حدود یازده صبح دیروز نهم مارس، امیر تلفن زد اما برخلاف همیشه سرد احوالپرسی کرد. صدایش بوی حادثه میداد. اول گفت حالش بد است. بعد من و من کرد و گفت حال تو هم بد است! و طولی نکشید که گفت: علیرضا دیروز توی ماشین کنار دست برادرش نشسته بوده و از لالی به فولاد شهر اصفهان میرفتند که بین راه بی سر و صدا تمام میکند.
علیرضا نبوی را اولین بار بعدازظهر بیستم آپریل 2008 روزی که انجمن ستین بنیان گذاشته شد دیدم. پنجاه نفری میشدیم که از گوشه و کنار شهر آمده و در folkets hus järntorget گوتنبرگ نشسته بودیم و صحبت صحبت تشکیل انجمن فرهنگی لرها بود.
علیرضا ردیف جلوتر من نشسته بود. موقع معرفی دست داد، مرا بغل کرد و صاف و ساده به گویش بختیاری گفت که از «لالی» میآید و از طایفه و حضرات «پیر ِ شاه» است. نام لالی یاد آور خاطرات دور دوران دبستان من بود. بی اختیار مهری از او که چهل و دو سه سالی بیشتر نداشت به دلم نشست.
علیرضا در دوران عمر کوتاهش با بی مهری روزگار، بسیار درگیر شده بود. زمان سربازی اسیر مجاهدین خلق شده و به عراق برده میشود. سپس در جنگی ناخواسته گلوله ای به ستون فقراتش می نشیند و میشود دردی لاعلاج که تا آخر عمر عذابش میدهد. سه سال طول می کشد تا بتواند از عراق فرار کند و سر از سوریه یا نمیدانم اردن دربیآورد. و بالاخره مدتها بعد سازمان ملل او را به سوئد منتقل میکند. اینجا هم دکترها گفتند که درآوردن گلوله از توی مهره های کمر کاری خطرناک است. میسوخت و میساخت.
در جشن های انجمن شلوار دبیت سیاه به پا میکرد. گمانم گیوه هم میپوشید. بیماری و درد کمر زجرش میداد اما با نوای ساز و دهل، بین سایر بچه های انجمن دستمال بازی میکرد. توی جلسات برای هر کاری دست بالا میبرد. حمل و نقل وسایل، همکاری با سایت، کاندید شدن برای فلان فعالیت فرهنگی، انتخابات هیئت مدیره … گاهی که در جلسه ای قال و مقال بالا می گرفت و بچه ها به هم تند میشدند، علیرضا میرفت و با تنگی آب خنک و چند لیوان برمیگشت. حتی توی لیوان ها هم آب می ریخت و میگذاشت پیش رویمان.
خانه اش که میرفتی با دوغ لری که خودش درست میکرد حالت را جا میآورد. تقریبا فقط لری بختیاری صحبت میکرد و تو که میهمان بودی، محض خاطر همسر سوئدیش «انیکا»، سعی میکردی سوئدی حرف بزنی. اما او جوابت را به لری میداد و میخندید. علیرضا عاشق سرزمین بختیاری بود. به لالی میگفت پایتخت بختیاری! عکس پل لالی را اقلا بیست بار برایم ئی میل کرده بود! با هردو دخترش «سوفیا» و «جودیت» فارسی حرف میزد که هیچی، تازه بختیاری را هم به آنها یاد داده بود. می پرسیدی
– جودیت، چه کس ی؟
جلدی میگفت
– پیر ِ شاه.
جانش در میرفت برای دخترهای ده و هفت ساله اش. دو سال پیش که علیرضا به ایران رفت قرار شد برایم شلوار دبیت سیاه حج علی اکبری و کلاه خسروی بقول خودش «چهار مُهر» بیاورد. وقتی برگشت سوئد دستش خالی بود و بهانه آورد که فلان شد و بهمان. منهم یادداشت کوتاه سرمان بی کلاه ماند را نوشتم و گذاشتم روی سایت بدون اینکه طبیعتا نامی از او برده باشم. اما نشون به اون نشون که هرکس از بچه های انجمن نوشته را خواند گفت حتما طرف علیرضا بوده! خودش هم وقتی یادداشت را خواند بسیار خندیده بود. هیچ چیز را به دل نمی گرفت.
«انیکا» و دخترها را یکسال درمیان به ایران میبرد. آنجا که میرسیدند برایشان لباس لری جور میکرد و بدیدن اقوام میرفتند. همیشه میگفت فلانی من سوئد ماندنی نیستم، آخرش به ایران برمیگردم.
حالا هم مثل سالهای گذشته از یکماه پیش رفته بود ایران تا بعد انیکا و دخترها برای عید نوروز به او بپیوندند که چنین نشد و حادثه از پشت هفت کوه سیاه سر رسید. اما راست میگفت، او سوئد ماندنی نشد و آخرش به ایران برگشت.
محمد حسین زاده
خورزمار ابینمت من بهشت
روانش شاد
غم کلکسیونی ست که شادی را از بین میبرد.
باور نمیکنم من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم.
فراق رفیق و یاور نازنین خود علیرضا نبوی را از اعماق وجود به فرزندان دلبند و همسر ایشان و کلیهٔ اعضا و اهالی بختیاری و لرستانی انجمن فرهنگی و اجتماعی ستین تسلیت گفته، بهروزی و نیکبختی دوستان و یاران آرزوی قلبیام میباشد. / کوروش چهارلنگ و خانواده
روحش شاد -ممنون از شما
از این فتنه کز دوست بالا گرفت
دلم انزوایی چو عنقا گرفت
مگر شب پر آگه شد از صبح تلخ
که مأوای خونین به شبها گرفت
به یکباره آن قوی غمگین چه دید
که تنها ره موج دریا گرفت
بگو کو کفن کو که در حسرتم
از آن کس که در گور خود جا گرفت
نه مصر و نه کنعانم از بس مرا
گهی چاه و گاهی زلیخا گرفت
” م – آسماری”
مو ز ایچو داغتونه ایخوروم – غم نبینید.
امیر خلف – آبادان
با درود به شما عزیزان مهربان در انجمن ستین و تمام دوستان هموند
از اعماق قلبم برای از دست دادن علیرضا ناراحت و غمگین هستم ،آخرین باری که او را دیدم خیلی با هم گپ زدیم و قرار شد دفعه بعد برایم دوغ بیاورد تا از دست کارش
مزه کنم ولی افسوس که سفری کوتاه داشت. روانش شاد
با غم فراوان مهوش و سیاوش
رفتي اما دل من باور اين داغ نداشت
با اندوهی فراوان غم از دست دادن شادروان علی رضا نبوی را به خانواده ودوستانش تسلیت می گویم. یادش گرامی و در یادها ماندگار
با اشک گریه و اندو ه بسیاررررررررررررررررر کمبود شاد روان علیرضا را به شما و خانواده علیرضا و دوستان بختیاری……. ،در این اندوه بزرگ من را هم همرا ه دارید ،برای خانوم علیرضا و دختر های گلش آرزوی تندرستی میکنم ،باور کردنی نیست ،قلبم درد گرفت
یادش گرامی باد
مرسی که در مورد او این مقاله را نوشتی. من با وجودیکه در حرف زدن و گفتار راحت هستم اما حالا مثل اینست که زبانم لال شده و انگار قدرت تکلم را از دست داده ام. چه بنویسم در مورد دوستی که اینچنین نابهنگام پر زد و رفت؟ از فکرش بیرون نمی روم . روحم پژمرده و جسمم له و لگد خورده است. توان ایستادن و تمرکز حواس را ندارم چرا که باور نمی کنم، علیرضا برای همیشه رفته است
با درود فراوان – رضا زارع