باز همان دوغ و همان کاسه. باز یکی از دار دنیا رفت و ملت پر کردند سایت ها، وبلاگها، فیس بوک ها و درو دیوار را به نوشتن از او و در باره او. دستکم دو سه بار تکرار مطالب و گذاشتن عکس و تقلب از روی دست یکدیگر در اینترنت!
خداوکیلی معلوم است که ما داریم چکار میکنیم و این سبقت از یکدیگر در امر مرگ و عزاداری از کجا می آید؟ فردین هم که رفت همین بساط بود. برای آغاسی هم. چهل پنجاه سال پیش، در مورد غلامرضا تختی هم. اصلا برای همه آنها که سری توی سرها داشته اند و در فاصله تختی تا حجازی از دنیا رفته اند هم!
زنده که هستند هیچ خبری نیست. حتی کارت تبریک عیدی برایشان نمی دهیم تا بگوئیم مثلا هنوز بیادت هستیم. یا بالفرض ئی میلی از طرف دوستی نادیده محض احوالپرسی از شما. اما هنوز روی تخت بیمارستان نفس می کشند که پیراهن سیاه به بر داریم و علم و کتل تکیه داده به دیوار. فردایش آنقدر گل به مسجد سرازیر میشود که دیگر جای نشستن برای صاحب عزا هم نمی ماند. یک اشکی می ریزیم که بیا و ببین. انگار اصلا منتظر بوده ایم که چنین بشود تا چنان بکنیم!
توی عکسهای مراسم حجازی در استادیم ورزشی آزادی، همایون بهزادی را دیدم با موی سفید و چهره شکسته روی نیمکت ذخیره ها بین چند نفر نشسته بود. تازه یادم آمد که «همایون سر طلایی» هنوز زنده است!
حجازی چند سالی میشد که از بیماری مهلکش رنج می برد. گویا کورسوی امیدی هم داشت که مسئولین مملکت کمکی کنند تا برای معالجه به خارج برود (اگر در خارج شانس بهتری بود که نمیدانیم ) ولی هیچ کمکی نشد البته یا میخواست بشود یا .. حالا هرچی. اما راستی آن 15 هزار نفری که برای تشیع جنازه ناصر حجازی جمع شده بودند توی این سالها کجا بودند؟ آیا آنها نمیتوانستند در مدت مریضی بقول خودشان «ناصرخان» همدیگر را پیدا کنند، بنیادی کانونی چیزی برپا کرده و به جمع آوری کمک به پردازند تا برای درمان دردش -حتی با 10% شانس بهبودی- حرکتی انجام دهند؟ آیا کسی کاری کرد؟ کی کجا ما که نشنیدیم کسی کاری کرده باشد.
اصلا عشق عزاداری ما ملت را کشته است! همیشه خدا اشک راحتتر از لبختد برچهره مان می نشیند. میگویند یک ایرانی از یک اروپایی پرسید: شما در سال چند تا جشن دارین؟ اروپایی دنیا دیده گفت: به همان اندازه که شما عزا و روضه و ماتم دارین.
محمد حسین زاده