خاطره ها مثل دوستی اند، مثل قالیچه کرمان. هرچه کهنه تر دوامش بیشتر.
نوروز و بهار و گل سرخ با هم به این گوشه زاگرس میآمد. با چشم بهمزدنی کوهها سبز و دره ها پر آب میشد. خورشید شمال خوزستان همان بود که بود، اما مهربان میتابید، پوست نمی کند! لوله های نفت چون دسته ای مارهای سفید و درشت زیر تابش ملایم آفتاب بهاری از کوه به سینه تپه میخزیدند تا دشت های شقایق را بگیرند، کارون را پشت سر بگذارند و خودشان را برسانند به پالایشگاه آبادان. خنکای دم صبح که گوش روی لوله ها میگذاشتی، صدای گذر پرشتاب نفت را می شنیدی. آنگار لوله ها جان داشتند.
بهار شهرک نفتی ما غافلگیرکننده از گرد راه میرسید. یهوی فروردین از بلند ترین قله زاگرس پا میگرفت و از سر ثانیه ها میگذشت و صدای شیپور بیدار باش بهاری را تا پشت دیوار کوتاه خانه های شرکت نفتی میرساند. قالی ها تکانده میشد، لباسها نو میشد، خانه ها بوی گل نرگس میگرفت و تخم مرغهای رنگ شده توی کاسه پر از برنج می نشست. تاریخی در کار نبود. هواشناسی هم نبود. سواد هم نمیخواست! شب میخوابیدی و صبح نوروز بود و بهار بود و تا چشم کار میکرد دشت شقایق که به آن گل سرخ میگفتیم.
پدر اشنو ویژه می کشید، مادر بزرگ که با ما زندگی میکرد، قلیان. بوی تنباکوی خوانسارش تا هفت خانه میرفت. مادر دائم یا می شست یا می پخت. خسته که میشد فقط میگفت کاش جای شما چهارتا پسر دو تا دختر داشتم که بجانم برسند. نوروز لباس سیاه مادر بزرگ را هم رنگی میکرد. تمام سال سیاه می پوشید الا عید نوروز. انگار هرکس در گوشه ای از خاک بختیاری می مُرد مادر بزرگ وظیفه داشت که برایش سیاه بپوشد!
پدر و عمو همیشه خدا با هم قهر بودند سر هیچ! اما نوروز که از راه میرسید آنها هم آشتی میکردند که البته خیلی دوام نمی آورد و باز رفتن به خانه عمو ممنوع میشد. انگار ناف این دو برادر را به قهری بریده بودند. آدم نمی دانست باید به عمو سلام بکند یا نکند. اما زنها با هم قهری نداشتند. کم و زیادی که میشد به کمک هم میرفتند.
توی شهرک نفتی ما، عروسی ها هم دور و بر عید راه میآفتاد. هرکی زمستان عاشق میشد باید تا بهار صبر میکرد.
دید و بازدید عید خیلی کیف داشت. میآمدند و میرفتند و شادی قسمت میکردند. حتی پدر هم خوش اخلاق میشد. نه کتکی در کار بود و نه ترساندنی. نوروز که میآمد خانه ها پر از همه نوع خوردنی میشد. چای و شربت و خنده و روبوسی و عیدی دادن و عیدی گرفتن. آنهمه شیرینی و بیسکویت کجا میرفت که اگر نهار پس و پیش میشد داد ما پسرها درمیآمد!
عید یعنی تعطیلی مدرسه. یعنی گور بابای پنج بار رونویسی از روی «رضا مریض است». یعنی رهایی از مصیبت انشای «فایده گاو را بنویسید» که نباید کمتر از ده سطر می شد. فقط حیف که عید کوتاه بود. سیزده روز مثل باد و برق میگذشت. شیرینی ها و بیسکویت ها ته می کشید و سفره ها را جمع میکردند. دیگه عمه و دایی و در و همسایه خیلی تحویل ت نمی گرفتند. هرکس برمیگشت سر کار و زندگی اش. بدتر از همه این مدرسه لعنتی دوباره باز میشد.
محمد حسین زاده