علی اکبر شکارچی: چندسالیست دوست عزیز آقای رستمی از من میخواهد به مناسبت آمدن بهار برای مردم لرستان چند خطی بنویسم. هر سال غافلگیر میشدم ولی امسال بهار زاگرس و یاد شما مردمان عزیز پیشاپیش فکر و خیال مرا، همه به خود مشغول کرد.
من شما را با بهار و بهار را با روح و روان شما چنان در هم آمیختهام تا از آن جز، روی رنگین گل و گیاه، سربلندی اسبیکو ، و روندگی رود سیمره چیزی دیگر بیرون نیاید، که شما سزاوارتر از آنید.
در این بهار خدای را به باد پیغام دادم تا به شما بگوید بهارتان مبارک، خانههاتان پٌربرکت و سفرهی عیدتان رنگین باد! شما و فرزندانتان تندرست و دستانتان هرگز تهی مباد! گرچه آرزو میکنم، مردمان تهیدست بمانند، ولی خیال و روانشان پریشان نگردد، که دستتهی به یک چرخش خورشید پٌر میشود، ولی پریشانی خیال، عمر و حوصله دار بلوط و کل خنگ را سر میبرد.
در این نوروز که من سعی دارم با کلامی نو به شما مبارک باد بگویم، به واژهها و جملاتم زیاد نچسبید. من که چیزی ندارم به شما عیدی بدهم، جز آواز و سازی که تا بهحال برخی شنیدهاند، و اندکی انتقالِ تجربهِ جدالِ جسم و جانم، و اندکی بیان تجربه رهایی از ذهن، ذهنی که میتواند همچراغ هر رهرویی باشد و هم میتواند ویرانکننده صلح و دوستی و شادمانی بهاران رنگین شما.
تا آنچه را که، روح و روان شما را تیره و افسرده کرده است در چاه ویل نریزید. گمان مکنید زیبایی بهاران را ببینید، گمان مبرید صدای پرندگان مهاجر را در آسمان سرزمینتان بشنوید، همانطور که نه خویشتن را خواهید دید و نه جوهر مقدس خود را و نه حضور همیشگی مال و منال و عزیزانتان را. آیا میتوانید برای باور من درنگی کنید و بهخاطر آورید تا به حال به چه کسانی و از چه اشیایی که در اطرافتان هستند، بیتفاوت گذر کردهاید یا نگاه کردهاید و هرگز آنان را ندیدهاید.
برای آمدن بهار مهیا شوید، همانطور که زمین و آسمان برای رویش گل و گیاه مهیا میگردد. در خانهتکانی جسم و جان چنان بروبید و بشویید جان و خانه را، تا شکفتن و رویش سبزه، شما را با درونیترین نقطه وجودتان، جاییکه آفرینندگی، خلاقیت و زیبایی راستین از آن برمیخیزد وصل کند.
مگرنه این است که زن و مرد تمام سال را تلاش کردهاید تا در این بهار، به مهر به گسترانید سفرهی عید را، بر این خان که به زحمت برای خانوادهتان فراهم آوردهاید، زنهار که با درشتی و قهر و کین، رقص باد و خورشید را، مثل عروسیای که به دست نادانی برهم میخورد، بر هم مزنید. سفرهای که به مهر گشوده شود، قوتش گواراتر از سفرهی رنگینیست که هر لقمهاش خشم و کین و حسادت است. میگویند روزی مولانا پسرش را به گورستان میبرد و میگوید: پسرم هر چه در اینجا میبینی همه مردمانیست که از حسادت به خواب رفتهاند.
در این بهار، راهرفتن و سنگینی خود را بر زمینی که از آن چویل، کُما، فیاله، آهوان و نوعروسان میرویند، حس کنید. و وقتی نور آفتاب رقصکنان از هر روزنی به سفرههایتان میتابد، بدانید خدای زمین و خورشید فراموشتان نکرده است.
در این بهار شکرگزار سلامتی عزیزانتان و سپاسگوی زمین و رود و خورشید و آسمان پرستاره باشید، که دانایی، هوشیاری و برکت خانه شما را افزون، و دست شما را در دست خدای شاباش و بخشش مینهد.
در این عید خدای را به باد پیغام دادم تا به شما بگوید: شما شایستهی آرامش و کوشش از سر شوق هستید، همانطور که شایسته داشتن کمانچهنوازان و سرنانوازان چیرهدست گردیدهاید.
به باد گفتم به شما بگوید شایسته بهاران لبریز از آب و سبزه، نشاط و شادمانی و سرورید، همانطور که هر نغمه ایلمان بهاریست برای شادی دل مردمان این سرزمین.
شما شایستهی زندگی عدالتمندانهاید، همانطور که نان شب از گلویتان فرو نمیرود مگر آنرا تقسیم کنید با همسایهای که گرسنه، چشم بر ستاره و سر بر زمین تهی، خود را به خواب و رویا میسپارد.
بیایید در این بهار، دلیرانه ببوسید روی آنکس را که شما را آزرده، یا شما او را آزردهاید. مگویید این کار سادهای نیست، ولی مطمئن باشید حکایت گذشت و مردانگی شما قصههای پندآموزیست که زنان برای بچههای خود با غرور حکایت خواهند کرد.
در این بهار که فصل زایش و رویش است، تخم نیکی و مهر و محبت را بر روان شخمخورده انسان چنان بپاشید تا از رویش آن نغمه گندمزاری شنیده شود که باد کلالههای آنان را بر هم میساید. باد و باران نگهبان کشت شمایند تا در هر برداشت خرمنی از مهر و دوستی درو کنید.
بیا تا همه دست به نیکی بریم/ جهانِ جهان را به بد نسپریم (فردوسی)
باور کنید وقتی اراده کنید با شوق، در دید و بازدید عید، مثل بهار کوهستان بیقید و شرط ظاهر شوید، خیال مهرآمیز بیهیچ مقاومتی روانتان را تسخیر خواهد کرد. در هر روبوسی به چهرهی عزیزانتان چنان نگاه کنید که دشت باشکوه غرق در گل و گیاه را به تماشا نشستهاید. با کلام خوش و طبع پرشوخ خود چنان سخن بگویید تا تمام فضای خانه و سفره عیدتان لبریز از مهربانی، آرامش و امنیت گردد.
در این بهار از موفقیت و بالندگی دوست و غریبه چنان ذوق کنید، که ذوق رشد فرزندان خود را. ذوق کنید همانگونه که پاکی آب چشمهساران را ستایش میکنید. ذوق کنید همانطور که مثل بید مجنون به سجده سرفرود میآورید، دشت باشکوه را که میرویاند گل و خار را، رونده میدارد رود و هر رونده را.
در این بهار بیایید صلح و دوستی بین انسان و انسان را و آرامش و امنیت را در خانههاتان به گشادهدستی بگسترانید تا طنینی موزون و مهرآمیز از جنس نغماتی که نوازندگان در شادیها به نوا درمیآورند، جسم و جانتان را مثل نور خورشید که هر دّره، و هر شکاف صخره را برای ستایش ما پٌر میکند، لبزیز کند. در این بهار خرم بیایید عهد کنیم به یکدیگر اعتماد کنیم، که اعتماد آدمی بر آدمی صخرهای را ماند که خاموشان، بیپناهان و درماندگان با اطمینان به آن تکیه خواهند کرد. هر گاه که غیبت و بدگویی میکنید، بدانید، ترس و زبونی و شکست در پنهانیترین پستوی وجودتان آرام آرام سربرمیآورد.
جز رو در رو با دلیری از هیچکس سخن مگویید، غیبت و بدگویی آفت پلید و نادیدنیست، که کشتگاه مهر و دوستی بسیاری از خانوادهها را به آتش انتقام میکشاند.
در این بهار با خود پیمان ببندیم دروغ نگوییم که خوف فاش شدن آن، آرام و قرارمان را میرباید. مبادا دروغ بگویید که راستی و درستی آرام و بیصدا در جانتان جان خواهد داد.
آرزو میکنم در این بهار امید و شوق زیستن، پایدارتر در جانتان سربرآرد. در بهاران وقتی از دلسنگ و سخره، درخت میروید. وقتی مخمل کوه، یک پارچه مخمل سبز به تن میکند. وقتی رود سزار و کشکان برای نشاندن عطش تشنگان بیامان میرود، بدانید شوق زندگی کردن از سر و روی کوه و دشت و درخت ارغوان میچکد.
در این بهاران این شوق چنان طبیعت را در چنگ خود میگیرد که پرنده را با درخت، گل را با خار و درّه را با مه، جز با مهربانی زیستن کاری نیست. بیایید پنهان بیاموزم از آنان زیستن مهرآمیز را بیهیچ کلامی، کلامی که نه ما زبان آنان را و نه آنان زبان ما را فهم میکنند. در این بهار که فصل بارور شدن است بیایید بیاموزیم از آویشن و نرگس وحشی که در زمستانی سخت بیمهابا میشکفند تا عطر بهاریشان بهار ما را سامان دهند. از کبک و تیهو و بلبلان بیاموزیم که به شوق بهار میخوانند در قفس. از دختران و پسران ایل بیاموزیم که در بینیازی، خنده و شادمانی و رویاهایشان میآشوبد خواب جنگل و رود و کوهستان را.
زمانـه به یکســان نـدارد درنـگ/ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ (فردوسی)
آیا هرگز دیدهاید که کبکی هراسان و گریزپا از دست شکارچیان شکوه کند؟ آیا تا بهحال به چشمان قوچ کوهی پس از صید نگاه کردهاید؟ آیا تا به حال زندگی سخت و پُرمخاطره پرندگان و جانوران وحشی خیالتان را برانگیخته است؟ بیایید در این نوروز با شکیبایی بیاموزیم از هیچ چیز و هیچ کس گله و شکایت نکنیم. که گلایه و شکوه کردن، روح را کسل و شکست را مهیای پذیرفتن میکند. قانون انسانها با قانون بیرحم طبیعت تفاوتی دارد که این تفاوت سهراه را پیش پای انسان زیرک نهاده است: هرجا که در شرایط سخت و ناخوشایند به دام افتادید، یا آن شرایط را با دلیری تغییر دهید، یا آن را رها کنید، سوم آنکه به رغبت مثل پرندگان و جانوران وحشی پذیرای آن باشید. با رغبتی که ایمان بدارید فصل خزانِ آن احوال در راه است.
در آسمان، ابر که شکاف بردارد، رقص نور خورشید، رقص و نغمهخوانی زمینییان را بارور میکند. هیچ روانی نیست مثل آسمان با اضطراب و اندوه پوشانده نشود. اگر به توانید از دیوار ابر و مه و اندوه عبور کنید، شمایید و آسمان و خورشید و ستاره و امید. بیایید شکیبا بمانید تا تَرَکْ بردارد دیوار غم و اندوه، که بهار از پی زمستان میآید.
سپاس از جهانـدار فریادرس/ نگیرد به سختی جز او دستکس (فردوسی)
در فرهنگ ایلات نمییابید، شعر و ترانهای که عاری از نام رود و درّه و کوهستان و گل و گیاه باشد. هر رٌستنی، هر جنبندهای، هر کوه و گذرگاهی نامی دارد که انسان با سپاس فراوان و به شکرانه داشتن آنان زندگی خود را به حیات آنان گره زده و مدیون آنها میداند. چنان در داستان و شعر و ترانه از آنان یاد میکنند که بیگمان اگر طبیعت نمیبود، ذوق و خلاقیت بشر هرگز نمیشکفت. بیایید، بیایید خود و فرزندانتان را با شعر و موسیقی محلی که از جنس شبنم و رودند، به سرزمینتان وصل کنید.
برای ستایش از این تولد دوباره بهار، با موسیقی و رقص که درخون شما زمستانی را تاب آورده به دشت و کوهستان بروید، بدانید و آگاه باشید که آزار گل و گیاه، آلوده کردن آب چشمهها، و مضطرب کردن پرندگان، احوال کوه و آسمان را غمگین و پریشان میکند. هر گاه گیاهان خوراکی را میچینید، هرگاه برای زندهماندن جان موجودی را میگیرید. در دل بگویید روزی من هم به دست نیرویی برتر که من و شما را آفریده در این آب و خاک درو خواهم شد.
پدران ما میگفتند و شما میگویید روزگار و عمر چه تند میگذرد، و من میگویم عمرم مثل نور خورشید که از یال کوهستان سرفراز هشتاد پهلو، عبور میکند، رقصان و پرشتاب در حال گذر است.
بیایید در این بهار با خود پیمان ببندیم عمرمان را با کار و زندگی سرفراز، پنجه در پنجه یاران از یال و گردنه عمر، به نیکنامی و روسفیدی عبور دهیم.
نسیم از کفم میرباید، فرصت مهر و دوستی و صلح را، وقتی در این بهار، کینهتوزی برادر با برادر، دوست با دوست و فرزند با پدر را به امواج خروشان سیمره نسپارم.
نسیم از کفم میرباید، نیک بختی و سربلندی را، وقتی در این بهار، برای عبور از رودخانه کشکان و سیمره هراسان پاپس بکشم.
نسیم از کفم میرباید دلیری و جسارت را وقتی برای عبور از یافته کوه و گرین. هراسان خود را آویخته بر سخرهها مجسم کنم.
نسیم از کفم میرباید سرخوشی را وقتی در بهار ایران و لرستان شادمانی را کِل نزنم.
در این بهار:
نسیم و شبنم سبزهزاران شما را میخوانند، با سُرنا و کمانچه چنان بنوازید و بخوانید که هر نغمهتان بلرزاند دل من و دل مرغ حق را. چنان در رقص دو پا خیز بردارید و دستمال در آسمان بچرخانید تا کوه و دشت و دره با آنچه که در آنهاست به تماشایتان به ایستند.
تا ورقخوردن سالی دیگر دلم در هوای شماست. به سلامتی و دلخوشی و بینیازی ورق بخورد، بهاری از عمر درازتان که من چشم به راه بهاران شمایم.
علی اکبر شکارچی
برگرفته از: www.seymare.com