاراگراف در جای دیگری آمده است
خواهشمند است در صورت امکان متن را تصحیح فرمایید.
با سپاس